از دیگر خاطراتی که از دوران دبستان به یاد داشته و فراموش نمیکنم، انشاهایی بود که در کلاس چهارم ابتدایی مینوشتم و گاهی با تحسین ویژه معلم روبهرو میشدم. مدیر مدرسه بیشتر از همه مرا مورد تفقد قرار داده و تشویق به نوشتن انشا میکرد. وی بعد از جریان 28 مرداد و سقوط دولت ملیگرا و محدودیت سیاسی آیت الله کاشانی به من گفت که انشایی در این باره بنویسم؛ انشایی در حمایت از دولت وقت با مضامین و عبارات و نام آوردن از افرادی که خودش گفته بود. لذا من برای آن انشا زحمت زیادی کشیدم و قرار بود آن را در مراسمی که معتمدین درچه و اطراف به منظور توسعه مدرسه دعوت شده بودند، قرائت کنم. چون دعوتکننده آقای مدیر بود، او گفت
خواندن انشا هم به عهده خودت باشد.
من بعد از نوشتن انشا آن را برای پدرم خواندم، به این امید که از طرف او تحسین شوم. پدرم ضمن تحسین، چند ایراد و اشکال بزرگ بر آن گرفت و گفت که چرا در انشا نام نخستوزیر را بردهای؟ او نخستوزیر یک پادشاه جابر است. از طرفی شخص او ـ چه به اختیار خود و چه به اجبار مقام بالاتر ـ به اسلام خیانت کرده و کسی که به اسلام و مسلمانان خیانت کند، نامش باید همراه با صفات رذیله، خصایص زشت و با واژههای متناسب خودش برده شود، و تو چنین نکردهای. انشای خود را تغییر بده و یا نام ظالم را یاد نکن، و یا آن را همراه با کلمه ظالم بیاور، تا ظلم در نظر شنونده کار زشتی شمرده شود و آنان در این اندیشه نباشند که ظلم کنند.
من که بیاندازه تحت تاثیر گفتار منطقی پدر قرار گرفته بودم و خود نیز تا حدی روحیه ظلمستیزی داشتم، گفتم من این انشا را نخواهم خواند. چون اگر این نامها را حذف کنم، محتوای انشای من به هم خواهد خورد. از طرفی اگر کلمه ظالم را به کار ببرم، با مراسم آن جلسه و خواندن آن انشا ناسازگار خواهد بود. بهتر آن است که به طور کلی صرف نظر کنم. پدر در جواب گفت: انشا را با نام آن افراد، اما با صفات ظالم و خائن به ملت، بنویس و بخوان و هیچ گونه ترسی به خود راه نده. تو هنوز کودکی و مشکلی برایت پیش نخواهد آمد. اما فراموش نکن که نام آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی را با عظمت یاد کرده و از او به عنوان یک مرجع شجاع و مبارز و حافظ اسلام و ملت ایران یاد شود.
با شنیدن این جملهها به خودم جرات داده و همان طور که پدرم گفته بود انشا را بازنویسی کردم. به خواسته او نخستوزیر حکومت جابر را با صفات رذیله یاد کردم و مقامات بالاتر از او را، با اشاره و بدون ذکر نام، جنایتکار و ضد دین خواندم. آن گاه با کمال شهامت به مجمع عمومی اهالی درچه ـ که در دبستان تشکیل شده بود ـ رفتم و در حضور عموم حاضران و دعوت شدگانی که از طرف آموزش و پرورش اصفهان و فلاورجان آمده بودند، با صدای غرّا و لحن کودکانه انشا را خواندم.
حاضران همه مرا میشناختند، اما دعوتشدگان مرا نمیشناختند. پیش از خواندن انشا، مردم درچه به خصوص حیدر کاشی ـ که به عنوان کدخدای درچه در راس مجلس نشسته بود و خیلی سادات را دوست میداشت و به عموم فامیل ما به ویژه پدر، سخت اظهار ارادت میکرد ـ و نیز مدیر مدرسه نسبت به من بسیار اظهار تفقد و محبت کردند.
جمعیت صلواتی فرستادند و چند بار برایم احسنت گفتند. همه نگاهها به سوی من دوخته شده بود. خواستم شروع به خواندن انشا کنم، که فراش مدرسه قرآنی آورد و به دست من داد و گفت: آقایان این پسر فلانی است. بیشتر حاضران گفتند خودمان او را شناختیم. اجازه بدهید ایشان با صدای خوب خودش چند آیهای به عنوان شروع مجلس قرائت کند. قرآن را گرفتم و چند آیهای با صدای بلند و غرا، از همان دسته آیاتی که بارها خوانده و تمرین داشته و از حفظ بودم، تلاوت کردم. به سطر سوم یا چهارم که رسیدم، سکوت ویژهای همه مجلس را فرا گرفت، حتی صدای نفس هم به گوش نمیرسید. شخصی وظیفه آب و چای دادن به میهمانان را داشت. در حالی که سینی چای در دستش بود گوشهای ایستاد. وقتی صدق الله را گفته و سر از قرآن برداشتم، اشک گونههای بیشترشان را فرا گرفته بود. کسانی هم که گریه نکرده بودند، اشک در چشمشان حلقه زده بود. بدینسان معلوم شد که آیات الهی آنان را جذب و دگرگون کرده است. وقتی خواندن آیات قرآن تمام شد، یک نفر با صدای بلند گفت: برای سلامتی حاج سید نصرالله و آقا تقی صلوات بفرستید. دیگری گفت: برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات بفرستید. سومی هم برای سلامتی جد پدریام؛ سید محمدحسین و جد مادریام؛ سید محمدباقر درچهای تقاضای صلوات کرد.
جمعیت با پشت دستها، یا با دستمالهایی که از جیبها بیرون آورده بودند، اشکهای خود را پاک کرده و در تحسین قرآن خواندن من، با کنار دستی خود نجوا کردند. آقای رضایی، مدیر مدرسه، با غرور خاصی که یکی از شاگردانش این گونه قرآن خوانده و جمعیت را تحت تاثیر قرار داده است، ناظر مجلس بود. آن گاه دفترچه
انشا را باز کردم و طبق دستور پدرم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. در آن زمان «بسم الله» گفتن پیش از شروع کارها، در میان عوامل دولتی چندان مرسوم نبود. فقط مبلغان دینی با نام خدا و حمد و ثنای او آغاز سخن داشتند. بسم الله گفتن من یکی دیگر از عواملی بود که توجه حاضران را به طرفم جلب کرد.
من آرام و شمرده متن انشایم را خواندم، اما هرچه پیشتر میرفتم، لحن صدایم بلندتر و استوارتر میشد. کمکم سخن به مطالب حماسی رسیده و خودم نیز حالت حماسی به خود گرفتم. سخن اندک اندک وارد جاهای حساس شده و مطالب تند و نیشدار و خصمانه بر ضد ظالم و طرفداری از مظلوم گفته شد. آن گاه نام افراد ظالم و جنایتپیشه به بدی یاد شد. من گرم انشا خواندن شده بودم. گاهی که نگاهم به حاضران میافتاد، رخسار آنان نمودار حالتهای متفاوت بود. جمعی از این مطالب نیشدار خوششان آمده و در درون مسرور بودند، که متاسفانه شمارشان کم بود. بعضی سخت از آن انشا ناراحت شده بودند، که متاسفانه شمارشان بسیار بود. آقای رضایی ـ مدیر مدرسه ـ هم بیاندازه از وضع پیش آمده عصبانی و ناراحت بود، چون قرار بود مطلب به گونهای دیگر باشد. او مانده بود که چه کار کند. اگر میخواست انشای مرا قطع کند، برای جلسه زشت بود، و اگر اجازه میداد انشا ادامه یابد، ممکن بود سخنان بدتری هم به زبان آمده و برای او ـ که مسئول مدرسه است ـ سبب زحمت شود. کسی حرفی برای گفتن نداشت. همه در حقیقت مانده بودند که چه کنند. از طرفی آنان ملاحظه من و پدرم را داشتند، چون در جریان بودند که هر کس سخن مرا قطع کند، در اولین فرصت مورد اعتراض سخت پدرم قرار خواهد گرفت. از طرف دیگر، اهالی درچه او را جان به سر خواهند کرد، که چرا انشای پسر فلانی را قطع کردی؟ هر کس در واقع میخواست کار را به دیگری واگذار کند. مدیر مدرسه هم قصد نداشت که اولین معترض باشد.
بالاخره در میان اضطراب و دلهره حاضران انشا به پایان رسید. من دفترچه را بستم و به طرف جایی که باید بروم، حرکت کردم. هیچ کس مرا تحسین نکرد. اگر امکان
داشت، حتما سرزنش و توبیخ هم در کار بود. اگر چند نفری از این انشا خوششان آمده بود، جرات نداشتند که تحسینشان را نسبت به من اظهار کنند. در آن جلسه فقط کدخداحیدرکاشی بود، که با همه مسئولیت سنگینی که داشت، هنگام عبور من، با بزرگمنشی و لطف گفت: «آقازاده خسته نباشید». بگذریم از اینکه ماجرای این انشا در محلههای درچه، از سوی حاضران بیدرنگ پخش شد و هر کس به پندار خودش سخنی گفت؛ اما در مجموع برداشت خوبی از انشای من شد. فقط چند نفر تودهای، و یا به اصطلاح آن زمان در اصفهان، طرفداران تقی فداکار، از حرفهای من ناراحت شدند. انشای من برای آنان هم گنگ بود، اما تحلیل آنان این بود که مطالب این انشا با همفکری پدرش نوشته شده است.
به هر تقدیر درچه، پس از کلاس چهارم ابتدایی، کلاسهای پنجم و ششم نداشت و دانش آموزان کلاسهای پنجم و ششم ابتدایی، ناچار بودند که به اصفهان رفته، یا به یکی از روستاهای مجاور رفت و آمد داشته باشند. یکی از روستاها ـ که از جهات گوناگون کوچکتر از درچه بود ـ از اختلاف لنجان و ماربین، بر سر درچه استفاده کرده و کلاسهای پنجم و ششم را از طریق سِدِه (خمینی شهر فعلی) به آنجا بردند. چون شرایط رفتن به شهر اصفهان برایم میسر نبود، مدت دو سال به وسیله دوچرخه در زمستان و تابستان برای ادامه تحصیل به آن روستا میرفتم. پس از چندی، در درچه هم کلاسهای پنجم و ششم ابتدایی، و نیز کلاسهای دبیرستانی، تا دیپلم دخترانه و پسرانه دایر گردید. و از تمام روستاهای اطراف دانش آموزان به درچه آمدند.