ساواکیها به فعالیت خود ادامه داده، دست از آزار روحی و جسمی ما بر نمیداشتند. خاطرم هست که یکی از این روزها بسیار آزار دیدم؛ طوری که دیگر کلافه شده بودم، وقتی به طرف سلولم آمدم، با افسردگی خاص و با لحن غمگینی به آقای منتظری پیغام دادم، که بسیار به من سخت گذشت، چه باید کرد؟ ارسال پیام با همان الفاظ عربی صورت گرفت. آقای منتظری در جواب، زمان مناسبی را تعیین کرد که با هم صحبت کنیم.
ماموران بند سرگرم ناهار خوردن بودند، حالا بهترین فرصت برای صحبت کردن بود. ما به بهانه دستشویی رفتیم و هنگام بازگشت با هم صحبت کردیم. به ایشان عرض کردم که در بازجویی چه چیزهایی از من خواستند و من چگونه توجیه کردم، با این همه آنان چندان حرفهای من را قبول ندارند، سپس پرسیدم: حالا باید چکار کنم؟ سرانجام به این نتیجه رسیدیم که من در بازجوییهای طاقتفرسا و شکنجههای سخت،
یکی از موارد را اقرار کنم، تا یک مقداری از سر من دست بردارند.
سپس آقای منتظری، کمی تامل کرد و گفت: اگر اقرار کنی قدری سختگیری درباره شما کم خواهد شد، اما از آن طرف چون اقرار به جرم کردهای، جرم و محکومیت تو سنگین شده و این در رای نهایی بسیار تاثیرگذار است. من آقای منتظری را این گونه توجیه و قانع کردم، که اگر آنان کسانی مثل آقای ربانی شیرازی ـ که با فعالیتهای سیاسی ما مرتبط بودند و همه زن و زندگی و فرزند دارند ـ را دستگیر کنند، خانوادههای آنان مضطرب و بیسامان خواهند شد، اما من که یک شخص مجرد هستم، اگر چندین سال هم گوشه زندان بمانم، مشکلی پیش نخواهد آمد.
آن گاه به شوخی از آقای منتظری پرسیدم: آیا اعدام هم در کارم هست؟ ایشان فرمود: اعدام در کار شما نیست، نهایت امر، ده یا پانزده سال محکومیت حبس است.
سرانجام نتیجه این شد، که جرائم را به گردن گرفته و بگویم تمام این نامهها در ارتباط با من است، بدین گونه میتوانستم آیت الله منتظری را بیگناه جلوه داده و اظهار کنم که ایشان کوچکترین اطلاعی از این نامهها ندارد. ایشان از عراق عازم تهران بودند و من خواستم که افتخار همراهی با ایشان را داشته و در خدمتشان باشم، روحشان هم از مسایل مبارزاتی خبر ندارد.
سپس کسی را سراغ بازجو فرستادم که همه چیز را اعتراف کنم. بدبختانه یا خوشبختانه، آن روز با این که پنجشنبه بود، بازجویی در زندان نبود. شاید این موقعیت شانس بزرگی برای من به حساب میآمد.