پدرم نسبت به دبستان عقیده خاصی داشت، که آن روزها مخصوص خود او بود. در دبستان یکی از مشکلات مهم این بود، که اول صبح، سر صف باید دعایی خوانده شود که در آن، برای شاه و خاندان پهلوی طول عمر خواسته شود. این مساله برای پدرم بسیار گران بود. بارها وی گفته بود: «من چند مرتبه از جلوی آن دبستان عبور کردهام و بچهها را در حال دعا برای شاه و خاندان خبیث پهلوی دیدهام. دوست ندارم بچهام در یک محیطی برود که اول صبح با دعای برای شاه درس را شروع کند». اقوام در ارتباط با مدرسه رفتن من، دو نظر داشتند. بعضی معتقد بودند که چون من استعدادم خوب است، حیف است به مدرسه بروم، چرا که همان مکتب و همان شیوه سنتی بهتر از دبستان است.
آن روزها چند سالی از تاسیس مدرسه در درچه گذشته بود. مدیر و فراش دبستان هم به دلیل این که پدرم در منطقه محبوبیت داشته و از موقعیت خاصی برخوردار بود، معمولا به دیدن پدرم آمده و احترامش را داشتند. در یک دیدار، پدرم به آنان گفته بود که شما فقط یک عیب دارید، و آن هم دعای سر صف برای شاه است! آنان گفته بودند که این بخشنامه است. ایشان پرسیده بود: «اگر شما دعا نکنید مجازات خواهید شد؟ اگر بیرونتان کنند بهتر است، یا اینکه از این نوع کارها بکنید؟» بعد مسئولان مدرسه گفته بودند: مسالهای نیست که دعا نکنیم. به این ترتیب پدرم را توجیه کرده بودند.
یک روز مدیر مدرسه ـ که پیرمردی بود به نام آقای رضایی ـ همراه با فراش مدرسه که مشهدی ابراهیم نام داشت و آدم بسیار خوبی بود، منزل ما آمدند. آنان قول و قرارها را با پدرم گذاشتند و من به دبستان رفتم، مشروط بر اینکه در تعطیلات تابستان به مکتب میرزا جعفر بروم. من قبول کردم و به این گونه راهی دبستان شدم.
چند سال به طور مرتب ایام تعطیل را به مکتبخانه رفته و آقای سید جعفر هم هوای مرا داشت، چرا که مرا یک بچه خوش استعداد و خوش حافظه میدانست و از طرفی در شمار شاگردان خوب و حرف شنو بودم. مدیر دبستان چهار کلاسی، چون از شهر اصفهان به درچه رفت و آمد داشت، اغلب اوقات به دلیل نداشتن وسیله در مدرسه نبود. در این وقتها فراش مدرسه، مشهدی ابراهیم ـ که خود اهل درچه و ساکن آنجا بود ـ کارهای مدرسه از قبیل نظافت، باز و بسته کردن درب را، صبحها و عصرها به عهده داشت. باری فراش هم ناظم و هم مدیر بود. او مردی متدین و دلسوز و در عین حال باسواد بود. گاهی هم گفتن دیکته به بچهها و تصحیح آن جزء وظایفش بود.
مدرسه ما در خانه یکی از اهالی درچه، به نام سید مرتضی علوی بود که چند اتاق و یک حیاط بزرگ داشت. اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) اصفهان این منزل را از وراث اجاره کرده بود. به همین دلیل به آن مدرسه، خانه علوی هم گفته میشد. بر سر دَرِ آن چنین نوشته شده بود: «دبستان دولتی درچه».
تابستانها هم ـ که دبستان تعطیل بود ـ مکتب خانه به راه بود. یکی از خاطراتی که از زمان تحصیل به خاطر دارم، مساله توتکاری است که در اصفهان رواج داشت. میدان نقش جهان پر از درخت توت بود. علت رواج توتکاری هم این بود، که مردم از گرسنگی و فقر بسیاری که داشتند، با استفاده از این میوه رفع گرسنگی میکردند. این درختان در معابر کاشته شده بود، تا مردم، بتوانند به میوه این درختان پناه آورند.
از ایامی که به دبستان میرفتم، سه خاطره هم در ذهن دارم که اینک به آنها اشاره میکنم: