بعد از پایان ماموریتها، باز زیارتهای دورهای من شروع شد، با همراهی گروهی از طلاب نجف، در معیت آیت الله منتظری به کوفه رفتیم، اعمال مسجد کوفه را بسیار
طولانی انجام دادیم، سپس به مرقد مطهر حضرت مسلم رفته و از آن جا هم کنار قبر حضرت هانی رفتیم. هنگام زیارت قبر حضرت مسلم، آقای منتظری کنار قبر نشست و کمی دعا خواند و سپس گریست. آن قدر آیت الله منتظری گریست که همه دوستان متاثر شدند، به راستی صحنه تکاندهندهای بود که از اعماق وجودی پر سوز و گداز برمیخاست. صدای گریه بلند ایشان، در خلوت حرم طنینانداز شد. ما زیارت کرده و بیرون آمدیم، اما ایشان همچنان در حرم مسلم علیه السلام نشسته بود.
زیارت آقای منتظری آن چنان روحنواز بود، که دوستان توصیه داشتند که صدای گریههای ایشان را بشنوید. اگر ممکن است سیمای ایشان را در حال زیارت تماشا کنید، به گونهای که ایشان ناراحت یا متوجه نشود. این بود که هریک از دور ایستاده و ایشان را به هنگام زیارت تماشا کردیم. گریستن ایشان ما را سخت شگفتزده کرده بود و از خود پرسیدیم که چه درد دلی برای حضرت مسلم دارد؟ درست است که حضرت مسلم غریب و مظلوم بود و سختی و رنج کشید، درست است که حضرت هانی با وضع رقتباری شهید شد، اما ایشان طوری میگریستند که ما این صدا و نوا را کمتر شنیده بودیم.
از مسجد کوفه که بیرون آمدیم، یکی از طلاب از ایشان پرسید: «چرا این قدر کنار قبر حضرت مسلم و حضرت هانی علیهما السلام گریه کردید؟» به محض این که این جمله تمام شد، ایشان سری تکان داد و چیزی نگفت، اما دوباره سخت گریستند، و صدای بلند گریهشان سبب شد که دوستان دیگر چیزی نپرسیدند، در میان راه آیت الله منتظری، همان طور منقلب در حال گریه بود، طوری که نتوانست راه بیاید، چشمانش را گرفت و ایستاد و به شدت گریست. دوستانی که در خدمتشان بودیم، هنوز آن گریستن آقای منتظری را به خاطر دارند. به راستی صحنه گریستن ایشان، از صحنههای بیمانند عارفانهای بود، که اطرافیان را متوجه عمقِ حادثه کرد، و تا مدتها بر روح و جان دوستان تاثیرگذار بود.
سپس به سوی سامره حرکت کردیم. در بین راه زیارت قبر امامزاده سید محمد ـ که
بین کاظمین و سامره قرار دارد ـ رفتیم. زیارتگاه دیگر در مدائن و قبر مطهر حضرت سلمان بود، از آن پس به دیدن طاق کسری و ایوان مدائن رفتیم، جمع پانزده نفری ما، همراه آیت الله منتظری، هنگام ظهر در یکی از خیابانهای مدائن این سو و آن سو دنبال جایی برای صرف ناهار بودیم، در این هنگام شخصی جلو آمد، او با ما سلام و علیک و احوالپرسی صمیمانهای کرد و گفت: «آقایان ناهار میل دارند؟» ما که همگی گرسنه بودیم، جواب دادیم: جایی سراغ میگیریم، که غذایش خوب باشد. او به عربی گفت: جایی را سراغ دارم، که غذایش بسیار مطبوع و عالی است. آنگاه ما را به سمت یک غذاخوری برد که صاحب آن از شیعیان اثنی عشری بود. ما از این که اگر هزینهای کردیم، به سود یکی از شیعیان است، و از طرفی هم میهمان آقای منتظری هستیم، با خیال آسوده و شادمان وارد غذاخوری شدیم، حسابدار آقای منتظری، در دخل و خرجها من بودم. از این رو دوستان توصیه میکردند که زیاد حساسیت به خرج نداده، و کمی دست و دلباز باشم. من هم گفتم: عیبی ندارد، خرج از کیسه دیگری است، باکی نیست. آنان هم بیانصافی نکرده و پیوسته سفارش غذا و ماست و نوشابه اضافی میدادند. اگرچه سر ما شلوغ بود و فرصت تعارف نداشتیم، اما صاحب رستوران یک سر خوشآمد گفت و تعظیم و تکریم کرد.