فصل سوم : دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی
بازداشت دوم
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

بازداشت دوم

‏چندی از زندان اولم‌ در قم نگذشته بود که یک روز همراه آقایان: ‏‏سید محمد احسانی‏‏ و ‏‎ ‎‏نوایی‏‏، از کنار مسجد اعظم عبور می‌کردیم، دیدیم یک شورلت‌ نو و تمیز از کنار ما‏‎ ‎

‏گذشت. ما به دلیل زیبایی اتومبیل به آن نگاه کردیم. ناگهان دیدیم که شیخی داخل آن ‏‎ ‎‏است. دقت کردیم،‌ که ببینیم این شیخ چه کسی است؛ زیراآن روزها رسم نبود که یک ‏‎ ‎‏روحانی در ماشین شورلت‌ نو و مدل بالا سوار شود. در این هنگام آن شیخ هم به ما‏‎ ‎‏نگاه کرد. شیخ را شناختم. او آقای ‏‏محمد حسین املایی‏‏ بود. از ماشین با دست علامت ‏‎ ‎‏داد که دستگیرش کرده‌اند، یعنی دستش را به طرف ما بلند کرد. این داستان روی پل ‏‎ ‎‏آهنچی، جلوی مسجد اعظم رخ داد.‏

‏من در برابر حرکت دست او، دست خود را تکان دادم. شورلت‌ به ساواک تعلق ‏‎ ‎‏داشته و آقای املایی را به جرم مبارز بودن دستگیر کرده بودند. آن‌گاه که ماموران ‏‎ ‎‏ساواک دیدند که آقای املایی برای من دست تکان داده و من هم پاسخ دادم، فکر کرده ‏‎ ‎‏بودند که من از همکاران‌ ایشان هستم. ناگهان سواری دنده عقب گرفت و با سرعت به ‏‎ ‎‏طرف ما برگشت. آقایان نوایی و احسانی در جریان سوء پیشینه‌ من از نظر دولت اطلاع ‏‎ ‎‏داشته و می‌دانستند که من چند ماه پیش زندان بودم. برای همین به من گفتند: آقا تقی ‏‎ ‎‏سواری به سمت تو در حرکت است.‏

‏من از پله‌های خیاطی آقای ‏‏پورمند‌‏‏ ـ که آن روزها جلوی مسجد اعظم بود ـ بالا‏‎ ‎‏رفته و داخل دکانش‌ شدم. ماموران که چهار نفر بودند، پشت سرم دویدند و در داخل ‏‎ ‎‏مغازه آقای پورمند‌ دستم را گرفتند و آوردند، سپس مرا در داخل همان سواری بغل ‏‎ ‎‏آقای املایی نشاندند و به طرف اداره امنیت به راه افتادند.‏

‏من که خاطره بسیار بدی از سازمان امنیت قم داشتم، تاآن‌جا پیوسته در اضطراب ‏‎ ‎‏بودم،‌ به ویژه که در جریان موضوع دستگیری آقای املایی نبودم. خواستم صورتم را‏‎ ‎‏برگردانم‌ و نگاهی به آقای املایی بیندازم، که یکی از ماموران مشت محکمی به چانه‌ام ‏‎ ‎‏زد و گفت که رویم را برنگردانم‌. شدت ضربه به حدی بود، که تا چند روز فک پایین ‏‎ ‎‏و دندان‌هایم درد داشت. برای این‌که مشت دوم را نخورم،‌ دیگر صورتم را برنگرداندم‌.‏

‏در اداره ساواک ما را به اتاق‌های جداگانه‌ای بردند. یک سر در این فکر بودم،‌ که به ‏‎ ‎‏چه دلیل ممکن است مرا دستگیر کرده باشند؟ اگر از فلان موضوع بپرسند، چه جوابی ‏‎ ‎

‏بدهم؟‌ هیچ اطلاعی از ماجرای آقای املایی و علت دستگیری‌اش نداشتم،‌ و همین ‏‎ ‎‏بی‌خبری بیشتر باعث اضطراب شده بود. آنان مرا در اتاقی تک و تنها گذاشته و رفتند. ‏‎ ‎‏زیاد طول کشید، شاید حدود چهار ساعت، و من چندین بار مردم و زنده شدم. ‏

‏در این گیر و دار، یکی به اتاق آمد و گفت: «در حال چه کاری هستید؟» گفتم: ‏‎ ‎‏«هیچ، نشسته‌ام.» بغض گلویم را گرفته بود. او به هنگام خروج از اتاق، عمدا‌ درب را‏‎ ‎‏نبست. سه یا چهار ساعت درب باز بود، در صورتی که مقید بودند پس از ورود و ‏‎ ‎‏خروج به اتاق درب را ببندند. همین‌طور که نشسته بودم، داد و فریاد آقای املایی به ‏‎ ‎‏گوشم رسید. او را شکنجه می‌دادند. آن گاه متوجه شدم که علت بازگذاشتن‌ درب اتاق ‏‎ ‎‏چیست. آنان قصد داشتند که من داد و فریاد آقای املایی را بشنوم و بترسم،‌ و به ‏‎ ‎‏پرسش‌های آنان زودتر و صادقانه‌تر جواب بدهم. آقای املایی زیر شکنجه بدجور به ‏‎ ‎‏گریه افتاده بود؛ طوری که من بی‌اختیار زدم زیر خنده، بازجو ـ که دید من نه تنها‏‎ ‎‏نترسیدم‌، بلکه خنده‌ام گرفته است ـ‌ گفت: بالاخره نوبت تو هم خواهد رسید. ‏‎ ‎‏ساعت‌هایی بدین گونه گذشت، ناگهان چهار مامور با سرعت از طبقه بالا که آقای ‏‎ ‎‏املایی در آن‌جا بود، به اتاق من هجوم آورده و وانمود کردند که بسیار عصبانی هستند. ‏‎ ‎‏وقتی وارد اتاق من شدند، درب اتاق را چنان به دیوار کوبیدند که گمان بردم درب ‏‎ ‎‏شکست، لب تخت نشسته بودم، ‌تاآمدم بجنبم به طرف من هجوم آورده و به طور ‏‎ ‎‏وحشیانه شروع به ضرب و شتم کردند. سپس فرمی‌ را جلوی من گذاشتند که پرکنم‌‌. با‏‎ ‎‏پاسخ دادن به پرسش‌های فرم تا حدودی همه چیز روشن شد. ‏

‏ساعت پنج بعد از ظهر بود، که دیدم سه نفر مثل گرگ دوباره به اتاق من وارد ‏‎ ‎‏شدند و مرا زیر مشت و لگد خود گرفتند. من گفتم: «ماجرا چیست و من چه کار ‏‎ ‎‏کرده‌ام؟» آنان گویی صدایم را نشنیده‌اند، اعتنایی به من نکردند، مرا زدند و بعد درب ‏‎ ‎‏اتاق را بستند و رفتند. پیش خود گفتم نامردها‌، دست کم بگویید که چرا باید کتک ‏‎ ‎‏بخورم و چرا مرا به این‌جاآورده‌اید؟ شب مقداری غذا برایم آوردند، اما نتوانستم ‏‎ ‎‏چیزی بخورم، فقط چند لقمه خوردم. ‏


‏ساعت ده شب بود که یک نفر به اتاق آمد و ورقه دیگری دستم داد و گفت ‏‎ ‎‏بنویسم، که چندبار به زندان رفته و اتهام‌های من چه بوده و چگونه آزاد شده‌ام. آن ‏‎ ‎‏ورقه را پر کردم و تا صبح به خواب نرفتم. صبح ساعت نه بود که آنان آمدند و مرا به ‏‎ ‎‏اتاق دیگری بردند،‌ همان اتاقی که چند ماه پیش زندان اول من بود.‏

‏میزی در اتاق گذاشته شده بود. آقایی در آن طرف میز نشست و من این طرف میز، ‏‎ ‎‏سپس یک نفر دیگر آمد و گفت: «شما باآقای املایی چه ارتباطی دارید؟ آقای املایی از ‏‎ ‎‏تکان دادن دست چه هدفی داشت؟ او قصد داشت چه چیزی به شما بگوید؟» گفتم: «من ‏‎ ‎‏خبر نداشتم که آقای املایی را گرفته‌اند، اماایشان با تکان دادن دست به ما فهماند که او ‏‎ ‎‏را گرفته‌اند و باید خبری به بستگانش بدهم،‌ که او دستگیر شده است. آنچه را که فهمیده ‏‎ ‎‏بودم به آنان گفتم، اماآنان نپذیرفته‌ و اصرار کردند که شما با یکدیگر همکاری داشتید. ‏‎ ‎‏تکان دادن دست‌هااشاره و رمز بین شما بوده است، حالا بگو به یکدیگر چه گفته‌اید؟»‏

‏در دو سه روزی که مرا نگه داشتند، بیش‌ترین فشار را روی آقای املایی آوردند، ‏‎ ‎‏چرا که او نخست دست بلند کرد و علامت داد، حرف‌های من و آقای املایی مشابه هم ‏‎ ‎‏بود. به این ترتیب برای سازمان امنیت مشخص شد، که چیز مهمی نبوده و املایی فقط ‏‎ ‎‏خواسته به من بفهماند‌ که او را دستگیر کرده‌اند، واقعیت هم همین بود. برادرانم‌ حاج ‏‎ ‎‏آقا حسین و حاج آقا باقر ـ که آن روزها ساکن قم بودند ـ‌ به منزل آیت الله گلپایگانی‌ ‏‎ ‎‏رفتند، تاایشان واسطه آزادی من شود. این بار از طرف بیت آقای گلپایگانی‌ برای ‏‎ ‎‏آزادی‌ام اقدام کردند. طولی نکشید که مرا رها کرده و باز آقای پورمند‌ خیاط سند خانه، ‏‎ ‎‏یا مغازه‌اش را گرو گذاشت تا من از ساواک بیرون بیایم.‏