در حوزه علمیه مرسوم است، که ماه مبارک رمضان کلاسهای درس تعطیل گشته، و در آخرین نشست آموزشی، مدرسین طلاب را نصیحت و ارشاد میکنند. سپس دستهای را برای تبلیغ روانه مناطق گوناگون کشور میکنند. در سال تبعید امام، نیز طبق روال ماه مبارک رمضان، کلاسها تعطیل شد. آقایان منتظری و مشکینی، صحبتهای مفصل، صریح و تندی کرده، و سپس از طلاب مبلغ خواستند که در هر سخنرانی خویش از آیتالله خمینی یادی کرده و نام ایشان را ببرند. به طلبهها یادآور شد که در شبهای قدر، برای سلامتی آیتالله خمینی ـ که در تبعید به سر میبرند ـ دعا کرده، و با صراحت به مردم بگویند، که مرجع تقلیدشان تبعید شده است. زیرا این اقدام، هم برای مبارزه سودمند است، و هم برای حفظ جان آقای خمینی، زیرا به هر حال تبعید حضرت امام خمینی، در خفا برای جان ایشان خطرساز بود. بدینسان، تبلیغ اندیشه و نهضت امام، و حمایت از معظمله، بر همه طلبهها واجب بود. «ولو بلغ ما بلغ».
در آن روزها، در قم، به دلیل فعالیتهای سیاسی و نیز تحصیل حوزوی، در میان مدرسین و طلاب حوزه علمیه قم، تا اندازهای شناخته شده بودم. از طرفی دروس جدید را خوانده، و از طرفی دیگر طلبه دروس قدیم بودم. افزون بر آن، گروهی تشکیل داده، و در کلاسهای مقالهنویسی شرکت میکردیم. گروه فرهنگی و ادبی ما متشکل
بود از: شهید محمد منتظری و آقایان ایمانی و مدنی و عده دیگر، که بعدها به ترتیب، آنان امام جمعه کازرون و بوشهر شدند. من و آقایان: محصل یزدی و طباطبایی، و چند نفر دیگر، در خدمت جناب حجت الاسلام والمسلمین، آقای شیخ نعمتالله صالحی نجفآبادی بودیم. نشستها هر ماه، در حجره یکی از ما برگزار میشد.
بعد از مدتی آقای سید محمد تقی محصل، به من گفت: «دایی من آقای وزیری، که از وعاظ معروف یزد است، یک کتابخانه بسیار بزرگی در یزد تاسیس کرده و زحمات بسیاری برای آن کشیده است. ایشان از من خواسته که یک نفر، که مسلط به علوم حوزوی و علوم جدید باشد، برای تصدی و مدیریت این کتابخانه معرفی کنم. من دیدم که شما از نوادری هستید، که علوم جدید و قدیم را جمع کردید، از این رو شما را برای این کار در نظر گرفتم. یک سفر همراه من به یزد بیایید و مساله را از نزدیک پیگیر شوید».
پس از گفتوگوهای زیادی که داشتیم، من همراه ایشان به یزد رفتم، تا با آقای وزیری گفتوگو کرده و کتابخانه ایشان را از نزدیک ببینیم. و از طرفی هم با شهر یزد و آن منطقه بیشتر آشنا شوم. سپس اگر مصلحت بود، در یزد ساکن شده و تصدی کتابخانه وزیری را به عهده بگیرم. با این که در نظر داشتم، دروس طلبگی را ادامه بدهم، به یزد رفته و نشستهای چندی با آقای وزیری داشتم، کتابخانه را هم از نزدیک دیدم. آقای وزیری نظرشان بر این بود، که من ساکن یزد شوم، با توجه به این که مجرد بودم، ایشان فرمودند: «من شما را مثل پسرم دانسته و کمکتان خواهم کرد، که صاحب زن و زندگی شوید، و منزل و وسایل رفاه شما را هم فراهم میکنم».
در چندین نشست صمیمانه که با هم به گفتوگو نشستیم، متوجه شدم که آقای وزیری از من خوشش آمده، و بیاندازه اصرار دارد، که در یزد مانده و همانجا تحصیل حوزوی را ادامه دهم. ایشان گفتند: «من کتابهایی دارم، که بیش از صدها هزار تومان ارزش دارد. برای همین نباید کلید کتابخانه را به دست هر کسی داد. زیرا من به هر کسی اعتماد ندارم. ناگفته نماند که آسایش خود و همسرم را روی تاسیس این کتابخانه
گذاشته و خیلی تلاش کردهام».
هر چه من به ایشان عرض کردم، که به قم یا اصفهان رفته و در این زمینه مشورت کنم، ایشان گفتند: «مشورت ندارد، این کار هم خیر دنیا و هم خیر آخرت به همراه دارد، برای شما خوب است. من هم نخواهم گذاشت که در اینجا به شما سخت بگذرد، تا زنده هستم، همه امور شما را عهدهدار هستم، یک قراردادی هم با شما خواهم بست».
زبان گویایی نداشتم، و در برابر صحبتهای ایشان کوتاه آمده و تسلیم شدم. شاید هم در برابر منطق رسای ایشان کم آوردم. به هر حال آقای وزیری، مرا همراه آقای دکتر سعیدی ـ که از بستگانشان بود ـ به دفتر اسناد شیخ پیرمردی که شاید سنش بالاتر از هفتاد سال بود، برد، در آنجا آقای وزیری به شخص محضردار گفت: «آقای درچهای از اولاد سید محمد باقر درچهای؛ یکی از مراجع تقلید است؛ از خانوادهای اصیل، پس از تعریف و تمجید از بنده، از او خواست، که قراردادی بین ما منعقد کند. پیرمرد که محضردار بود، مشخصات شناسنامهای مرا خواست که در اختیار او گذاشتم. کار قرارداد همکاری در حال اتمام بود، بی آن که در این زمینه با کسی مشورت کرده باشم. اگر قرارداد بسته میشد، فسخ آن خلاف ادب، و شاید خلاف قانون و شرع هم بود. از این رو، برای این که در آن لحظه اقدامی صورت نگرفته تا سبب پشیمانیام شود، به بهانه تفریح و دیدن مراکز دیدنی یزد، محضر را ترک کرده و از آقایان جدا شدم. در حقیقت میخواستم با کسی مشورت کنم، حال سرگردان بودم که با چه کسی مشورت کنم. به یاد یکی از دوستان قدیمی آقای شیخ علی محصل یزدی افتادم، که اهل مهریز و بغدادآباد بود، با او تماس گرفته و گفتم: «برای چنین مسالهای به یزد آمده و نیاز به مشاوره دارم». ایشان آقایی را در بازار یزد معرفی کرد، که با او مشورت کنم.
با آن آقا مشورت کردم. او گفت: «چون مساله حوزوی بوده و مربوط به روحانیون و طلاب است، بهتر است که با خبره این موضوع در یزد ـ که آیتالله صدوقی است ـ مشورت کنید. ایشان هم نسبت به یزد آگاه بوده و هم خیرخواه همگان هستند. از طرفی
ایشان نسبت به کتابخانه و آقای وزیری ارادت دارند. بیگمان ایشان آنچه که مصلحت خداوند و سبب رضایت دو طرف قرارداد باشد، بیان خواهند کرد. پس بهتر است که خدمت جناب آقای صدوقی بروید و مطلب را با ایشان در میان بگذارید».
از این رو نشانی منزل آقای صدوقی را گرفته و به سراغ ایشان رفتم. نوجوانی ـ که بعدها فهمیدم پسر ایشان است، یعنی امام جمعه کنونی یزد ـ گفت: «ایشان برای تدریس در مدرسه هستند». نشانی مدرسه و حوزه درس ایشان را گرفته، و به آنجا رفتم. آیتالله صدوقی مشغول تدریس بود. مثل طلاب دیگر، در محضر استاد نشستم، تا درس ایشان تمام شد. ناچار سخن طلبهای ـ که در کنار آقای صدوقی نشسته بود ـ قطع کرده، و به ایشان گفتم: «عرض خصوصی با شما داشتم». ایشان با چهره گشادهای به آن طلبه گفتند: «اگر کاری ندارید تشریف ببرید، چون ایشان کار خصوصی دارند».
وقتی نشست خصوصی آغاز شد، پس از عرض ادب، خود را معرفی کرده و مطلب را بیان کردم. ایشان نخست پرسید: شما با سید محمد باقر درچهای چه نسبتی دارید؟ عرض کردم که او پدربزرگ من است.
آقای صدوقی بار دیگر احوالپرسی گرمی کرده، و سپس بسیار خودمانی شده، و از پدرم و داییهایم پرسیدند. معلوم شد که ایشان دورانی با طلبههای درچهای مرتبط بودهاند. آنگاه فرمودند: «کار خیلی خوبی است. اداره این کتابخانه کار بسیار جالبی است و همین طور زیبنده و شایسته، و چون شما با کتاب سر و کار دارید، معلوماتتان بالا خواهد رفت. به علاوه اینجا حوزه هم هست، و شما به درستان ادامه میدهید. همانطوری که آقای وزیری قول دادند، از شما حمایت میکنند. من هم قول میدهم که همراه آقای وزیری از شما حمایت کنم. آیا با آب و هوای یزد آشنایی دارید؟ یزد تابستانهای گرم و زمستانهای سختی داشته، و با آب و هوای اصفهان بسیار فرق میکند. پیشنهاد من این است که برای مدت کمی، حدود یک سال به یزد بیایید و در اینجا زندگی کنید، بعد اگر آب و هوا، و مردم و شهر یزد با شما سازگار بود، آن وقت
یک قرارداد دائمی منعقد کنید. الان خود آقای وزیری هم متوجه هستند. معلوم نیست که شما با این شرایط جغرافیایی سازگاری داشته باشید.»
راهنمایی آیتالله صدوقی، راهنمایی جالبی بود و من بسیار پسندیدم. کمی که فکر کردم، دیدم که حرف ایشان، حرف بسیار درستی است. سپس تصمیم گرفتم که به قم برگردم و در آنجا نیز با دوستان مشورت کنم. اگر آنان صلاح دیدند، به یزد برگردم. وقتی به قم رفتم و با دوستان مشورت کردم، آنان نظرم را رد کردند. دیگر صلاح ندیدم که به یزد برگردم. گفتنی است که این تصمیم، بیتاثیر از انگیزه استوار من برای پیگیری جریان مبارزه و بودن در مرکز نهضت؛ یعنی قم نبود.
چنین شد که تصمیم گرفتم در قم مانده و به کارهایم ادامه دهم. در اول بهمن 1343، اتفاق جالبی در تهران افتاد. ساعت 10 صبح روز پنجشنبه، حسنعلی منصور ـ نخستوزیر وقت ـ به دست محمد بخارایی ترور شد. بخارایی با شلیک دو گلوله به شکم و گلو، او را از پای درآورد.