با تلاشها و رایزنیهای جناب آقای فلسفی، پس از مدتها به مادرم اجازه ملاقات با فرزندش را دادند. بدینسان مرهم سختیها و زجرهایم را دیدم. هر چند دو، سه نفر بازجو و مامور بالای سرم ایستاده بودند، که مبادا سخنی خارج از موضوع احوالپرسی رد و بدل شود. هنوز طعم لذت آن دیدار با مادرم را به یاد دارم؛ آن هم پس از تحمل آن همه درد و رنج. شاید دیدن ایشان سبب پیدایش روحیهای تازه برایم شد، گویا دیدن من در آن وضعیت برای مادرم سخت ناگوار آمد، چون آنان درصدد آزادی بنده برآمدند، این موضوع را چندی بعد متوجه شدم.
طراوت و شیرینی آن دیدار، در زندان روحم را نوازش میداد و با یاد و خاطرهاش با لذت زندگی میکردم. روزی از روزها که تنها در سلولم بودم، ماموران درب سلولم آمدند و گفتند: شما را دفتر بازجویی میخواهند. هنگامیکه گفتند: دفتر شما را میخواهد، دوباره به هم ریختم، و با یک حالت اضطراب و پریشانی به طرف دفتر حرکت کردم. وارد دفتر که شدم، دیدم شش تن از بازجویان و نیز آقای ساقی مسئول زندان قزل قلعه نشستهاند. من که نشستم، آنان یک سری پرسشهای گنگ و مبهم پرسیدند، که در ارتباط با بیشتر آنها اصلاً چیزی نمیدانستم. مثلاً پرسیدند: شما چه ارتباطی با جناب تیمسار صارمیه دارید؟ گفتم: من ایشان را اصلاً نمیشناسم و نخستین بار است که اسم این تیمسار را از شما میشنوم.
در این حال، یکی از بازجویان با عصبانیت و لحن تند گفت: یک سال است که تو پدر همه را در آوردی و یک سر گفتهای که هیچ کس را نمیشناسی، آیا هیچ کس را ندیدهای، یا از چیزی خبر نداری! حالا هم که هنگام آزادیت رسیده، باز همان اراجیف و مزخرفات را تحویل ما میدهی؟ چطور تیمسار صارمیه را نمیشناسی؟ مستاصل شده بودم. گفتم: والله ایشان را نمیشناسم، نخستین بار است که اسم ایشان را شنیدهام. بازجو گفت: دو ماه است که ایشان برای آزادی شما تلاش میکند، آنوقت شما از ایشان هیچ اطلاعی ندارید؟ باز همان اکاذیب را شروع کردی؟ میخواهید بروید منزل، باز هم صادق نیستید؟
من در حقیقت این حرفها را دلیل بر آزادی خود ندانستم، اینها را یک فیلم میدانستم، که یک سر صحنهسازی است. پیش خودم میگفتم که آنان میخواهند از من چیزی به دست آورند، چون مدرکی در دست نبود که دلیل بر آزادی من باشد.
دوباره یکی از بازجویان گفت: بالاخره نگفتید آن آقای تیمسار از اقوام شما است یا از دوستان؟ جواب من باز همان جواب پیش بود و گفتم: خدا وکیلی نمیدانم ایشان کیست؟ شما بارها بر من فشار وارد میآوردید که درباره چیزهایی حرف بزنم که اصلاً از آن بیخبر بودم.
همانطور که بازجوها آن سوی میز نشسته بودند، کمی آهسته با هم صحبت کردند و دوباره پرسیدند: شما آقای میردامادی را میشناسید؟ پاسخ دادم: ما چند میردامادی داریم، چون اصفهان میردامادی زیاد دارد، من نمیدانم منظورتان کدام یک از میردامادیها است. نام کوچک او را بگویید، ببینم او را میشناسم یا نه.
یکی از آنان با حالت تمسخر گفت: خیر، ایشان را هم نمیشناسی. تو برادرت را هم نمیشناسی، تو هیچ کسی را نمیشناسی. گفتم: حالا اسم کوچک او را بگویید، ممکن است او را بشناسم. گفتند: سید جمالالدین میردامادی. گفتم: ایشان را میشناسم.
کم کم داشت چیزهایی برایم روشن میشد، سید جمالالدین میردامادی شوهر دختر دایی من بودند. ایشان حدود پل رومی یک دفتر اسناد رسمی داشت، در آن روزها هر
کسی دفتر اسناد نداشت، معمولاً دفتر اسناد را کسانی داشتند، که بنا به دلایلی امتیازهایی داشتند. به هر تقدیر آقای میردامادی، تقریباً با افراد مطرح در رده بالای کشور مراوده داشت. در واقع این آشناییها به این دلیل بود که بیشتر این کسان به دفتر ایشان رجوع کرده و نقل و انتقالات املاک خود در دفتر اسناد ایشان را انجام میدادند. گفتنی است که به جز رابطه فامیلی، آقای میردامادی با پدر بنده بسیار صمیمی بودند.
از این رو پاسخ دادم: سید جمالالدین میردامادی یکی از بستگان نزدیک ما است، که طرف پل تجریش زندگی میکند، نمیدانم منظور شما ایشان است یا دیگری. کمی به هم نگاه کردند، اما تصدیق نکردند که من راست یا دروغ میگویم. به هر حال مشخص بود که میخواهند بگویند منظور همان شخص است، من چنین استنباط کردم، که آقای میردامادی در جریان کار من قرار گرفته و درصدد آزادی بنده کوشش دارد.