در هفت سال نخست کودکی، چون کودک کنجکاوی بودم، مرتب با پرسشهای گوناگون، پدر و مادرم، و برخی بستگان دیگر را سوالپیچ کرده و همیشه در صدد شنیدن قصهای آموزنده بودم. پدر و مادر، و برخی بستگان دیگر جوابگوی من بودند. هنوز دهها شعر پندآموزی را ـ که پیش از هفت سالگی از مادر آموختهام ـ به یاد دارم. به هر حال، وقتی پا به هفت سالگی گذاشتم، بر اساس شیوه آن زمان قرار شد که به مکتبخانه بروم. آن روزها در درچه، یکی دو ماه قبل از رفتن کودک به مکتبخانه، زمزمه این موضوع در بین اقوام مطرح بود. آنان به ویژه اقوام نزدیکتر نقل مجالسشان بود، که فلان کودک دو ماه دیگر، چهل روز دیگر، بیست روز دیگر، و بالاخره یک روز دیگر راهی مکتبخانه خواهد شد.
مکتب رفتنِ کودک در خانوادهها از ویژگیهای خاصی برخوردار بود. پیش از هر کاری، ساعت خوبی را در نظر میگرفتند، تا تحصیل کودک در یک روز نحس آغاز نشود. این روزها بهتر بود که تا حد امکان با یکی از اعیاد اسلامی مصادف باشد. بعد هم برای کودک لباس و کفشی نو فراهم کرده و کودک را برای اصلاح موی سر و
نظافت به سلمانی و حمام میبردند. شبی که قرار بود کودک فردای آن راهی مکتب شود، همه اقوام نزدیک، در خانه او مهمان بودند. یکی برای کودک نخودچی و کشمش میآورد، دیگری گندم برشته و برنج بوداده، و سومی هسته بوداده، و چهارمی گردو و شیرینی میآوردند. آن شب همه مهمانان شادمان بودند.
صبح روز بعد، کودک از خواب بیدار شده و پس از پوشیدن لباسهای تمیز، و یا نو و صرف صبحانه، همه اطراف او را گرفته و نوازش کرده و او را میبوسیدند. در آخر هم سنت عبور از زیر قرآن بود. یک نفر پشت سرش آیةالکرسی را خوانده، و پدر و مادرش برای سلامتی او، صدقهای را در نظر گرفته، تا کودک همراه پدر یا مادر راهی مکتبخانه شود. در آن روز معمول بود، که یک خوردنی نظیر اش رشته، شله زرد، شیر برنج، نخودچی و خوراکیهای مشابه آن، به اصطلاح پشت پا، فراهم آورده و به مکتبخانه ببرند، تا بچههای مکتبخانه از این خوراکی بخورند. برای استفاده بچههای مکتبخانه، از پیش قاشقهای چوبی آماده بود.
یک شاخه نبات یا یک کله قند هم برای شیرین کردن کام معلم الزامی مینمود. در آن زمان چون میز و نیمکت و صندلی در مکتبخانهها نبود، هر کودک تازهوارد یک تکه پوست، یا پارچهای کهنه و چند لا؛ به عنوان زیرانداز برای خود همراه داشت، تا بتواند روی زمین خاکی مکتبخانه بنشیند. البته پوست نسبت به زیراندازهای دیگر یک امتیاز داشت. هنگامی که کف مکتب برای جلوگیری از گرد و غبار، آبپاشی و مرطوب بود، پوست نم را از خود عبور نمیداد تا کودک اذیت نشود.
هر کودک یک کتابچه و یک جزء قرآن هم به نام «عم جزء» به همراه داشت، که شامل حروف ابجد و حرکات و علایم قرآنی و سورههای جزء سی قرآن، یعنی از سوره عم یتسائلون تا آخر در آن آمده بود. دیگر ملزومات همراه او عبارت بود از: یک دفترچه و یک مداد. کودک وارد مکتبخانه شده و روی آن فرش مخصوص مینشست. سپس پدر یا مادر او، کودک را اول به خدا، و بعد به دست مکتبدار سپرده، و آن گاه مکتبدار کودک را به شاگردان دیگر شناسانده و آرزوی توفیق و عاقبت به
خیری از خداوند برای کودک داشت. بعد هم دعایی در حفاظت این کودک و سایر کودکان میخواند. در این میانه شاگردان هم موظف بودند که به اتفاق آیه وَان یَکاد را برای رفع مشکلات و برطرف شدن حوادث ناگوار بخوانند.
من چند روز پیش از رفتن به مکتبخانه، دلهره روز موعود را داشتم، که چه هنگام به جمع شاگردان وارد خواهم شد. مادر و خواهر و دیگر بستگان هم، تا جای ممکن موضوع را پر و بال دادند، که او فلان روز قرار است به مکتبخانه برود. این فلان روز مکتبخانه رفتن ورد زبانها شده بود. آن روز یک روز عجیبی بود. شب قبلش به من گفتند که زود بخوابم تا از آن طرف صبح زود بیدار شوم. خودم نیز شوق زیادی داشته و شب را زود خوابیدم. یکی از خواهران من که شوهر کرده و منزلش جای دیگری بود، آن شب به خاطر اینکه فردا مثلا حرکت عجیب و غریبی در دنیا انجام خواهد شد، و من به مکتبخانه خواهم رفت، در منزل ما ماند.
من صبح روز بعد مثل کسی که در نظر دارد کرات را فتح کند، با ابهت راه افتادم. هنگامی که از خانه خارج شدم، به وسیله مادرم سه مرتبه از زیر قرآن عبور داده شدم، سپس مادر، خواهر و بستگان دیگر مرا بوسیدند و راهی سفر قندهار کردند! به این ترتیب من و پدرم به طرف مکتبخانه رهسپار شدیم. پوستی را که از پیش تهیه شده بود، لوله کردند و زیر بغلم گذاشتند، عم جزء را هم به دست دیگرم دادند. پدرم ـ که یک روحانی معروف منطقه بود ـ شاخه نبات را در یک دستمال زیر عبا گرفت که برای معلم ببرد. در راه به نظرم میآمد که تمام دنیا متوجه حضور من در مکتبخانه شدند؛ غافل از این که مردم ـ که در حال ایاب و ذهاب هستند ـ هیچ متوجه من نبوده و حواسشان به کار خودشان است.
مکتبخانه ما در محله قلعه درچه نزدیک مسجدی بود. هنگامی که هوا گرم بود، بچهها در شبستان مسجد جمع بودند، شاگردها دایرهوار مینشستند. معلم یا همان مکتب دار هم ـ که فردی بود به نام سید جعفر ـ پیرمردی معمولی بود با لباس روستایی، که سواد خواندن و نوشتن، حساب، سیاق، ترسل و قرآن بلد بوده و خط
زیبایی هم داشت، از آن مهمتر اینکه او رابطه خوبی با پدرم داشت. مکتبدار در همین دایره، روی یک پوست گوسفند کنار ما نشسته و مشغول تدریس بود. گفتنی است که اصل مکتبخانه، طبقه دوم یک ساختمان بود که یک اتاق سی متریِ طاق چوبی و خشت و گل داشت.
رسم آن موقع در مکتبخانهها این بود که مکتب دار یک چوب یا ترکه به دست داشت؛ به عنوان سمبلی از تحکم، که مکتبدار بخواند و بچهها هم کلمات را هجی کنند. باری بدین ترتیب من درس را با راهنمایی معلم، با بسم الله شروع کردم؛ از الف و ب و ابجد، و بعد از چند روز حرکتها شروع شد؛ الف دو زبر آن، دو پیش آن و دو زیر آن. یک سال که گذشت، عم جزء، نصاب، ترسل و حساب سیاق ـ که آن موقع رواج بود ـ خوانده بودم و نوبت به قرآن دست گرفتن رسید. قرآن دست گرفتن مثل آداب ورود به مکتب خانه، مقدمات و تفصیلاتی داشت. به هر حال خواندن قرآن را همراه با بعضی کتب، مثل گلستانسعدی شروع کردم و پس از چند ماه از دوران مکتبخانه، کمکم زمزمه دبستان رفتن آغاز شد.