درباره ماموریتم با آقای دکتر صادقی، حاج آقا مصطفی خمینی و آیتالله آقای سید محمد شیرازی، و نیز برخی دوستان مشورت کردیم، که چگونه نامه یاد شده را به دست عبدالسلام عارف ـ رئیس جمهور عراق ـ برسانیم؟ نظر آقایان این بود که خود با وی دیدار کرده و نامه را بیواسطه به دست او بدهم. آقای دکتر صادقی، طلبه سیدی را
ـ که به زبان عربی آشنا بود و مناطق و خیابانهای شهر بغداد را به خوبی میشناخت ـ همراه میکرد تا راهنمای ما باشد؛ زیرا نه من، و نه آقای املایی، زبان عربی محلی را بلد نبودیم و از طرفی با شهر بغداد هم چندان آشنایی نداشتیم.
چند روز به طور مرتب بین نجف و بغداد، رفت و آمد کردیم، تلاشمان به جایی نرسید. در همان روزها اعلام شد، که آقای عارف طی سفر رسمی به نجف میآید. خبر خوشحال کنندهای بود، چون حتما ایشان با مراجع حوزه علمیه نجف دیداری خواهد داشت، ما نیز از این فرصت میتوانیم بهره گرفته و نامه را به دست ایشان برسانیم.
هنگام ورود عبدالسلام عارف به نجف، بچههای دبستانی و دبیرستانی را دیدم، که دسته گل به دست گرفته و شعار «عارف ـ ناصر، ناصر ـ عارف» میدهند. فهمیدم که جمال عبدالناصر ـ رئیس جمهور مصر ـ در میان مردم عراق محبوبیت داشته و روابط مصر و عراق نیز حسنه است. عارف به نجف آمد، و متاسفانه او دیداری با مراجع نداشت، بدین گونه باز در تلاش خود ناکام ماندیم.
با مشورت دوستان قرار شد، که از طریق دفتر وی اقدام بکنیم. یک روز در بغداد، به دفتر عبدالسلام عارف رفتم، مسئول دفتر ریاست جمهوری، پس از سوال و جوابهای بسیاری که داشت، نشانی سکونت ما در قم و نجف را ثبت کرد، سپس از ما پرسید که در نجف با چه کسانی ارتباط دارم. سرانجام نامه را از من تحویل گرفت و قول داد که به دست عارف برساند. من از این که ماموریتم را انجام دادم، و در عراق و نجف کاری ندارم، شادمانه به ایران بازگشتم، تا نتیجه سفر و ماموریتم را به آقایان منتظری و ربانی ارائه بدهم. این سفر در اسفندماه 1345 انجام گرفت، و کمتر از یک ماه به درازا کشید.