فصل ششم : دوران اسارت و زندان
شکنجه های شبانه روزی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

شکنجه های شبانه روزی

‏من نزدیک پنج ماه حمام نرفته بودم، محرومیت از حمام به جایی کشیده شده بود که ‏‎ ‎‏دچار نفرت از خودم شده بودم، زیرا نمازهایم را با عذاب می‌خواندم، بسیاری از اوقات ‏‎ ‎‏ناگزیر به تیمم بودم.‏

‏شکنجه‌های دیگر هم قابل تحمل نبود، گاهی دو یا سه ساعت با خشونت و اعمال ‏‎ ‎‏شاقه همراه بود. در سلول، هنوز چیزی نخورده و استراحت نکرده بودم، که دوباره ‏‎ ‎‏بازجوی تازه نفس می‌آمد و کار بازجویی مجدد را شروع می‌کرد. گاهی نیمه شب و در ‏‎ ‎‏حال خواب و بیدار بودم، که درب سلول باز می‌شد و مرا برای بازجویی‌هایی که تا ‏‎ ‎‏نزدیک‌های صبح ادامه داشت، می‌بردند. تنها بازجویی که نبود، حرکات زشت، فحش و ‏‎ ‎‏ناسزا، و گاهی اوقات همراه با ضرب و شتم بود. خسته و کوفته، گرسنه و بی‌خوابی ‏‎ ‎‏کشیده، به سلول برمی‌گشتم. هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره به سراغم می‌آمدند، ‏‎ ‎‏بازجوی تازه نفس منتظرم است.‏

‏خاطرم هست که یک بار بازجویی نه ساعته، روی صندلی مقابل بازجو داشتم که ‏‎ ‎‏پشت میز نشسته بود. پاها و نشیمنگاه من تاول زده بود، چاره‌ای نبود، در بازجویی‌ها ‏‎ ‎‏مطالب تازه‌ای نبود، در حقیقت بازجوها قصد داشتند، که لا به لای سوال و جواب‌های ‏‎ ‎‏امروز، و تطبیق آن با سوال و جواب‌های روزهای گذشته چیزهایی به دست آورند. ‏‎ ‎‏گاهی پنج تا شش بازجو، دور یک میز می‌نشستند، و من هم طرف دیگر میز می‌نشستم. ‏‎ ‎‏آنگاه تکرار جواب هر شش تن با من بود، آن هم پشت سر هم و بی‌آن که جایی برای ‏‎ ‎‏مکث کردن در پرسش و پاسخ‌های تکراری ‌باشد، بازجوها گفت‌وگوها را ثبت کرده و ‏‎ ‎‏به دست بازجوی ارشد می‌رساندند.‏

‏بازجوها با شنیدن پاسخ سوالی از من درنگ نکرده و سوال دیگری مطرح می‌کردند. ‏‎ ‎‏از این رو ناگزیر می‌شدم که چیزی بگویم، گاهی اوقات در مراحل بازجویی، آن‌چنان ‏‎ ‎

‏بی‌حال و خسته بودم، که به سختی توان جواب داشتم. اما بازجوها هیچ گاه خسته ‏‎ ‎‏نمی‌شدند، چون آنان پیوسته جای خود را عوض کرده و بازجوهای تازه نفس از راه ‏‎ ‎‏می‌رسیدند و این من بودم که یک‌نواخت نشسته و مرتب در حال جواب دادن بودم. ‏‎ ‎‏بسا خستگی‌ام به جایی می‌رسید، که در دل، مرگ خود را از خدا می‌خواستم، افزون بر ‏‎ ‎‏این همه آنان در حین بازجویی‌شان، به اتاق بغلی رفته و چای خورده و استراحت ‏‎ ‎‏می‌کردند و سپس سرحال به اتاق بازجویی باز می‌گشتند. آنان پشت سرهم، بدون هیچ ‏‎ ‎‏وقفه و درنگ در حال سوال بودند، کاش کارشان فقط پرسیدن بود. در یکی از ‏‎ ‎‏بازجویی‌ها، بازجویی ـ که از لهجه‌اش پیدا بود شمالی است ـ‌ با همان کابل بلند ‏‎ ‎‏معروف ـ که پیشتر به عنوان یکی از ابزارهای شکنجه زندانیان سیاسی یاد کردم ـ مرا ‏‎ ‎‏آزار می‌داد. می‌دانید که ساق پا، نقطه حساسی است، او شلاق را مستقیم به ساق پای من می‌زد، ناچار سرم را پایین آوردم و دست‌هایم را روی ساق پاهایم گذاشتم، او ‏‎ ‎‏بی‌درنگ روی دست‌هایم شلاق می‌زد، کم کم از این واکنش من عصبانی شد و ‏‎ ‎‏دیوانه‌وار شروع کرد به شلاق زدن، چندبار با همان کابل به سرم زد.‏

‏وقتی این بازجویی وحشیانه تمام شد، با سر شکسته و بدن ورم کرده به سلولم ‏‎ ‎‏برگرداندند. سه یا چهار ساعتی در سلول بودم، که مرا دوباره برای بازجویی دیگر به ‏‎ ‎‏دفتر آوردند. در دفتر نشسته بودم که آقای ‏‏دکتر جوانِ معروف‏‏، همراه آقای ‏‏ازقندی‏‏ ـ که ‏‎ ‎‏او نام مستعارش منوچهری بود ـ وارد شدند. آقای ازقندی همین که وارد اتاق شد، ‏‎ ‎‏یکی، دو تا مشت از پشت سر به من زد، که به دندانم اصابت کرد و از کنار دهانم خون ‏‎ ‎‏بیرون زد. لباس‌هایم خون‌آلود شد، بعد متوجه شدم که دندان توی دهانم افتاده است، ‏‎ ‎‏همراه مقداری خون، دندان شکسته را پای صندلی انداختم. او که این حرکت مرا دید، ‏‎ ‎‏عصبانی شد و مشت دیگری به پشت گردن و سرم زد، که از شدت درد دندان، متوجه ‏‎ ‎‏ضربه مشت‌های او نشدم.‏

‏حالا من با دهان خون‌آلود، به سختی پرسش‌های او را پاسخ می‌گفتم. یک ساعت ‏‎ ‎‏که گذشت، آنان به سربازی دستور دادند که مرا به دستشویی ببرد تا دهانم را ‏‎ ‎

‏شست‌وشو بدهم. من دهان و سر و صورتم را که شستم، گفتند: او را ببرید داخل ‏‎ ‎‏سلول. مثل این که گفته بودند، که مرا به گونه‌ای طرف سلولم ببرند که زندانی‌ها حال و ‏‎ ‎‏روزم را نبینند!‏

‏داخل سلول که رفتم، درد دندان بسیار کلافه و ناراحتم کرده بود، تا ساعت چهار یا ‏‎ ‎‏پنج بعد از ظهر تحمل کردم، اما پس از آن طاقتم تمام شد، فکر کردم لثه شکافته است، ‏‎ ‎‏حتی فکر کردم که چهار دندانم شکسته است، بعد معلوم شد که یک دندان بیشتر ‏‎ ‎‏آسیب ندیده، اما من امانم بریده شده بود. کم کم شب از راه رسید، یکی از برنامه‌هایی ‏‎ ‎‏که در میان زندانیان، برای تقویت روحیه و مقاوم نگاه داشتنِ یکدیگر معمول بود، این ‏‎ ‎‏بود که هرکس به هنگام انجام هر کاری آواز بخواند یا قرآن بخواند و یا داد بکشد و یا ‏‎ ‎‏صداهای مخصوصی از خودش درآورد، یعنی هر طور شده آن فضای سرد و ساکت بند ‏‎ ‎‏را شکسته و از آن سکوت مرگبار درآورند.‏

‏برنامه‌ای که به عهده من بود، این بود، که اول مغرب با صدای بلند اذان بگویم. آن ‏‎ ‎‏شب نتوانستم، اذان‌گوی زندان باشم، چون درد دندان بی‌نهایت شدید بود و از طرفی ‏‎ ‎‏همراه با خون‌ریزی بود. آن شب اذان نگفتم، اما تمام هم‌بندی‌ها و حتی بند مجاور ‏‎ ‎‏دسته‌جمعی فریادشان بلند شد که: «اذان! درچه‌ای اذان!» آنان نمی‌دانستند که من در چه شرایطی هستم، یکی دو ساعت از شب گذشت، حالا زمان قرآن خواندن من رسیده ‏‎ ‎‏بود، برنامه من در این ساعت خواندن قرآن با صوت بود، اما نتوانستم قرآن بخوانم، در ‏‎ ‎‏آخر شب هم‌زندانی‌ها فریادشان بلند شد که: «غزل! درچه‌ای غزل».‏

‏اما آن شب توان هیچ کاری را نداشتم، حتی حرف زدن، شبِ سخت و سنگینی بود، ‏‎ ‎‏گاهی ناله‌ام به آسمان بلند بود، اما فایده‌ای نداشت. به هر مصیبتی که بود، آن شب را ‏‎ ‎‏صبح کردم، فقط خدا از حالم آگاه بود. نزدیک ساعت نه یا ده صبح بود که به یکی از ‏‎ ‎‏دفترهای زندان رفته و روی صندلی نشستم، پس از معاینه معلوم شد که سر دندان ‏‎ ‎‏شکسته شده و لثه‌ام را نیز شکافته، اما ریشه دندان در لثه مانده است، آن درد شدید ‏‎ ‎

‏شبانه از همان ریشه بود. دکتر یکی دو تا آمپول به لثه‌ام زد، سپس دو، سه نفر مرا از ‏‎ ‎‏پشت گرفتند، تا دکتر بتواند ریشه دندان را بکشد. بدین گونه از آن درد شدید نجات ‏‎ ‎‏پیدا کردم. دیگر از آن اضطراب و وحشتی که از شکنجه جسمی داشتم، اثری نبود، ‏‎ ‎‏شاید مانند بسیاری از مبارزان به درد کشیدن و حرف نزدن عادت کردم، با این همه باید ‏‎ ‎‏گفت که شکنجه‌های روحی، هم‌چنان آزار دهنده و گزنده بود.‏