پس از چند روز تصمیم گرفتم که بنا به توصیه آیت الله منتظری ـ که به وسیله آقای شیخ حسن مصباح به دستم رسیده بود ـ به ملاقات محمد منتظری در زندان قصر رفته و پیرامون مسائل مبارزاتی صحبت کنیم، در زندان قصر خود را پسرعموی محمد معرفی کرده و به بخش ویژه ملاقات رفتم. در آن جا، زندانی پشت میلهها میایستاد تا با ملاقات کنندهاش دیدار کند. میان میلههای ملاقات، فضای بازی بود، که پیوسته یک پاسبان در آن جا قدم میزد تا کاغذی میان افراد زندانی و ملاقات کننده رد و بدل
نشود. پیدا بود که مامور مراقب گفتوگوها هم بود. من و محمد ناگزیر به شکل نمایشی وارد بحث ساختمان شدیم. محمد منتظری گفت: اگر تا سقف هم برسد، باید تمام شود. منظورمان کارهای مبارزاتی بود، من گفتم: مصالح نداریم، آجر هم به اندازه کافی نیست، مقدار زیادی هم گچ لازم داریم، از کجا تهیه کنیم؟ محمد در پاسخ گفت: به پدرم بگویید، ایشان حتماً کمک خواهد کرد، چون هم آشنای گچ فروش دارد و هم در کورهپزها آشنای آجر فروش دارد. گفتم: حمل آجر در خیابانهای تهران بسیار سخت است، کمپرسی که این سو و آن سو نخواهد رفت، ملاقات ما یک ساعت به درازا کشید. پاسبان نانجیب که متوجه صحبتهای ما شده بود، با خودش گفته بود که بحث آجر و گچ و سیمکشی و کمپرسی چه معنا دارد؟ پس گزارش داده بود که صحبت این دو تن مشکوک است. باید مسائلی باشد، که آنان به صورت رمز میگویند، در حقیقت هم همین طور بود.
ملاقات پایان پذیرفت. من از محمد منتظری خداحافظی کرده و از زندان قصر بیرون آمدم، به درب زندان که رسیدم، متوجه شدم که یک لندرور در جلو درب زندان منتظر است. از دیدن لندرور و آن قیافههای کت وشلواری و کروات زده، مطمئن شدم که اتفاقی در راه است. چون خاطره تلخی از آنها داشتم، در این اندیشه بودم، که ناگهان یکی از آنها گفت: آقا بفرمایید، گفتم: کجا؟ گفت: سوار شوید، خواستم سوار نشوم که یک نفر از آنان زیر بغلم را گرفته و داخل ماشین کشاند.
مرا به ساواک بردند، بیآن که بدانم مرا برای چه دستگیر کردند.
حالا به شدت در التهاب و نگرانی بودم، مغزم به طورکلی مختل شده بود، به دلیل سوء پیشینه از فرجام کار واهمه داشته، و از سویی ذائقه تلخی از زندان و محیط آن داشتم. چارهای نبود و باید منتظر مانده و دید که چه پیش خواهد آمد، تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که به دروغ گفته بودم: پسرعموی محمد منتظری هستم، فکر کردم که این دروغ من لو رفته است.
ادارهای که مرا بردند، در یکی از خیابانهای تهران بود، که آن را تشخیص ندادم،
سپس مرا به اتاق بازجویی راهنمایی کردند. در آن جا هفت، هشت نفر دور میزی نشسته بودند، با ورودم به اتاق، ناگهان همه با هم شروع به فحش دادن کردند، ناسزاها که تمام شد، گفتند: بفرمایید بنشینید، نشستم، آن گاه همه از اتاق بیرون رفتند، نیم ساعت به درازا کشید، تا آنان دوباره برگشتند، همین که وارد اتاق شدند، سوال و جوابها شروع شد و تا ساعت یازده شب ادامه داشت.
آنان اصلاً کتک نزدند، اما تا یازده شب، از لحاظ روحی، حسابی آزارم دادند؛ یک سر از من میپرسیدند که: این ساختمان چیست؟ کجاست؟ منظورت از آجر چه بود؟ کمپرسی آجر، حتی فرغون آجر قابل قبول، اما دانه آجر یعنی چه؟! به چه مناسبت نباید گچ از این شهر به آن شهر ببرید؟ مگر هر شهری برای خودش گچ ندارد؟
این بار بازجوها حرف درستی زدند، حالا مانده بودم که چه بگویم. از خدا درخواست کمک کردم، ناگهان فکری به ذهنم رسید و مساله را روی موضوع ازدواج متمرکز کردم. به همین منظور این طور توضیح دادم، که همه این حرفها در ارتباط با ازدواج من بود. آقای محمد منتظری گفت: برو درچه خودتان ازدواج کن. من جواب دادم: که از این شهر به آن شهر مناسب نیست، من همسر نداشته و خجالت میکشیدم که راجع به ازدواج با هم صحبت کنیم، همه این مسائل درباره ازدواج و مسکن بود.
جالب این جاست، وقتی از شهید محمد منتظری پرسیده بودند که درباره چه چیزی رمزی صحبت کردید؟ محمد به آنها گفته بود: مساله خانوادگی بود و من مسائل خانوادگی را افشا نخواهم کرد. در نهایت مساله گفتوگوی ما صوری تلقی شد، گویی که اختلاف خانوادگی وجود داشته و شهید منتظری قصد دارد که به عنوان مصلح این اختلاف خانوادگی را حل کند.
سرانجام بازجویان مطمئن شدند که گفتوگوی رازآلود ما پیرامون یک موضوع خانوادگی بوده است. ساعت یازده شب بود که مرا آزاد کردند.