فصل چهارم : تبعید امام و انزوای انقلابیون
نامه دو مجاهد به مراجع و علما
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

نامه دو مجاهد به مراجع و علما

‏چندی نگذشت که از منزل آقای منتظری برایم پیغام آمد. به منزل ایشان رفتم. اما کسی ‏‎ ‎‏آن‌جا نبود و به حجره‌ام برگشتم. شب بعد بود که یکی از طلاب نجف‌آبادی کاغذی ‏‎ ‎‏محرمانه آورده و گفت: «این نامه‌ای است، که آیت‌الله منتظری و آیت‌الله ربانی از زندان ‏‎ ‎‏فرستاده، و سرگذشت خود را در این نامه منعکس کرده‌اند». نامه اواخر مرداد 45، به ‏‎ ‎‏وسیله طلبه ناشناس به دستم رسید. پس از این که او رفت، درب حجره را از داخل ‏‎ ‎‏قفل کرده و نامه را باز کردم. خط آقایان منتظری و ربانی بود. نامه بزرگ چند صفحه‌ای ‏‎ ‎‏بود. عین این نامه در کتاب ‏‏نهضت امام خمینی‏‏ تالیف ‏‏سید حمید روحانی ‏‏آمده‏‎ ‎

‏است.‏‎[1]‎‏از محتوای نامه مطلع شدم، اما نمی‌دانستم که چه باید کرد؟ مشاوری هم نداشتم که با او گفت‌وگو کنم.‏

‏محمد منتظری آن روزها قم نبود و من تنها بودم. نامه را برداشتم و به تهران منزل ‏‎ ‎‏آقای حسن تهرانی رفتم و گفتم: «قضیه این است». او نامه را خواند و گفت: «نامه را‏‎ ‎‏باید تکثیر کنیم، تا عین دست‌خط آیت‌الله منتظری و آیت‌الله ربانی به دست آقایان ‏‎ ‎‏برسد». بعد به بازار تهران، به چاپخانه‌ای که مورد اعتمادش بود، رفت و نامه را تکثیر ‏‎ ‎‏کرده و به صورت یک کتاب بسته‌بندی در آورد. قرارمان در مسجد شاه، پس از نماز ‏‎ ‎‏مغرب بود، تا هوا کمی تاریک باشد. بسته و فیلم‌نامه را تحویل من داد و گفت: «همه ‏‎ ‎‏چیز نزد شما باشد، امن‌تر است». من هم با ترس و وحشت، سریع رفتم ترانسپورت ‏‎ ‎‏شمس العماره و سوار اتوبوس شده و به قم برگشتم. سپس چند روزی با یکی از ‏‎ ‎‏طلبه‌ها در برنامه‌ریزی کارها مشورت کردم، تا این که محمد منتظری آمد. حالا ما سه ‏‎ ‎‏نفر شده بودیم، قرار شد که شهرها را بین خود تقسیم کرده و هر کدام از ما سه نفر، ‏‎ ‎‏نامه‌های یکی، دو تا استان را ببریم.‏

‏نامه‌های مربوط به نجف و خارج از ایران را به دست آقای ‏‏یزدانی‏‏ ـ که امروز با‏‎ ‎‏تغییر فامیلی خود، آقای مصباح شده‌اند ـ سپردیم. ایشان عازم نجف بود. نامه نخست، ‏‎ ‎‏خطاب به کسی بود، که باید در سازمان ملل از زندانیان سیاسی کشور دفاع کند. و ‏‎ ‎‏سپس به دادستانی کل کشور در زمان شاه، مراجع تقلیدِ نجف و ‏‏کربلا‏‏، و شهرهای ایران ‏‎ ‎‏و روحانیون بزرگ کشور نامه پست کردیم. عنوان بالای نامه، عبارت حضور محترم ‏‎ ‎‏آیات عظام یا حجج اسلام بود.‏

‏به من سفارش شده بود که هر چه سریع‌تر نامه را به دست آقایان برسانم. از شنیدن ‏‎ ‎‏کلمه سریع گمان کردم که آنان زیر شکنجه بوده و یا سرعت‌ عمل ما سبب بازگشت ‏‎ ‎‏آیت‌الله خمینی از تبعیدگاه نجف خواهد شد. اما بعدها به دست آمد، که دلیل تسریع در ‏‎ ‎

‏رساندن نامه‌ها این بود، که پس از خروج خانم آیت‌الله منتظری و ملاقات با ایشان، یک ‏‎ ‎‏نسخه از آن نامه را که خانم آقای منتظری تحویل گرفته، به رئیس دادستانی فرستادند. ‏‎ ‎‏اگر ما در کار رساندن نامه‌ها سرعت اقدام نداشتیم، ممکن بود نامه به دست رئیس ‏‎ ‎‏زندان افتاده و از آن اگاه شود. در ان صورت همه راه‌های ایران به منظور پیش‌گیری از ‏‎ ‎‏رسیدن نامه به دست صاحبانش ـ چه داخلی و چه خارجی ـ بسته می‌شد.‏

‏ناگفته نماند که آقای منتظری برای پیش‌گیری از چنین احتمالی، چند روز بعد، نامه ‏‎ ‎‏خود را به وسیله آقای ‏‏ساقی‏‎[2]‎‏ ـ زندانبان ـ به دفتر زندان داده بود. اما به هر جهت ما‏‎ ‎‏لحظه‌ای را هدر ندادیم و بسیار سریع دست به کار شدیم. ماموریت رساندن نامه‌ها، در ‏‎ ‎‏شهرهای ‏‏همدان‏‏، ‏‏کرمانشاه‏‏، ‏‏قزوین‏‏، ‏‏یزد‏‏، ‏‏کرمان‏‏ و اصفهان با من بود. این کار ساده‌ای ‏‎ ‎‏نبود. در آغاز سفر که نامه‌های زیادی همراهم بود، باید آن‌ها را در لباسم به گونه‌ای ‏‎ ‎‏جاسازی می‌کردیم که به دست کسی نیفتد. پالتویی داشتم و نامه‌ها را در آستری این ‏‎ ‎‏پالتو جاسازی کرده و راهی تهران شدم، که از آن‌جا به سوی همدان و کرمانشاه حرکت ‏‎ ‎‏کنم. طبق معمول به گاراژ شمس العماره آمدم.‏

‏با اتوبوس عازم کرمانشاه شدم. در آن‌جا به منزل مرحوم آقای ‏‏جلیلی کرمانشاهی‏‎ ‎‏ـ که از روحانیون بزرگ کرمانشاه بود ـ وارد شده و نامه را به ایشان تحویل دادم. او به ‏‎ ‎‏دلیل فضای اختناق و رعب و وحشت، مرا در منزل نپذیرفت و به حسینیه‌ای جنب ‏‎ ‎‏منزل، راهنمایی نمود. ایشان در آن‌جا نامه آیت‌الله منتظری را از من تحویل گرفت. ‏‎ ‎‏بی‌درنگ از آن‌جا به سوی شهر همدان حرکت کردم. همدان که رسیدم، نخست به منزل ‏‎ ‎‏مرحوم آخوند ‏‏ملا علی معصومی‏‏ ـ که از عارفان و روحانیون بزرگ همدان بود ـ رفتم ‏‎ ‎‏و نامه را تقدیم داشتم.‏


‏تعداد دیگری را هم آماده ساخته و به آقای ‏‏سید نصرالله بنی‌صدر‏‏- پدر ‏‏ابوالحسن ‏‎ ‎‏بنی‌صدر‏‏ ـ که از عالمان مورد احترام همدان بود، دادم. او در عین حالی که روحانی ‏‎ ‎‏متنفذی بود، در ردیف مالکان هم به حساب می‌آمد. ایشان زمین‌های زراعتی بسیاری ‏‎ ‎‏داشت. آن روز که به خانه ایشان رفتم، چند نفر از مالکان منطقه و ثروتمندان همدان، ‏‎ ‎‏ناهار میهمان ایشان بودند. نامه را به طور خصوصی تحویل دادم و او آن‌گاه که از ‏‎ ‎‏محتوای آن اگاه شد، چند بار تاکید کرد که موضوع انتقال نامه کاملا سری بماند. من ‏‎ ‎‏هم به ایشان اطمینان خاطر دادم.‏

‏مقصد بعدی من شهر قزوین بود. بی‌درنگ راهی آن شهر شدم، تا در آن‌جا نامه ‏‎ ‎‏آیت‌الله منتظری را خدمت مرحوم آیت‌الله ‏‏سید ابوالحسن رفیعی قزوینی‏‏ تقدیم کنم. ‏‎ ‎‏سراغ ایشان را گرفتم، معلوم شد که در قزوین تشریف ندارند. ناگزیر از قزوین به قم ‏‎ ‎‏بازگشتم. پس از تبادل نظر و مشاوره با دوستان، راهی یزد و کرمان شدم. در کرمان قرار ‏‎ ‎‏بود که نامه را به آقای شیخ ‏‏علی اصغر صالحی کرمانی‏‏ برسانم. ایشان در منزل نبود و ‏‎ ‎‏نامه را به خانمش ـ که زن عاقل و رازداری بود ـ دادم، که به دست ایشان برساند، ‏‎ ‎‏آن‌گاه عازم ‏‏رفسنجان‏‏ شدم. یکی از نامه‌ها را به آقای شیخ ‏‏عباس پورمحمدی‏‏، از عالمان ‏‎ ‎‏مبارز رفسنجان دادم. سپس به یزد رفته، و نامه‌ای به محضر ‏‏آیت‌الله صدوقی‏‏ بردم و از ‏‎ ‎‏آن‌جا به ‏‏اردکان‏‏ رفتم و نامه‌ای تقدیم آیت‌الله ‏‏سید روح‌الله خاتمی‏‏ ـ پدر سید محمد ‏‎ ‎‏خاتمی ـ کردم.‏

گاو دزد

‏یادم هست در این روز وقتی وارد شهر اردکان شدم و سراغ منزل مرحوم آیت الله سید ‏‎ ‎‏روح‌الله خاتمی را گرفتم، گفتند منزلشان اندکی از شهر فاصله دارد. آدرس گرفتم و ‏‎ ‎‏راهی آنجا شدم. یکی دو کیلومتر از شهر دور بود و از یک روستایی هم می‌گذشت. ‏‎ ‎‏وقتی از این روستا عبور می‌کردم نگو که دیشب دزدی آمده و از طویله یکی از اهالی ‏‎ ‎‏دو راس گاو دزدیده بود. چون اهالی روستا قیافه ژولیده و خسته و کوفته مرا مشاهده ‏‎ ‎

‎ ‎

‎ ‎

‎ ‎

‎ ‎

‎ ‎

‏ کردند و فرد غریبه هم بودم، چند نفر از بچه‌ها به خیال این که من همان دزد هستم به من مظنون شدند و به سویم هجوم آوردند به طوری که اطراف مرا گرفتند. چند زن و ‏‎ ‎‏مرد هم به آنها پیوستند و قصد داشتند مرا حسابی کتک بزنند. در این هنگام من هم از ‏‎ ‎‏ترس فوری خودم را به داخل بقالی رساندم و به صاحب مغازه پناه بردم. هجوم مردم به ‏‎ ‎‏گونه‌ای شد که نزدیک بود اجناس مغازه را به هم بریزند. هرطور بود خودم را به آنها‏‎ ‎‏معرفی کردم و گفتم من مهمان حاج آقا روح الله خاتمی هستم، از قم آمدم و با ایشان ‏‎ ‎‏کار دارم. به محض اینکه نام آقای خاتمی را بردم دو نفر به دفاع از من برآمدند و گفتند ‏‎ ‎‏ساکت شوید که ایشان مهمان هستند. ولی با این‌حال من خودم پیشنهاد دادم که یکی ‏‎ ‎‏دو نفر همراه بیایند تا به منزل آقای خاتمی برویم و دو نفر از آنان مرا همراهی کردند ‏‎ ‎‏به اتفاق هم به سوی منزل آقای خاتمی حرکت کردیم. چند بار درب منزل را زدیم، ‏‎ ‎‏خبری نشد. می‌گفتند فاصله ساختمان تا درب منزل زیاد است. دوباره زدیم تا این‌که ‏‎ ‎‏ناگهان دیدم آقای ‏‏سید محمد خاتمی‏‏ که آن موقع جوانی باوقار و مودب بود در را باز ‏‎ ‎‏کرد. وقتی مرا دید شناخت. با هم معانقه کردیم. برایش تعجب‌آور بود که در این هوای ‏‎ ‎‏گرم و سوزان به اردکان آمده‌ام. آن دو نفر همراه نیز وقتی دیدند، فرزند حاج آقا روح ‏‎ ‎‏الله به گرمی از من استقبال کرد، آرام خود را کنار کشیدند و رفتند. وارد منزل شدم، ‏‎ ‎‏معلوم شد قبل از من آقای ‏‏محمدرضا حکیمی‏‏ نیز در آنجا مهمان است. ماموریت خود ‏‎ ‎‏را انجام دادم. چند روزی مهمان حاج آقا بودم، بعد هم به همراه آقای سید محمد ‏‎ ‎‏خاتمی به اصفهان برگشتم و این خاطره هم برایم بسیار جالب شد.‏

‏ ‏

  • . ر.ک: اسناد انقلاب اسلامی، ج 2، ص 149.
  • . آقای ساقی ـ که مسئول زندان قزل قلعه بود ـ ضمن ماموریت سنگینش از مردانگی و تدین ذاتی برخوردار بود  و با اجازه خودش به زنان محجبه اجازه ملاقات می داد و زن های بی حجاب را تحویل نمی گرفت. دیگر آن که  برای متهمان سیاسی و مذهبی به ویژه روحانیون مبارز، احترام و منزلتی قائل بود. او متهمان کمونیست را  چندان تحویل نمی گرفت.