هر چه فکر کردیم، ذهنمان یاری نکرد که ماجرا چیست. نه آیت الله منتظری چیزی به ذهنش آمد و نه من. روز سوم بود که برای بازجویی مرا خواستند. در اتاق بازجویی رفته و نشستم، باز پرسشهای گذشته تکرار شد، و جوابهای من ثبت شد. سوال و جواب به صورت سین جیم بود. در پایان ورقه هم مقابل جیمها را زندانی امضا میکرد تا ثابت شود. قرار بود که بخش جواب یا همان جیم را زندانی پر کند، اما چون باید تند نوشته شود، خودشان این کار را میکردند، به ویژه آقای دکتر جوان معروف، که خیلی هم پلید بود، خودش سوال و جواب را مینوشت، البته خط خوبی داشت و نیز تندنویس بود. به هر حال دو تن بازجو مقابل من قرار گرفته و گفتند: دهانت را ببینیم، دهانم را باز کردم، یکی از آنان یک نیمه مشتی به دهان من زد و گفت: «بیشتر باز کن.»
من کمی دهانم را باز کردم، باز نیمه مشتی به فک بالایی من زد و گفت: نگاه کن به سمت پنجره که داخل دهانت نور بیشتری بیفتد. به طرف پنجره نگاه کردم، بعد بازجویی را ادامه داد و بیمقدمه پرسیدند: «اعلامیههایی که به مکه بردی، کجا تهیه شده بود؟» یکه خوردم، آخر موضوعی بیربط بود، که روحم هم از آن خبر نداشت. از این رو پرسیدم: اعلامیه به مکه؟ من هنوز به مکه مشرف نشدهام، سیلی محکمی به گوش من زدند و گفتند: «مکه نرفتهای؟ بگو اعلامیههایی که مکه بردهای کجا تهیه کردهای؟ چه کسی این اعلامیهها را در اختیار تو گذاشت؟ کجا چاپ شد؟ چه کسانی در این رابطه با تو همکاری کردند؟»
وحشت سراسر وجود مرا گرفت، خدایا این اتهام دیگر چیست؟ من هنوز مکه را ندیدهام. دوباره سوالها شروع شد، در هنگام سوال کردن توضیحاتی هم میدادند، مثلاً در مکه کنار درب مسجد حنیف ایستادهای و اعلامیه پخش کردهای؟ در پای ستون دیگر مسجد حنیف، افراد دیگر اعلامیههای آقای خمینی را با زبانهای گوناگونی پخش کردهاند و هنگام خروج به افراد داخل مسجد دادهاند. سردمدار این جریان تکثیر و بردن توزیع این اعلامیهها خودت بودهای، تا این ماجرا را روشن نکنید، از این اتاق بیرون نخواهید رفت، اگر بیست بار هم غش کنید، باید بگویید مگر اینکه زیر شکنجه بمیرید.
با خود گفتم: خدایا چه کنم؟ این مصیبت دیگر چه بود؟ با چه زبانی به این نادانها تفهیم کنم، که من هنوز شهر مکه را ندیدهام. در آن روز، نزدیک پنج یا شش ساعت از من بازجویی کردند و کوبیدند. چه من و چه آنان خسته نبرد بودیم. آخر سر، مرا با وضع و حالت نابهنجار و نگران کنندهای، به وسیله دو سرباز به سلولم فرستادند.
به سلول که برگشتم، برخلاف همیشه، که سعی داشتم ناراحتیام را کسی، به ویژه آقای منتظری متوجه نشود، اینبار دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، شروع کردم به داد و بیداد کردن. دیگر از دست این ظالمان کلافه شده بودم، نوبتهای پیشین از مقاومت خود و بیچارگی آنان احساس لذت داشتم، اما اینبار از این موضوع رنج
میبردم که آنان به هیچ روی متوجه نبودند، که من هنوز مکه را ندیدهام، این موضوع دیگر غیر قابل تحمل بود.
صدای من به گوش آقای منتظری رسید، یا اینکه سربازی حال و روز مرا برای ایشان مطرح کرده بود، نفهمیدم، فقط دیدم که ایشان به بهانه دستشویی از سلولشان بیرون آمده و جلوی سلول من آمد، ایشان متوجه پریشانی من شدند.
پرسیدند «قضیه چیست؟» گفتم: کار من بیخ پیدا کرده است، سپس برای ایشان شرح دادم.
آیت الله منتظری گفتند: چقدر آنان نفهم هستند؟ اصلاً متوجه نیستند که ما روز سیزدهم، یا چهاردهم ذی الحجه، یعنی سه روز پس از عید قربان در آبادان دستگیر شدیم، کمی فکر کردم و متوجه شدم درست است. ما وقتی در آبادان دستگیر و به تهران منتقل شدیم، درست عید غدیر بود و تهران به مناسبت عید غدیر چراغانی بود، یعنی سیزدهم ذیالحجه دستگیر شده و هجدهم ذی الحجه در تهران، به زندان قزل قلعه معرفی شدیم.
سپس ایشان گفت: «اگر دوباره برای بازجویی به دفتر رفتی، این مطلب را به عنوان استدلال برای آنان بازگو کن». من هم قبول کردم و برنامه من برای بازجویی بعدی مشخص شد، قدری تسکین خاطر پیدا کردم، فکر کردم که با بازگو کردن تاریخهای دقیق و منطقی، خواهم توانست آنان را مجاب کنم، که هنوز مکه را ندیدهام. فردای آن روز چند تن از بازجوها، از جمله دکتر جوان برای سرکشی سلولهای خالی آمدند، ما را جا به جا کردند، سلول من، آقای منتظری و همینطور چند تن دیگر، از جمله آقای منتقم قاضی، پیشکسوت کُردها و آقای دیگری به نام آقای افشار را تغییر دادند. زیرا قرار بود که زندانیهای جدیدی بیاورند. باید سلولها تقسیمبندی شده و منظم باشد. در هنگام جا به جاییها، دکتر جوان از آن دریچه درب سلول من، نگاهی به داخل انداخت و گفت: «درچهای چطوری؟» جوابش را ندادم. به راهش ادامه داد و سراغ آقای منتظری رفت. از ایشان هم احوالپرسی کرد. آقای منتظری گفت: راستی من
مطلبی داشتم که باید همین جا بگویم. دیروز از جلوی سلول آقای درچهای رد میشدم، دیدم که ایشان سخت نگران است. پرسیدم چه شده؟ قضیه چیست؟ چرا مضطرب هستی؟ آقای درچهای گفتند: «آقایان گفتهاند که من مکه رفتهام.» گفتم: خوشا به حالت که مکه رفتی! این قضیه دیگر ناراحتی ندارد. من وقتی از علت ناراحتی ایشان پرسیدم، آقای درچهای علت ناراحتیشان را اینگونه مطرح کردند.
دکتر جوان به آقای منتظری گفت: «آقای منتظری هیچ مطلبی تا ابد پوشیده نخواهد ماند، نگفتم شما مکه بودهای یا نبودهای؟ من گفتم که آقای درچهای مکه و در مسجد حنیف، در روزهای عرفات و منی اعلامیه پخش کرده و نیز سردمدار بوده است. صندوق اعلامیه مکه رفته و آقای درچهای هم زحمت توزیع آنها را کشیده است». آقای منتظری گفتند: «بسیار ناشی هستید، یک رساله بردارید و احکام حج را مطالعه کنید، سعادت ندارید که مکه بروید تا بیاموزید که ایام ذیالحجه چه هنگام است، یعنی کی باید به مکه رفته، و چه تاریخی باید از آنجا برگشت. این کم خردی شما باعث شده که یک بچه طلبه مثل آقای درچهای به شما بخندد و بگوید: اینها چقدر کمعقل و بیاطلاعاند؟»
دکتر جوان پرسید: «مگر چه شده؟»
ایشان در جواب گفتند: «سه روز پس از عید قربان، باید در منی و عرفات بود، درست است؟»
او هم گفت: «بله». آقای منتظری گفتند: «یعنی چندم ذیالحجه؟»
دکتر جوان گفت: «روزهای سیزدهم و چهاردهم ذیالحجه». آقای منتظری گفتند: «روز چهاردهم ذی الحجه ما را در آبادان دستگیر کردند، این تاریخی است که ما باید هنوز در منی و عرفات باشیم. مگر ما آصف بن برخیا بودیم، که تخت ملکه سبا را با یک چشم به هم زدن جا به جا کنیم؟ فکر اینجا را نکردید که این اتهام شما با تاریخهای خوانده شده، تناقض دارد؟ شخصی از عربستان سعودی خود را به نخلستانهای عراق برساند و در آبادان دستگیر شود؟ چنین چیزی امکان دارد؟»
آقای منتظری چنان علمی و متقن آنان را کوبید، که من لذت بردم. سپس ایشان در ادامه گفت: «خیلی بد است، که یک بچه طلبه به ریش شما بخندد، که اینها چقدر بیاطلاع از احکام اسلامی هستند؟»
پس از این گفتوگو، در بازجوییهای بعدی، حتی یک کلمه هم پیرامون مکه از من سوال نکردند. بعدها برایم آشکار شد، که ساواکیها شخصی را دستگیر کرده و اعلامیهای از او گرفتند. در پیگیری اعلامیه، آن آقا چنین گفته: در نجف یا کربلا این اعلامیهها را از آقای درچهای گرفتهام! این خبر با اصل ماجرا منافاتی نداشت. من که نمیتوانستم چهره همه کسانی را که اعلامیه در اختیارشان گذاشتم، به خاطر بسپارم. شاید گروههای بیشماری از افراد بودند، که من برای توزیع در مکانها و مناطق گوناگون اعلامیههای امام خمینی را در اختیارشان گذاشتم، و یا اعلامیهای را برای اطلاع و آگاهیشان به آنها دادم. من احتمال دادم که این شخص آشنا و از اهالی اصفهان بوده است. در واقع او برای خوش خدمتی نزد ساواک رفته و گفته: آقای درچهای در ایام حج، در منی و عرفات، در مسجد حنیف اعلامیه پخش کرده است، نشانی او هم این است که یک دندان طلا در آخر دهانش دارد.
معاینه دهان و دندانهای من در آن روز صبح زود، به همین دلیل بود، آنان قصد داشتند ببینند، که آیا من دندان طلا دارم یا خیر؟ اگر چه خود آقایان یکی از دندانهای مرا شکسته بودند، میدانستند که من در آخر دهانم دندانی با روکش طلا ندارم! شاید هم این گزارش یک ساواکی پلید بود، که گفته شخصی مکه رفته و این کارها را هم انجام داده است. قیافهاش هم این است، چشمهایش اینطور است. موی صورتش اینگونه است، یک دندان طلا هم دارد. قیافه و ظاهر من، کمی با این نام و نشانیها جور در آمده بود، مکه هم همه لباس احرام پوشیده و یک شکل و یک قیافه هستند، تنها مشخصه اصلی همان دندان طلا بود، که خوشبختانه بنده نداشتم.