چند روزی بستری شدم؛ ولی دکترها نظر دادند که بدون عمل از بیمارستان مرخص شوم. ظاهراً عمل را سودمند نمیدانستهاند؛ من سرطان داشتم. در زمانی که هر روز فیض شهادت نصیب عدهای میشد، تحمل این موضوع که به مرگ طبیعی بمیرم برایم بسیار دشوار بود: خدایا چرا وقتی که به جبهههای غرب و جنوب میرفتم، سعادت شهادت را پیدا نکردم که در قیامت نزد شهدا خجل و سرافکنده نباشم؟ برای چندمین
بار نزد دکترهای متخصص رفتم ولی باز همان مطلب تکرار شد. پریشان بودم، مرگ حتمی مرا تهدید کرده بود و نمیدانستم چه کنم و به کجا مراجعه نمایم. البته خودم، مرحومه مادرم و اقوام و دوستان همه بسیج شده بودند و برای سلامتی من دعا میکردند اما ظاهراً امیدی به رهایی نبود. در این روزهای پر اضطراب و نگرانی و سردرگمی که همگی بی اندازه پریشان بودیم و نمیدانستیم چه کنیم، خبر دادند که قرار است در حسینیه جماران به زیارت حضرت امام خمینی(س) مشرّف شوم. با دلی شکسته و مایوس از همه دکترها، به هر زحمتی بود به جماران رفتم تا شاید از تجلیات امام برخوردار شوم و شفا یابم. بعد از سخنان حضرت امام و ابراز احساسات مردم، آقای امام جمارانی مرا صدا زد و به داخل اقامتگاه امام فراخواند. وارد منزل امام شدم و چشمم به جمال منور ایشان افتاد. گریه مهلت نداد با همان حال عرض کردم: «آقا! ای کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمیمردم آقا دعا کنید! یا شفا یا شهادت! دوستان بعضی با شهادت رفتند و من با بیماری میروم، امام عزیز دعا کنید». حضرت امام دستی روی عمامهام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند: «نگران نباشید ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا میدهد» ایشان دستی رئوفانه نیز روی سر باند پیچی شدهام کشیدند. وقتی دست «یداللهی» رهبر کبیر انقلاب اسلام به سرم کشیده شد، احساس آرامش کردم و دیگر درد شدید سر را خفیف حس میکردم. حاضران بالاتفاق نظرشان این بود که شما از امام شفا گرفتی و اگر میخواهی به خارج بروی برو، ولی اسمش را معالجه نگذار؛ تو خوب شدهای... بالاخره چون مقدمات سفر فراهم شده بود، بعد از چند روز رهسپار آلمان شدم؛ ظرف دو سه روز عکسبرداری و معاینههای لازم انجام گرفت. یکی از پرستاران فرمی آورد که من امضا کنم و برای عمل جراحی آماده شوم. با اشاره به او فهماندم من آلمانی نمیدانم کسی بیاید و محتوای فرم را برایم بخواند. یک ساعت بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داده و گفت: این کاغذ برای تمام کسانی است که به اتاق عمل میروند، به خصوص جراحی شما و احتمال بازگشت شما از اتاق عمل پنجاه درصد است. او در سخنان خود اشاره کرد که
ممکن است زنده بمانی؛ ولی در صورت زنده ماندن، ممکن است حافظهات را از دست بدهی. من که از شدت ناراحتی بدنم میلرزید و چندان قادر به سخن گفتن نبودم، در عین حال، باز به یاد دعای حضرت امام و دست مبارکش افتادم. به توصیه مادرم، که به من تلفن کرده بود، وضو گرفتم و شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. مادرم معتقد بود که اگر این کار را انجام دهم، از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا ان شاءالله بهرهمند میشوم و سالم به ایران باز میگردم. اواسط زیارت بود که گفتم فرمی را که برای امضا آورده بودند بیاورند تا امضا کنم. کاغذ را آوردند و من امضا کردم. بعد از اتمام زیارت عاشورا، بدون کوچکترین اضطراب و دلهرهای خود را برای عمل جراحی آماده نمودم. صبح روز بعد، مرا به طرف اتاق عمل بردند. آن قدر حالم خوب و عادی بود که در مسیر راهرو با دوستم شوخی میکردم. بعد از عمل و انتقال به اتاق «سی سی یو»، طبیب جراح بالای سرم آمد؛ مرا صدا زد، ولی من نمیتوانستم ببینم و سخن بگویم. سوالاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب میدادم. او میخواست بداند لطمهای به حافظهام وارد شده است یا خیر. سپس با سوزن به گوشههایی از بدنم زد که ببیند فلج شدهام یا نه! پس از آزمایشهای فوق از شدت خوشحالی و خنده و حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است.
پس از مدتی به دلیل پیدایش مجدد غده بدخیم سرطان در سرم ـ که به سردرد شدید انجامید ـ با توصیه دوستان پزشک، برای درمان راهی انگلستان شدم، تا عملی دیگر روی سرم انجام گیرد. معاینهها و آزمایشهای لازم انجام گرفت، سرانجام تصمیم گرفتم که بستری شده و خود را برای جراحی و برداشتن تومور آماده سازم. آن درمان هزینه سنگینی در برداشت. به گونهای که من ناگزیر شدم، که با یکی از دوستانم در تهران تماس بگیرم، تا او خانه و اتومبیلم را بفروشد.
فردای آن روز، در یکی از خیابانهای لندن سکته خفیفی کردم، مرا به سرعت، به آژانس هواپیمایی هما ـ که در آن نزدیکی بود ـ منتقل کردند، ایرانیان با مراقبت ویژه
مرا به هوش آوردند. این رخداد فکر مرا دگرگون ساخت. از این رو بیدرنگ به ایران پیغام فرستادم، که دست نگه داشته و خانه و ماشین را نفروشند. به آنان اطلاع دادم که در لندن عمل نکرده و برای درمان به آلمان، نزد همان پزشک خودم، «پرفسور سمیعی» میروم. تصمیم داشتم، پس از ورود به کشور آلمان به خانه آقای دکتر محمد مقدم بروم. چون شماره تلفن ایشان را نداشتم، به منزل ایشان در ایران تلفن زده و شماره را از همسرش گرفتم، به ایشان اطلاع دادم، که میخواهم عازم آلمان شوم. سپس به آلمان نزد دکتر مقدم رفته و سه، چهار روزی با ایشان به گردش و تفریح پرداختیم. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مشاهده کردم که آقای دکتر مقدم از منزل بیرون رفته و در نامهای از من خواست که پس از خوردن صبحانه، قدم زنان نزد او بروم. یعنی از آن پس، برای انجام معاینهها نزد دکتر متخصص بروم. وقتی از جایم بلند شدم، ناگهان تعادلم را از دست داده، و روی زمین افتادم. دیگر نمیتوانستم بلند شوم، چون نزدیک تلفن افتاده بودم، سعی کردم که دستم را به گوشی رسانده و شماره تلفن آقای خوانساری را بگیرم، به دشواری دو حرف اول فامیلی دکتر مقدم را بر زبان آوردم، خانمی که پشت خط بود، منظورم که تماس با آقای دکتر مقدم بود، را دریافت کرد، از این رو بیدرنگ ایشان را در جریان گذاشت. ظرف کمتر از ده دقیقه دوستان با آمبولانس آمدند و مرا به بیمارستان انتقال دادند، وقتی به هوش آمدم، اصرار کردم که مرا از بیمارستان مرخص کرده و به ایران بفرستند، بدین گونه آن سفر، بی آن که عمل جراحی صورت گیرد، با خیر وخوشی همراه گشت. بعد به ایران برگشتم و همان طوری که میبینید به برکت دست مبارک و دعای حضرت امام چندان مشکلی ندارم و به زندگی ادامه میدهم.