پس از اینکه وارد مدرسه اسلامی سجادی شدم، تصمیم گرفتم، که همراه آقای محمد مصطفوی برای مشهد اعلامیه ببریم. افزون بر آن برای دیدن آقای مهدی کروبی که در یکی از مدارس علمیه مشهد، حجره داشت برویم. ما به مشهد رفته و در مسافرخانهای ساکن شدیم. پس از زیارت حرم امام رضا به دیدار دوستان، نظیر آقای غلامرضا قدسی ـ شاعر معروف خراسانی ـ و آقایان: سید علی خامنهای، سیدهادی خامنهای و آقای مهدی کروبی رفتیم. آقایان هم برای دیدن ما به مسافرخانه میآمدند. پس از دید و بازدیدها در ارتباط با تکثیر و توزیع اعلامیهها، با آقای قدسی مشورت کرده و گفتیم که میخواهیم در مشهد اعلامیه پخش کنیم. ناگفته نماند که آقای قدسی از افراد مبارز بود و اشعاری هم در مدح آقای خمینی سروده و دورانی هم در زندان به سر برده بود. ایشان گفتند: اکنون فضا مناسب نیست، اما ما اصرار کرده و یک روز هم آقای قدسی را به حجره آقای کروبی بردیم. سرانجام من و آقایان: مصطفوی و کروبی توانستیم آقای
قدسی را درباره جریان پخش اعلامیهها با این تدبیر متقاعد کنیم که شما مشهدی بوده و اطلاعات چاپخانهای و غیر آن را داشته و در این زمینه میتوانید ما را کمک کنید.
گفتنی است که متن اعلامیهای که آهنگ تکثیر گسترده آن را در شهر مشهد داشتیم، در ارتباط با فضای خفقانآمیز سیاسی حاکم بر ایران بود که در قم توزیع شده بود. ما اصرار داشتیم که در مشهد هم این اقدام انجام شود. سرانجام آقای قدسی پذیرفته و بار سنگین اینکار را به دوش کشید، تلاشهای مرتبط با چاپ و رفت و آمد به چاپخانه، به عهده من بود. چون آقای قدسی گفتند: من در اینجا شناخته شده هستم. اگر به چاپخانهای بروم و برگردم، ساواک متوجه حرکت ما میشود، به این ترتیب کار انجام نمیگیرد، اما شما فردی غریب بوده و در ظاهر برای زیارت امام رضا آمدهاید، کسی شما را نمیشناسد.
من پذیرفتم و بدینسان اعلامیه چاپ شد و آن را به شیوههای گوناگون در اواخر شب، در خیابانها توزیع کردیم. به لطف خدا رخداد خاصی پیش نیامد، کارمان که تمام شد، تصمیم گرفتیم که به تهران برگردیم، آقای مهدی کروبی هم پس از یک دوران زندگی مخفیانه، تصمیم گرفت که همراه ما به تهران بیاید، ایشان که خسته شده بود، میگفت به تهران میآیم و در آنجا مخفیانه زندگی میکنم، تا ببینم که چه میشود.
بلیط اتوبوس تهیه کرده و سه تایی عازم تهران شدیم. آنگاه که رو به مشهد میرفتیم، به دلیل جاسازی اعلامیه در ساکهای خود، یک سر دلهره و اضطراب داشتیم، که مبادا شناسایی شده و دستگیر شویم. حالا در حال بازگشت از مشهد باز در دلهره و التهاب بودیم، که مبادا در میان راه به دست نیروهای ساواک بیفتیم. چون آقای کروبی تحت تعقیب بوده و به همین دلیل به مشهد رفته و در آنجا پنهان شده بودند. اگر در مسیر بازگشت ما، ماموران ساواک او را شناسایی میکردند، وضعیت برای همه ما خطرناک شده، و بیگمان هر سه دستگیر میشدیم، از طرفی ما سوء سابقه داشتیم، هم
من و هم آقای مصطفوی زندان رفته بودیم، به همین دلیل پس از یک سوال و جواب مشخص میشد که ما چه کسانی هستیم و در نهایت همه چیز لو میرفت.
از همین رو هنگامی که سوار اتوبوس شدم، عمامهام را برداشتم. آقای مصطفوی عمامه نداشت، از آقای کروبی هم خواستیم، که ایشان عمامهاش را بردارد، اما ایشان قبول نکردند. به ایشان گفتیم: اگر عمامه را بردارید، هر سه شخصی شده و همرنگ مردم عادی میشویم. این گونه کمتر شک ماموران برانگیخته میشود، اما آقای کروبی زیر بار نرفتند، واقعاً این تقید نسبت به لباس روحانیت، از سوی ایشان برای ما بسیار جالب بود.
ایشان بر این باور بودند، که در هر شرایطی روحانی باید لباس خود را به تن داشته باشد، اما این چیزی بود، که هنوز هم در برخی مجالس ما به عنوان انتقاد یا سوژه، به آقای کروبی گوشزد میکنیم که: یادتان هست که در آن سفر ما چقدر اصرار کردیم، که شما عمامه خود را بردارید، اما شما حاضر نشدید عمامهتان را بردارید؟