چندی از زندان اولم در قم نگذشته بود که یک روز همراه آقایان: سید محمد احسانی و نوایی، از کنار مسجد اعظم عبور میکردیم، دیدیم یک شورلت نو و تمیز از کنار ما
گذشت. ما به دلیل زیبایی اتومبیل به آن نگاه کردیم. ناگهان دیدیم که شیخی داخل آن است. دقت کردیم، که ببینیم این شیخ چه کسی است؛ زیراآن روزها رسم نبود که یک روحانی در ماشین شورلت نو و مدل بالا سوار شود. در این هنگام آن شیخ هم به ما نگاه کرد. شیخ را شناختم. او آقای محمد حسین املایی بود. از ماشین با دست علامت داد که دستگیرش کردهاند، یعنی دستش را به طرف ما بلند کرد. این داستان روی پل آهنچی، جلوی مسجد اعظم رخ داد.
من در برابر حرکت دست او، دست خود را تکان دادم. شورلت به ساواک تعلق داشته و آقای املایی را به جرم مبارز بودن دستگیر کرده بودند. آنگاه که ماموران ساواک دیدند که آقای املایی برای من دست تکان داده و من هم پاسخ دادم، فکر کرده بودند که من از همکاران ایشان هستم. ناگهان سواری دنده عقب گرفت و با سرعت به طرف ما برگشت. آقایان نوایی و احسانی در جریان سوء پیشینه من از نظر دولت اطلاع داشته و میدانستند که من چند ماه پیش زندان بودم. برای همین به من گفتند: آقا تقی سواری به سمت تو در حرکت است.
من از پلههای خیاطی آقای پورمند ـ که آن روزها جلوی مسجد اعظم بود ـ بالا رفته و داخل دکانش شدم. ماموران که چهار نفر بودند، پشت سرم دویدند و در داخل مغازه آقای پورمند دستم را گرفتند و آوردند، سپس مرا در داخل همان سواری بغل آقای املایی نشاندند و به طرف اداره امنیت به راه افتادند.
من که خاطره بسیار بدی از سازمان امنیت قم داشتم، تاآنجا پیوسته در اضطراب بودم، به ویژه که در جریان موضوع دستگیری آقای املایی نبودم. خواستم صورتم را برگردانم و نگاهی به آقای املایی بیندازم، که یکی از ماموران مشت محکمی به چانهام زد و گفت که رویم را برنگردانم. شدت ضربه به حدی بود، که تا چند روز فک پایین و دندانهایم درد داشت. برای اینکه مشت دوم را نخورم، دیگر صورتم را برنگرداندم.
در اداره ساواک ما را به اتاقهای جداگانهای بردند. یک سر در این فکر بودم، که به چه دلیل ممکن است مرا دستگیر کرده باشند؟ اگر از فلان موضوع بپرسند، چه جوابی
بدهم؟ هیچ اطلاعی از ماجرای آقای املایی و علت دستگیریاش نداشتم، و همین بیخبری بیشتر باعث اضطراب شده بود. آنان مرا در اتاقی تک و تنها گذاشته و رفتند. زیاد طول کشید، شاید حدود چهار ساعت، و من چندین بار مردم و زنده شدم.
در این گیر و دار، یکی به اتاق آمد و گفت: «در حال چه کاری هستید؟» گفتم: «هیچ، نشستهام.» بغض گلویم را گرفته بود. او به هنگام خروج از اتاق، عمدا درب را نبست. سه یا چهار ساعت درب باز بود، در صورتی که مقید بودند پس از ورود و خروج به اتاق درب را ببندند. همینطور که نشسته بودم، داد و فریاد آقای املایی به گوشم رسید. او را شکنجه میدادند. آن گاه متوجه شدم که علت بازگذاشتن درب اتاق چیست. آنان قصد داشتند که من داد و فریاد آقای املایی را بشنوم و بترسم، و به پرسشهای آنان زودتر و صادقانهتر جواب بدهم. آقای املایی زیر شکنجه بدجور به گریه افتاده بود؛ طوری که من بیاختیار زدم زیر خنده، بازجو ـ که دید من نه تنها نترسیدم، بلکه خندهام گرفته است ـ گفت: بالاخره نوبت تو هم خواهد رسید. ساعتهایی بدین گونه گذشت، ناگهان چهار مامور با سرعت از طبقه بالا که آقای املایی در آنجا بود، به اتاق من هجوم آورده و وانمود کردند که بسیار عصبانی هستند. وقتی وارد اتاق من شدند، درب اتاق را چنان به دیوار کوبیدند که گمان بردم درب شکست، لب تخت نشسته بودم، تاآمدم بجنبم به طرف من هجوم آورده و به طور وحشیانه شروع به ضرب و شتم کردند. سپس فرمی را جلوی من گذاشتند که پرکنم. با پاسخ دادن به پرسشهای فرم تا حدودی همه چیز روشن شد.
ساعت پنج بعد از ظهر بود، که دیدم سه نفر مثل گرگ دوباره به اتاق من وارد شدند و مرا زیر مشت و لگد خود گرفتند. من گفتم: «ماجرا چیست و من چه کار کردهام؟» آنان گویی صدایم را نشنیدهاند، اعتنایی به من نکردند، مرا زدند و بعد درب اتاق را بستند و رفتند. پیش خود گفتم نامردها، دست کم بگویید که چرا باید کتک بخورم و چرا مرا به اینجاآوردهاید؟ شب مقداری غذا برایم آوردند، اما نتوانستم چیزی بخورم، فقط چند لقمه خوردم.
ساعت ده شب بود که یک نفر به اتاق آمد و ورقه دیگری دستم داد و گفت بنویسم، که چندبار به زندان رفته و اتهامهای من چه بوده و چگونه آزاد شدهام. آن ورقه را پر کردم و تا صبح به خواب نرفتم. صبح ساعت نه بود که آنان آمدند و مرا به اتاق دیگری بردند، همان اتاقی که چند ماه پیش زندان اول من بود.
میزی در اتاق گذاشته شده بود. آقایی در آن طرف میز نشست و من این طرف میز، سپس یک نفر دیگر آمد و گفت: «شما باآقای املایی چه ارتباطی دارید؟ آقای املایی از تکان دادن دست چه هدفی داشت؟ او قصد داشت چه چیزی به شما بگوید؟» گفتم: «من خبر نداشتم که آقای املایی را گرفتهاند، اماایشان با تکان دادن دست به ما فهماند که او را گرفتهاند و باید خبری به بستگانش بدهم، که او دستگیر شده است. آنچه را که فهمیده بودم به آنان گفتم، اماآنان نپذیرفته و اصرار کردند که شما با یکدیگر همکاری داشتید. تکان دادن دستهااشاره و رمز بین شما بوده است، حالا بگو به یکدیگر چه گفتهاید؟»
در دو سه روزی که مرا نگه داشتند، بیشترین فشار را روی آقای املایی آوردند، چرا که او نخست دست بلند کرد و علامت داد، حرفهای من و آقای املایی مشابه هم بود. به این ترتیب برای سازمان امنیت مشخص شد، که چیز مهمی نبوده و املایی فقط خواسته به من بفهماند که او را دستگیر کردهاند، واقعیت هم همین بود. برادرانم حاج آقا حسین و حاج آقا باقر ـ که آن روزها ساکن قم بودند ـ به منزل آیت الله گلپایگانی رفتند، تاایشان واسطه آزادی من شود. این بار از طرف بیت آقای گلپایگانی برای آزادیام اقدام کردند. طولی نکشید که مرا رها کرده و باز آقای پورمند خیاط سند خانه، یا مغازهاش را گرو گذاشت تا من از ساواک بیرون بیایم.