درست یادم نیست که چند روز در شهربانی بودم. شاید سه یا چهار روز گذشت که مرا به سازمان امنیت بردند. اداره امنیت قم در خیابان ایستگاه، نزدیک میدان راه آهن بود. مرا به اتاقی بردند که جنوبی، و رو به طرف حیاط بود. دربها به طرف حیاط گشوده میشد و سالن چوبی و پر از درز و روزنه بود. پردهای نداشت و کف اتاق یک زیلوی 12 متری کهنه و نیمه نمور انداخته بودند، برای گرم کردن اتاق یک چراغ علاءالدین گذاشته بودند که من فتیله آن را تا جای ممکن بالا کشیده بودم تااتاق قدری گرم شود. آنقدر بالا کشیده بودم که دود میکرد.
روز دوم یا سوم بود، یک شیخ جوانی را به نام آقای رشیدپور به اتاق من آوردند. او از اهالی گیلان و در قم مشغول تحصیل بود. یکی دو روز دیگر گذشت و یک جوان قمی را ـ که کاسب بود ـ به اتاق ماآوردند، شغل او کبابی بود، آقای رشیدپور متهم به پخش اعلامیه بود، اما خودش میگفت که به هیچ وجه در جریان نیستم که مرا برای چه دستگیر کردهاند، او اشتباهی دستگیر شده بود. جوان قمی هم در یک مجلسی برای آیت الله خمینی شعار داده بود. ما سه نفر در آن اتاق، گاهی با هم گپ کوتاهی داشتیم. چون هر سه جوان بودیم و هنوز به رمز و رموز زندان وارد نبودیم. هر سه مثل عزادارها گاهی ساعتهای متوالی سر در لاک خود فرو برده و منتظر بودیم، و یااز پشت شیشهها چشم به حیاط پر از برف و یخ دوخته بودیم. همه چیز یادمان رفته بود. خبری از طنز، فکاهی، قصههای شیرین و مشاعره نبود. گاهی، ساعتی سرحال بودیم و با هم گفتوگو داشتیم. اما بسیار گذرا بود. سرانجام آقای رشیدپور و آن شخص کبابی، زودتر از من آزاد شدند، و من در ساواک ماندم.
ناگفته نماند که آن سال، قم زمستان سختی داشت. معمرینِ ساکن قم میگفتند که در این سی سال یا بیشتر، قم زمستانی سرد به این سردی نداشته است. یخ و یخبندان همهجا را فراگرفته بود. مردم به دلیل سرما و یخبندان به سختی افتاده بودند. مغازههات ق و لق بود، و کاسبی جز در میان فروشندگان زغال و خاکه زغال و نفت چندان رونق نداشت. بیشتر روزها دبستانها تعطیل بود. اوایل شب خیابانهااز رهگذران خالی میشد. بیشتر لولههای اب ترکیده و حوضها شکسته بود. عابران کند و بااحتیاط قدم بر میداشتند. چون کف خیابانها را یخ ضخیمی پوشانده بود. اتومبیلها حتی با زنجیر چرخ و لاستیک یخشکن، به سختی و آهسته تردد داشتند.
مدارس علمیه هم مانند سایر مراکز به دلیل سرمای شدید و یخبندان منظره آرامی داشت. برخی روزها که از شدت سرما کاسته میشد، مردم از خانهها بیرون میآمدند، تا به کارهای ضروریشان بپردازند. در این روزهای سخت و سرمای شدید زمستانِ کم نظیر قم، من در بازداشت بودم.
بعضی از روزها در برابر پرسشهای بازجوها چیزی برای گفتن نداشتم. آنان مکرر باالفاظ گوناگون همان سوالات را تکرار میکردند، من هم همان پاسخهای تکراری را میدادم. هر بازجویی حدود سه ساعت یا بیشتر ادامه داشت، در طول این بازجوییها، همانطور که گفتم کتکی در کار نبود، اما جوری رفت و آمد میکردند که بوی کتک به مشام میرسید تا مرا بترسانند و من واقعا ترسیده بودم. در یکی از روزها ضمن بازجویی، رئیس ساواک قم؛ سرهنگ بدیع وارد اتاق شد و کلام بازجو را قطع کرد و گفت: «این آقا همان آقای درچهایست که با یک دست اعلامیه پخش کرده، و با یک دست شعار میداده است؟» من قیافه مظلومانهای گرفتم و همانطور که روی صندلی مقابل بازجوها نشسته بودم، ساکت مانده و حرفی نزدم. به نظر آمد که او هم در مسجد اعظم حضور داشته است.
آقای سرهنگ این را گفت و ژستی هم گرفت و سپس از اتاق خارج شد. حدس زده بودند، و حدسشان هم درست بود که من از اصل جریان آگاهم، بنابراین خیلی اصرار داشتند که منبع اصلی و ریشه موضوع را پیدا کنند. به همین دلیل بود که نسبت به من سخت میگرفتند. من از حرفهایی که زده بودم، تاآخر برنگشتم با فاش شدنِ اصل موضوع ممکن بود، بیش از ده نفر دستگیر شوند، در وهله نخست آیت الله منتظری و آیت الله ربانی شیرازی دستگیر میشدند، و سپس به سراغ حاج آقامصطفی خمینی و آیت الله سعیدی میرفتند. دستگیری همه آقایان مسلم بود، زیرا طراح و مشوقِ این حرکت در نیمه شعبان، و نیز تامین کننده هزینههاآنان بودند. به هر حال روزهای بازداشت را با دلهره و اضطراب بسیاری گذراندم و به شدت نگران آینده بودم. همانطور که گذشت در آن هنگام زندان رفتن معمول نبود و زندانی سیاسی هم کم بود. من برای نخستین بار بود که طعم زندان و بازجویی را میچشیدم و به تعبیری برایم نوبرانه بود! دوستان طلبهام ـ که یا در این مراسم شرکت داشته و همکار من بودند و یااز سر رفاقت و دوستی نسبت به وضعیت من نگرانی داشتند ـ با تمام توان در تکاپو بودند تا وسیله رهایی مرا فراهم کنند.
آن روزها در فیضیه دور هم جمع شده، و برای آزادی من مشورت کرده و پیوسته این طرف و آن طرف رفتند، تا شاید بتوانند کاری کنند. از جمله ملاقات کنندگان من در این دوره، یکی از برادرانم بود که اجازه داخل آمدن را نداشتند. مرا در سالنی که مقابل درب ساختمان بود، آورده و آنان را در پیادهروی مقابل ساختمان، از فاصله 40، 50 متری نگه داشتند، تا مااز دور دستی تکان داده و یکدیگر را ببینیم. غیر از برادرانم، دو نفر دیگر نیز به ملاقات من آمدند، یکی آقای احسانی و دیگری آقای کیانی بودند. علت اینکه به آنان اجازه ملاقات دادند، آشنایی قبلی آقای احسانی باسرهنگ سید حسین پرتو، رئیس شهربانی قم بود. آقای احسانی و سرهنگ پرتو، همشهری و هر دو اهل زواره بوده و گویا قوم و خویش هم بودند. آقای احسانی از سادات و پدرش از افراد سرشناس و مورد اعتماد و متدین زواره به شمار میرفت، از این رو سرهنگ پرتو برای آقای احسانی و خانوادهاش احترام خاصی قائل بود.
از قضا روزی که آقای احسانی به دیدن من آمد، مقداری مرا شکنجه داده بودند، در آن روز مرا مجبور کرده بودند، که کفشها و جورابهایم رااز پا در آورده و در حیاط روی برفها و یخها راه بروم. صحن سازمان امنیت قم پر از یخ بود. اتاقها و سالن زندان هم با وجود یک بخاری نفتی، بسیار سرد بود. بااین وضع همین طوری هم پاهایم یخ کرده بود. وقتی مرا فرستادند که روی یخها راه بروم، بسیار به من سخت گذشت. چیزی یا سنگی هم نبود که پا را روی آن بگذارم، اگر هم چیزی بود وضع خوبی نداشت. این تنها شکنجه جسمی آن زندان بود. یکی از آن روزهایی که مرا به حیاط برده بودند، سرهنگ پرتو به کارمندان ساواک تلفن کرد و گفت: «دو نفر به نام احسانی و کیانی به ملاقات درچهای خواهند آمد آنان اجازه ملاقات دارند». ساواکیها چون سرهنگ پرتو پارتی شده بود، نتوانستند مرا به ملاقات نبرند. اما چون نگران بودند که من داد و فریاد کنم، به من گوشزد کردند که هنگام ملاقات ساکت و آرام باشم. در ضمن وعده هم دادند، که اگر آرام باشم و دردی را که کشیدم جلوی آنان بروز ندهم، مرخصم خواهند کرد. من باآنکه خودم را خیلی سفت نگه داشته بودم، اماآنان متوجه
وضعیت سخت من شدند. پس از مدتی آقای احسانی تلاش کرد و از سرهنگ پرتو خواست تا مراآزاد کنند. آنان قصد داشتند که مرا به تهران انتقال دهند. آقای احسانی کوشید که این کار عملی نشود، چون در این صورت کار مشکلتر میشد.
بعد از سی و چند روز، با دو سند کسب و تعهدنامه آزاد شدم. سندها راآقایان نادی و پورمند گرو گذاشته بودند. آقای نادی اهل درچه بود و در قم مسافرخانه داشت. آقای پورمند هم خیاط لباسهایم بود. این دو آمده و سند گذاشته و تعهدنامهای هم امضا کردند. من درباره تعهدنامه حساس بودم که چیزهایی را ننویسند که اقرار به جرم باشد. باری یک روز به آقایان پیغام داده بودند که به زندان بیایند و مرا ببرند، به همراه آنان بیرون آمدم، آنان خیلی زود به طلاب خبر دادند که درچهای آزاد شده است.
پس از آزادی دوستان مرا یک راست به مدرسه آقای بروجردی ـ خان سابق ـ و به حجره آقای سید کاظم قرشی بردند. وضع اقتصادیِ طلاب در آن زمان بسیار بد بود، ایشان از طلابی که به دیدن من آمدند، فقط با چای پذیرایی کردند. یادم هست که آقایان برزگر، سید محمد خامنهای و سید علی خامنهای، بیست تومان به یکی از دوستان دادند تا شیرینی بخرند. آقای احسانی هم پولی برای پخش شیرینی دادند.
به این ترتیب من یکباره از دست ساواک پریدم، اما بیآن که متوجه شوم که وارد زندگی مبارزاتی شدهام.