از آن طرف، در بیرون از زندان هنگامی که خبر دستگیری ما به قم میرسد، سر و صدایی به پا شده و دستهای از مدرسین به منزل برخی مراجع رفته، و از آنها خواسته بودند که برای آزادی آقای منتظری و بنده تلاش کنند.
از سوی دیگر، آقای معادیخواه و برادرم همراه یکی از دامادهای آقای منتظری؛ به
منزل آقای فلسفی رفته بودند. آنان از ایشان درخواست کرده بودند، که از طریق بختیار مقدم ـ از مسئولان رده بالاهای ساواک ـ وقت ملاقاتی با آقای منتظری و من بگیرند.
جناب آقای فلسفی، با همان روحیه خدمت گزاری ـ که همواره داشتهاند ـ اینسو و آن سو با مقامات مربوطه تماس گرفته و سرانجام توانسته بود، وقت ملاقات با آیت الله منتظری بگیرد.
روز دیدن آقای منتظری در زندان از سوی آقای فلسفی به منزل ایشان خبر داده شد. آن گاه یکی از دامادهای آقای منتظری، همراه یکی از بستگان ایشان، به نام آقای رستم رستمی به اتفاق آقای طاهری اصفهانی میروند. از طرفی، برادر من، آیت الله سید حسین موسوی درچهای، که از مدرسین سطح بالای حوزههای علمیه قم و حضرت عبدالعظیم بودند، با آنان هماهنگی کرده و همراه جناب آقای فلسفی به ملاقات آقای منتظری آمدند.
این ملاقات، درست فردای آن روز انجام شد، یعنی روز جمعه به آقای فلسفی و همراهان ایشان وقت ملاقات داده بودند. من از همهجا بیخبر، در سلول خود با یک قیافه به هم ریخته بودم. پیشتر گذشت که چند ماه اجازه حمام رفتن و اصلاح کردن موی سر و صورت نداده بودند. حالا با عبای پاره شده و عمامه درهم ریخته باید به منظور ملاقات میرفتم. با وضع ظاهری رقت بار و باطنی سخت افسرده و درگیر با آینده مبهم نشسته بودم، که ناگهان درب سلولم باز شد. ماموران گفتند: لباسهایت را بپوش. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: برویم دفتر، این بار دیگر مرگم را از خدا خواستم. خسته و کلافه بودم، دوست داشتم نعره بزنم، وحشت و لرز درونی مرا فرا گرفته بود، با خودم گفتم: دوباره بازجویی و تکرار همان سوال و جوابها، ناچار حرکت کردیم، یک نفر تفنگ به دست جلو، و یکی هم پشت سر ما میآمد.
مرا به طرف همان ساختمان بازجویی همیشگی بردند. وارد راهرو شدم، با شنیدن صدای پایم، دکتر جوان درب اتاق بازجویی را باز کرد، نفرت سراسر وجودم را گرفت، در این فکر بودم که اکنون بازجویی و شکنجه و سوال و جواب شروع خواهد شد، اما
وارد اتاق که شدم، خشکم زد، گویی که معجزهای رخ داده بود، اشک در چشمانم حلقه زد، اما آن چه که دیدم واقعیت داشت. جناب آقای فلسفی پشت میز بالای اتاق نشسته بود، برادرم آقای حاج سید حسین موسوی درچهای، روی یک صندلی نشسته بود، آقای طاهری اصفهانی، آقای رستم رستمی و یکی از دامادهای آقای منتظری، همه در یک ردیف نشستهاند.
گل از گلم شکفت، بسیار مسرور شدم، در آن شرایط سخت طعم شیرین لذت دیداری را چشیدم، که بیشتر به خواب میماند. نخست با آقای فلسفی معانقه کردم و سپس به ترتیب با برادرم و دیگران، بازجوها هم نشسته بودند، من گوشهای نشستم، این نشست از جهاتی برای من، واز جهات دیگر برای بازجوها مفید بود.
گویا پیش از من، آقای منتظری را برای ملاقات با آقای فلسفی آورده و ایشان حرفهایش را زده بود؛ سپس ایشان از مسیر دیگر به سلولشان برگردانده شده بود، مرا از مسیر دیگری آورده بودند، تا یکدیگر را در راه نبینیم. این ماجرا را از حرفهای آقای فلسفی و بازجوها متوجه شدم، آقای فلسفی رو به بازجوها کرده و فرمودند: آقای درچهای گناه بزرگی کرده، یا گناه کوچکی؟ با توجه به این که ایشان از خانواده اصیل و نجیب روحانی بوده، و پدر بزرگ ایشان، استاد آیت الله العظمی بروجردی؛ آقای مدرس و دیگران بوده، بعید است که گناهکار باشد.
ایشان این مطلب را با یک بیان زیبا مطرح نمود. بازجوها گفتند: تا زمانی که خود آقای درچهای کوتاه نیاید، وضعیت همین است. آقای فلسفی فرمودند: درباره چه چیز کوتاه بیاید؟
بازجوها گفتند: اسراری دارد، مدتی است که ما با او دست و پنجه نرم کردهایم و او حاضر نیست که واقعیتها را صادقانه بگوید. هر چه هم تا به حال گفته است، همه اکاذیب بوده است، ایشان اگر صادقانه با ما صحبت کند و واقعیتها را اظهار کند، در حق ایشان ارفاق هم خواهیم کرد.