چندی نگذشت که از منزل آقای منتظری برایم پیغام آمد. به منزل ایشان رفتم. اما کسی آنجا نبود و به حجرهام برگشتم. شب بعد بود که یکی از طلاب نجفآبادی کاغذی محرمانه آورده و گفت: «این نامهای است، که آیتالله منتظری و آیتالله ربانی از زندان فرستاده، و سرگذشت خود را در این نامه منعکس کردهاند». نامه اواخر مرداد 45، به وسیله طلبه ناشناس به دستم رسید. پس از این که او رفت، درب حجره را از داخل قفل کرده و نامه را باز کردم. خط آقایان منتظری و ربانی بود. نامه بزرگ چند صفحهای بود. عین این نامه در کتاب نهضت امام خمینی تالیف سید حمید روحانی آمده
است.از محتوای نامه مطلع شدم، اما نمیدانستم که چه باید کرد؟ مشاوری هم نداشتم که با او گفتوگو کنم.
محمد منتظری آن روزها قم نبود و من تنها بودم. نامه را برداشتم و به تهران منزل آقای حسن تهرانی رفتم و گفتم: «قضیه این است». او نامه را خواند و گفت: «نامه را باید تکثیر کنیم، تا عین دستخط آیتالله منتظری و آیتالله ربانی به دست آقایان برسد». بعد به بازار تهران، به چاپخانهای که مورد اعتمادش بود، رفت و نامه را تکثیر کرده و به صورت یک کتاب بستهبندی در آورد. قرارمان در مسجد شاه، پس از نماز مغرب بود، تا هوا کمی تاریک باشد. بسته و فیلمنامه را تحویل من داد و گفت: «همه چیز نزد شما باشد، امنتر است». من هم با ترس و وحشت، سریع رفتم ترانسپورت شمس العماره و سوار اتوبوس شده و به قم برگشتم. سپس چند روزی با یکی از طلبهها در برنامهریزی کارها مشورت کردم، تا این که محمد منتظری آمد. حالا ما سه نفر شده بودیم، قرار شد که شهرها را بین خود تقسیم کرده و هر کدام از ما سه نفر، نامههای یکی، دو تا استان را ببریم.
نامههای مربوط به نجف و خارج از ایران را به دست آقای یزدانی ـ که امروز با تغییر فامیلی خود، آقای مصباح شدهاند ـ سپردیم. ایشان عازم نجف بود. نامه نخست، خطاب به کسی بود، که باید در سازمان ملل از زندانیان سیاسی کشور دفاع کند. و سپس به دادستانی کل کشور در زمان شاه، مراجع تقلیدِ نجف و کربلا، و شهرهای ایران و روحانیون بزرگ کشور نامه پست کردیم. عنوان بالای نامه، عبارت حضور محترم آیات عظام یا حجج اسلام بود.
به من سفارش شده بود که هر چه سریعتر نامه را به دست آقایان برسانم. از شنیدن کلمه سریع گمان کردم که آنان زیر شکنجه بوده و یا سرعت عمل ما سبب بازگشت آیتالله خمینی از تبعیدگاه نجف خواهد شد. اما بعدها به دست آمد، که دلیل تسریع در
رساندن نامهها این بود، که پس از خروج خانم آیتالله منتظری و ملاقات با ایشان، یک نسخه از آن نامه را که خانم آقای منتظری تحویل گرفته، به رئیس دادستانی فرستادند. اگر ما در کار رساندن نامهها سرعت اقدام نداشتیم، ممکن بود نامه به دست رئیس زندان افتاده و از آن اگاه شود. در ان صورت همه راههای ایران به منظور پیشگیری از رسیدن نامه به دست صاحبانش ـ چه داخلی و چه خارجی ـ بسته میشد.
ناگفته نماند که آقای منتظری برای پیشگیری از چنین احتمالی، چند روز بعد، نامه خود را به وسیله آقای ساقی ـ زندانبان ـ به دفتر زندان داده بود. اما به هر جهت ما لحظهای را هدر ندادیم و بسیار سریع دست به کار شدیم. ماموریت رساندن نامهها، در شهرهای همدان، کرمانشاه، قزوین، یزد، کرمان و اصفهان با من بود. این کار سادهای نبود. در آغاز سفر که نامههای زیادی همراهم بود، باید آنها را در لباسم به گونهای جاسازی میکردیم که به دست کسی نیفتد. پالتویی داشتم و نامهها را در آستری این پالتو جاسازی کرده و راهی تهران شدم، که از آنجا به سوی همدان و کرمانشاه حرکت کنم. طبق معمول به گاراژ شمس العماره آمدم.
با اتوبوس عازم کرمانشاه شدم. در آنجا به منزل مرحوم آقای جلیلی کرمانشاهی ـ که از روحانیون بزرگ کرمانشاه بود ـ وارد شده و نامه را به ایشان تحویل دادم. او به دلیل فضای اختناق و رعب و وحشت، مرا در منزل نپذیرفت و به حسینیهای جنب منزل، راهنمایی نمود. ایشان در آنجا نامه آیتالله منتظری را از من تحویل گرفت. بیدرنگ از آنجا به سوی شهر همدان حرکت کردم. همدان که رسیدم، نخست به منزل مرحوم آخوند ملا علی معصومی ـ که از عارفان و روحانیون بزرگ همدان بود ـ رفتم و نامه را تقدیم داشتم.
تعداد دیگری را هم آماده ساخته و به آقای سید نصرالله بنیصدر- پدر ابوالحسن بنیصدر ـ که از عالمان مورد احترام همدان بود، دادم. او در عین حالی که روحانی متنفذی بود، در ردیف مالکان هم به حساب میآمد. ایشان زمینهای زراعتی بسیاری داشت. آن روز که به خانه ایشان رفتم، چند نفر از مالکان منطقه و ثروتمندان همدان، ناهار میهمان ایشان بودند. نامه را به طور خصوصی تحویل دادم و او آنگاه که از محتوای آن اگاه شد، چند بار تاکید کرد که موضوع انتقال نامه کاملا سری بماند. من هم به ایشان اطمینان خاطر دادم.
مقصد بعدی من شهر قزوین بود. بیدرنگ راهی آن شهر شدم، تا در آنجا نامه آیتالله منتظری را خدمت مرحوم آیتالله سید ابوالحسن رفیعی قزوینی تقدیم کنم. سراغ ایشان را گرفتم، معلوم شد که در قزوین تشریف ندارند. ناگزیر از قزوین به قم بازگشتم. پس از تبادل نظر و مشاوره با دوستان، راهی یزد و کرمان شدم. در کرمان قرار بود که نامه را به آقای شیخ علی اصغر صالحی کرمانی برسانم. ایشان در منزل نبود و نامه را به خانمش ـ که زن عاقل و رازداری بود ـ دادم، که به دست ایشان برساند، آنگاه عازم رفسنجان شدم. یکی از نامهها را به آقای شیخ عباس پورمحمدی، از عالمان مبارز رفسنجان دادم. سپس به یزد رفته، و نامهای به محضر آیتالله صدوقی بردم و از آنجا به اردکان رفتم و نامهای تقدیم آیتالله سید روحالله خاتمی ـ پدر سید محمد خاتمی ـ کردم.
گاو دزد
یادم هست در این روز وقتی وارد شهر اردکان شدم و سراغ منزل مرحوم آیت الله سید روحالله خاتمی را گرفتم، گفتند منزلشان اندکی از شهر فاصله دارد. آدرس گرفتم و راهی آنجا شدم. یکی دو کیلومتر از شهر دور بود و از یک روستایی هم میگذشت. وقتی از این روستا عبور میکردم نگو که دیشب دزدی آمده و از طویله یکی از اهالی دو راس گاو دزدیده بود. چون اهالی روستا قیافه ژولیده و خسته و کوفته مرا مشاهده
کردند و فرد غریبه هم بودم، چند نفر از بچهها به خیال این که من همان دزد هستم به من مظنون شدند و به سویم هجوم آوردند به طوری که اطراف مرا گرفتند. چند زن و مرد هم به آنها پیوستند و قصد داشتند مرا حسابی کتک بزنند. در این هنگام من هم از ترس فوری خودم را به داخل بقالی رساندم و به صاحب مغازه پناه بردم. هجوم مردم به گونهای شد که نزدیک بود اجناس مغازه را به هم بریزند. هرطور بود خودم را به آنها معرفی کردم و گفتم من مهمان حاج آقا روح الله خاتمی هستم، از قم آمدم و با ایشان کار دارم. به محض اینکه نام آقای خاتمی را بردم دو نفر به دفاع از من برآمدند و گفتند ساکت شوید که ایشان مهمان هستند. ولی با اینحال من خودم پیشنهاد دادم که یکی دو نفر همراه بیایند تا به منزل آقای خاتمی برویم و دو نفر از آنان مرا همراهی کردند به اتفاق هم به سوی منزل آقای خاتمی حرکت کردیم. چند بار درب منزل را زدیم، خبری نشد. میگفتند فاصله ساختمان تا درب منزل زیاد است. دوباره زدیم تا اینکه ناگهان دیدم آقای سید محمد خاتمی که آن موقع جوانی باوقار و مودب بود در را باز کرد. وقتی مرا دید شناخت. با هم معانقه کردیم. برایش تعجبآور بود که در این هوای گرم و سوزان به اردکان آمدهام. آن دو نفر همراه نیز وقتی دیدند، فرزند حاج آقا روح الله به گرمی از من استقبال کرد، آرام خود را کنار کشیدند و رفتند. وارد منزل شدم، معلوم شد قبل از من آقای محمدرضا حکیمی نیز در آنجا مهمان است. ماموریت خود را انجام دادم. چند روزی مهمان حاج آقا بودم، بعد هم به همراه آقای سید محمد خاتمی به اصفهان برگشتم و این خاطره هم برایم بسیار جالب شد.