پس از مدتی یک روز استوار زندان، آقای اسکندانی یک زندانی جدید داخل بند ما آورد، کنجکاو شدم که بدانم او کیست. و چون ما در آن بند هیچکدام با هم سنخیتی
نداشتیم، من اهل مبارزه با رژیم بودم. آقای منتقم یک قاضی سنی مذهب و طرفدار آقای ملامصطفی بارزانی بوده و خود تشکیلاتی داشتند.
آقایان عاصف و صابر هم کمونیست مسلک و در این ارتباط سردمدار بودند. از استوار اسکندانی پرسیدم میهمان برایمان آوردید؟ گفت: بله. این دفعه برایتان یک مهمان خیلی عالی مقام و مهم آوردم. پرسیدم: او کیست؟ چه کسی را آوردید؟ به شوخی گفتم: شاه را آوردید؟ استوار گفت: خیر. از شاه هم بالاتر است. گفتم: بالاتر از شاه کیست؟ نکند آیتالله بروجردی را زنده کردهاید و به زندان آوردهاید؟ باز اسکندانی جواب داد: از آقای بروجردی بالاتر آوردیم. پرسیدم نکند امام زمان(عج) را به زندان آوردهاید؟ با تعجب گفت: بله. گفتم: کدام امام زمان را؟ استوار اسکندانی جواب داد: حجت بن الحسن عسکری، امام دوازدهم را. گفتم: شوخی میکنید؟ گفت: خیر. امام زمان را آوردیم زندان. سپس به من اجازه داد که او را ببینم.
با اینکه حق بیرون آمدن از سلول را نداشتم، استوار اسکندانی درب سلول مرا باز کرد و سپس به سمت سلول آقای امام زمان برد. از دریچه درب سلول نگاهی به داخل انداختم، سیدی ژولیده و به هم ریخته، با ظاهری شبیه به شیرین عقلها آنجا نشسته بود. سلام کردم و پرسیدم: حضرت عالی کجا دستگیر شدهاید؟ حالا حضور ذهن ندارم، که او گفت از افغانستان هستم یا از پاکستان، باز پرسیدم کجا؟ پاسخ داد: زاهدان. گفتم: از آنجا به اینجا؟ جواب داد: مرا بردند مشهد (خراسان) بعد از آنجا آوردند این جا. پرسیدم نام حضرت عالی چیست؟ پاسخ داد: من دو اسم دارم، یک اسم ظاهری، که احمد الحسینی القائناتی است و یک اسم واقعی، که حجت بن الحسن عسکری امام زمان است.
آقای اسکندانی راست گفته بود، این آقا مدتی در پاکستان یا افغانستان ادعای امام زمانی کرده، و سپس در زاهدان مدعی شده و دستهای را هم گرد خودش جمع کرده بود. نیروهای دولتی او را دستگیر کرده بودند، او در هنگام دستگیری و سوال و جوابها باز قاطعانه گفته است که امام زمان است. برای رژیم شاه هم ثابت شده که
نکند این شخص هم مثل حسین علی بها و سید علی محمد باب میخواهد در ایران غائلهای به راه انداخته و آشوبی به پا کند، از این رو ساواک قصد داشت که در این زمینه بررسی و تحقیق بیشتری کند. چون برای آنان هم، مساله کمی گنگ و مبهم بود. این آدم کیست؟ دیوانه است؟ یا آن چه او گفته است، واقعیت دارد؟
او را حتی برای بازجویی هم بردند، اما مساله برای بازجوها هم پیچیده بود، چون به روشنی پیدا نبود که حرفهایش سیاسی است، یا از روی دیوانگی؟ او فقط اعتقاد داشت که امام زمان است. یعنی آن حضرت حجتی که ظهور خواهد کرد، خودش را اهل قائنات مشهد معرفی کرد، قائنات در نظر او، همان قائمات است. از این رو میگوید: من قائم آل محمد، همنام مهدی موعود هستم که باید ظهور کنم. پس از این که ساواک خود را در مقابل این فرد درمانده دید، تصمیم گرفت که از وجود روحانیون برای روشن شدن ماجرا استفاده کنند. از این رو به سراغ آقایان منتظری و جعفری و من آمده و خواستند که با این مدعی امام زمان بحث کنیم.
آقای منتظری مخالف این گونه بحثها بود، ایشان اعتقاد داشت که ساواک قصد دارد از این نشستها با این امام زمان قلابی به سود خودش بهرهگیری سیاسی کند. بنابراین مصلحت نیست که با این شخص مدعی به مباحثه بنشیند. زیرا فردی که مدعی است او امام زمان است، بسیار بیسواد و ابله است، دیوانگی از حال و روز او پیداست، از طرفی او از زندان بیرون رفته و همهجا مطرح خواهد شد که این آقایان با او به بحث و گفت وگو نشستهاند. بیگمان این ماجرا به نفع ساواک و به نفع مدعی امام زمان تمام خواهد شد. سرانجام آقایان منتظری و جعفری، یک بار با این فرد مدعی مهدویت به مباحثه نشستند، اما در پایان آقای منتظری به آقای جعفری اعتراض کرده بود، من گفتم که نباید با او به مباحثه بنشینیم، از آن پس هرچه ساواک دنبال آقای منتظری و جعفری فرستاد، آنان به هیچ روی حاضر نشدند که با او گفتوگو کنند.
در همان روزها یکی از ملاقات کنندههای آقای منتظری، به اسم آقای حاج شیخ ابراهیم امینی، برای ایشان یک جلد از کتابهای خودش را به نام دادگستر جهان که
درباره امام زمان بود، آورد. حالا که من اجازه داشتم در زندان کتاب بخوانم، این کتاب نزد من بود تا مطالعه کنم. تنها سرگرمی من در آن سلول تنهایی مطالعه این کتاب بود. شاید بیش از 10 بار این کتاب را از آغاز تا پایان خواندم، به گونهای که مطالب آن را حفظ شدم. یک روز در سلول مشغول مطالعه آن کتاب بودم، که جناب احمد الحسینی و به قول خودش، امام زمان از جلوی سلول من عبور کرد. او از دریچه نیم نگاهی به داخل انداخت و پرسید: در حال انجام چه کاری هستید؟ گفتم: «مطالعه کتاب». گفت: چه کتابی؟ گفتم: کتابی است که ویژگیهای حضرت عالی و نشانههای ظهور شما را نوشته است. آقای مدعی امام زمان ـ که بسیار زرنگ بود ـ اجازه خواست که کتاب را از من بگیرد و مطالعه کند. مامورین اجازه دادند، او آمد و کتاب را از من گرفت و رفت، یک روز من از جلوی سلول او عبور کردم که دستشویی بروم، ماموران اجازه داده بودند که درب سلول او باز باشد. بیخبر وارد سلول او شدم، دیدم که او در حال مطالعه کتاب دادگستر جهان است، همینکه مرا دید، کتاب را بیدرنگ بست.
یک لحظه دقیق شدم که ببینم او کدام صفحه کتاب را مطالعه میکرد. شماره صفحه را دیدم و به ذهن سپردم. پس از مدتی که کتاب را برایم آورد، متوجه شدم، صفحهای که آن روز سرگرم خواندن آن بوده، درباره نشانههایی از بدن امام زمان(عج) بوده است.
یک روز از او پرسیدم: چه نشانههایی از آن چه در اخبار و احادیث در ارتباط با نشانههای ظاهری امام زمان(عج) است، برای اثبات خود دارید؟ بیآن که بداند، من آن قسمت علامت زده او را مطالعه کردهام، شروع کرد به تعریف همان نشانههایی که در کتاب نوشته شده بود! سپس کوشید که برخی از آن نشانههای جهانی حضرت حجت(عج) را با خودش تطبیق دهد. او قبل از من آزاد شد. اتفاقاً بعد از آزادیام یکدیگر را در شهر ری ملاقات کردیم، من او را به چند طلبه معرفی کردم، همگی او را به بحث گرفتیم، مدعی امام زمان به دلیل نامههایی که به شاه نوشته بود بینهایت مورد توجه ساواک قرار گرفت که اتفاقاً یکی از آن نامهها را به من داد.