من نزدیک پنج ماه حمام نرفته بودم، محرومیت از حمام به جایی کشیده شده بود که دچار نفرت از خودم شده بودم، زیرا نمازهایم را با عذاب میخواندم، بسیاری از اوقات ناگزیر به تیمم بودم.
شکنجههای دیگر هم قابل تحمل نبود، گاهی دو یا سه ساعت با خشونت و اعمال شاقه همراه بود. در سلول، هنوز چیزی نخورده و استراحت نکرده بودم، که دوباره بازجوی تازه نفس میآمد و کار بازجویی مجدد را شروع میکرد. گاهی نیمه شب و در حال خواب و بیدار بودم، که درب سلول باز میشد و مرا برای بازجوییهایی که تا نزدیکهای صبح ادامه داشت، میبردند. تنها بازجویی که نبود، حرکات زشت، فحش و ناسزا، و گاهی اوقات همراه با ضرب و شتم بود. خسته و کوفته، گرسنه و بیخوابی کشیده، به سلول برمیگشتم. هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره به سراغم میآمدند، بازجوی تازه نفس منتظرم است.
خاطرم هست که یک بار بازجویی نه ساعته، روی صندلی مقابل بازجو داشتم که پشت میز نشسته بود. پاها و نشیمنگاه من تاول زده بود، چارهای نبود، در بازجوییها مطالب تازهای نبود، در حقیقت بازجوها قصد داشتند، که لا به لای سوال و جوابهای امروز، و تطبیق آن با سوال و جوابهای روزهای گذشته چیزهایی به دست آورند. گاهی پنج تا شش بازجو، دور یک میز مینشستند، و من هم طرف دیگر میز مینشستم. آنگاه تکرار جواب هر شش تن با من بود، آن هم پشت سر هم و بیآن که جایی برای مکث کردن در پرسش و پاسخهای تکراری باشد، بازجوها گفتوگوها را ثبت کرده و به دست بازجوی ارشد میرساندند.
بازجوها با شنیدن پاسخ سوالی از من درنگ نکرده و سوال دیگری مطرح میکردند. از این رو ناگزیر میشدم که چیزی بگویم، گاهی اوقات در مراحل بازجویی، آنچنان
بیحال و خسته بودم، که به سختی توان جواب داشتم. اما بازجوها هیچ گاه خسته نمیشدند، چون آنان پیوسته جای خود را عوض کرده و بازجوهای تازه نفس از راه میرسیدند و این من بودم که یکنواخت نشسته و مرتب در حال جواب دادن بودم. بسا خستگیام به جایی میرسید، که در دل، مرگ خود را از خدا میخواستم، افزون بر این همه آنان در حین بازجوییشان، به اتاق بغلی رفته و چای خورده و استراحت میکردند و سپس سرحال به اتاق بازجویی باز میگشتند. آنان پشت سرهم، بدون هیچ وقفه و درنگ در حال سوال بودند، کاش کارشان فقط پرسیدن بود. در یکی از بازجوییها، بازجویی ـ که از لهجهاش پیدا بود شمالی است ـ با همان کابل بلند معروف ـ که پیشتر به عنوان یکی از ابزارهای شکنجه زندانیان سیاسی یاد کردم ـ مرا آزار میداد. میدانید که ساق پا، نقطه حساسی است، او شلاق را مستقیم به ساق پای من میزد، ناچار سرم را پایین آوردم و دستهایم را روی ساق پاهایم گذاشتم، او بیدرنگ روی دستهایم شلاق میزد، کم کم از این واکنش من عصبانی شد و دیوانهوار شروع کرد به شلاق زدن، چندبار با همان کابل به سرم زد.
وقتی این بازجویی وحشیانه تمام شد، با سر شکسته و بدن ورم کرده به سلولم برگرداندند. سه یا چهار ساعتی در سلول بودم، که مرا دوباره برای بازجویی دیگر به دفتر آوردند. در دفتر نشسته بودم که آقای دکتر جوانِ معروف، همراه آقای ازقندی ـ که او نام مستعارش منوچهری بود ـ وارد شدند. آقای ازقندی همین که وارد اتاق شد، یکی، دو تا مشت از پشت سر به من زد، که به دندانم اصابت کرد و از کنار دهانم خون بیرون زد. لباسهایم خونآلود شد، بعد متوجه شدم که دندان توی دهانم افتاده است، همراه مقداری خون، دندان شکسته را پای صندلی انداختم. او که این حرکت مرا دید، عصبانی شد و مشت دیگری به پشت گردن و سرم زد، که از شدت درد دندان، متوجه ضربه مشتهای او نشدم.
حالا من با دهان خونآلود، به سختی پرسشهای او را پاسخ میگفتم. یک ساعت که گذشت، آنان به سربازی دستور دادند که مرا به دستشویی ببرد تا دهانم را
شستوشو بدهم. من دهان و سر و صورتم را که شستم، گفتند: او را ببرید داخل سلول. مثل این که گفته بودند، که مرا به گونهای طرف سلولم ببرند که زندانیها حال و روزم را نبینند!
داخل سلول که رفتم، درد دندان بسیار کلافه و ناراحتم کرده بود، تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر تحمل کردم، اما پس از آن طاقتم تمام شد، فکر کردم لثه شکافته است، حتی فکر کردم که چهار دندانم شکسته است، بعد معلوم شد که یک دندان بیشتر آسیب ندیده، اما من امانم بریده شده بود. کم کم شب از راه رسید، یکی از برنامههایی که در میان زندانیان، برای تقویت روحیه و مقاوم نگاه داشتنِ یکدیگر معمول بود، این بود که هرکس به هنگام انجام هر کاری آواز بخواند یا قرآن بخواند و یا داد بکشد و یا صداهای مخصوصی از خودش درآورد، یعنی هر طور شده آن فضای سرد و ساکت بند را شکسته و از آن سکوت مرگبار درآورند.
برنامهای که به عهده من بود، این بود، که اول مغرب با صدای بلند اذان بگویم. آن شب نتوانستم، اذانگوی زندان باشم، چون درد دندان بینهایت شدید بود و از طرفی همراه با خونریزی بود. آن شب اذان نگفتم، اما تمام همبندیها و حتی بند مجاور دستهجمعی فریادشان بلند شد که: «اذان! درچهای اذان!» آنان نمیدانستند که من در چه شرایطی هستم، یکی دو ساعت از شب گذشت، حالا زمان قرآن خواندن من رسیده بود، برنامه من در این ساعت خواندن قرآن با صوت بود، اما نتوانستم قرآن بخوانم، در آخر شب همزندانیها فریادشان بلند شد که: «غزل! درچهای غزل».
اما آن شب توان هیچ کاری را نداشتم، حتی حرف زدن، شبِ سخت و سنگینی بود، گاهی نالهام به آسمان بلند بود، اما فایدهای نداشت. به هر مصیبتی که بود، آن شب را صبح کردم، فقط خدا از حالم آگاه بود. نزدیک ساعت نه یا ده صبح بود که به یکی از دفترهای زندان رفته و روی صندلی نشستم، پس از معاینه معلوم شد که سر دندان شکسته شده و لثهام را نیز شکافته، اما ریشه دندان در لثه مانده است، آن درد شدید
شبانه از همان ریشه بود. دکتر یکی دو تا آمپول به لثهام زد، سپس دو، سه نفر مرا از پشت گرفتند، تا دکتر بتواند ریشه دندان را بکشد. بدین گونه از آن درد شدید نجات پیدا کردم. دیگر از آن اضطراب و وحشتی که از شکنجه جسمی داشتم، اثری نبود، شاید مانند بسیاری از مبارزان به درد کشیدن و حرف نزدن عادت کردم، با این همه باید گفت که شکنجههای روحی، همچنان آزار دهنده و گزنده بود.