شکنجه فقط این نبود، که به جان ما افتاده و کتک بزنند. آنان از انواع روشها برای زجر دادن زندانیان سیاسی استفاده کردند. در یکی از بازجوییها ـ که نزدیک ساعت دو نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند ـ ناگزیر همراه دژبانها به سمت اتاق بازجویی رفتم، آنان در پیش و پس حرکت میکردند.
بازجوییها انجام شد، نزدیکیهای طلوع آفتاب که بسیار خسته و ناراحت بودم، گفتم: باید نماز بخوانم. آنان اجازه نماز دادند که وضو گرفته و در همان دفتر نماز را بخوانم. پس از نماز افسرده نشسته و در حال ذکر بودم که گفتند: بفرمایید برای بازجویی، دوباره روی همان صندلی مخصوص نشستم، سوال و جواب کوتاهی شد. بعد گفتند: ببریدش. خوشحال شدم که کار بازجوییام تمام شد، به طرف سلول راه افتادم، ناگاه در میان راه ماموری آمد و گفت: برگردید.
به دفتر برگشتیم، دیدم دو بازجوی تازه نفس از راه رسیده و مسلماً صبحانهشان را هم خورده بودند. آنان سرحال آماده بازجویی بودند، این بازجوها بسیار خشن و تندخو بودند، از همان لحظه نخست شروع کردند به فحش دادن، و سپس تهدید کردند: اگر امروز ماجرای عالی نسب روشن نشود، تو را زنده نخواهیم گذاشت. گفتم: نشانی از ایشان ندارم و بیشتر از آنچه گفتم، چیز دیگری ندارم. آنان حتی حاضر شدند که مرا با یک ماشین به خیابان ری برده، تا مکان آقای عالی نسب را پیدا کنند، سپس با آن کابل مخصوص به ساقهای پای من زدند، کمی مقاومت کردم، مقاومت من باعث شد که از روی صندلی افتادم، بازجوها عصبانی شدند و مرا سخت لگد زدند، لگدی به جای حساس بدنم خورد که بسیار درد کشیدم؛ جایی که چند روز پیش با آهن دستبند مکرر ضربه دیده بود.
چند لگد دیگر به پاها و شانههای من زده و از اتاق بیرون رفتند. لحظههایی گذشت، بازجوها دیگر به اتاق نیامدند، سربازها آمدند و گفتند: آقا برویم بند، حالا توان
نداشتم که از جایم بلند شوم، عبایم به یک طرف افتاده بود، و عمامهام طرف دیگر، سربازها کمک کردند و مرا به طرف سلولم بردند، در مسیر دفتر تا سلول، همه قیافههای متاثر تماشاگر صحنه بودند.
مقید بودم که در هیچ شرایطی، آقای منتظری از وخامت اوضاع و احوالم باخبر نشود، چون از زمانی که مرا برای بازجویی برده بودند، ایشان در نگرانی بود. برنامه این بود که ایشان با زبان عربی در جریان بازجوییها قرار گیرد. ایشان که مرا دید، شروع به پرس و جو کرد. پرسید: شکنجه شدهای؟ گفتم: خیر، اما آزار روحی زیاد دیدم. ایشان دلداری دادند و گفتند: با آزارهای روحی به خودت فشار نیاور، آنان کار را با ایجاد رعب و وحشت انجام میدهند.
شب سختی را با درد وحشتناک و کشندهای به صبح رساندم، فردا در دستشویی متوجه شدم، که خونریزی دارم، تا عصر تحمل کردم، در این فکر بودم که ماجرا را به آقای منتظری بگویم یا نگویم؟ با خودم گفتم، اگر بگویم، ایشان متوجه شکنجهها شده و ناراحت خواهد شد، اگر نگویم، چه کنم؟ چون حالا وضعیت خونریزی بحرانی شده بود.
داشتم فکر میکردم که یکی از استوارها به نام آقای اسکندانی ـ که نسبت به دیگران بهتر بود ـ وارد بند شد، از او خواستم که دکتری برای من بیاورد. پرسید: چه شده است؟ گفتم: سعی کنید که آیت الله منتظری متوجه نشود، بازجوها به جای حساس بدنم لگد زدهاند و اکنون خونریزی دارم، بعد شلوار خونآلودی که گوشه سلول بود، نشانش دادم. نگاه کرد و دید که تمام آن شلوار از خون مچاله شده است، خودش هم وحشت کرد، آن شلوار لی را از یکی از سربازها خریده بودم، که زیر شلوارم بپوشم تا از آسیب شلاقها کمی در امان باشم. استوار از سلولم بیرون رفت، سپس جلوی سلول آیت الله منتظری ایستاد و با ایشان سلام و علیکی کرده و به ایشان گفت: «درچهای، یا خجالت کشیده و یا نخواسته شما بفهمید، او اکنون وضعیت وخیمی دارد». آن شب هیچ اقدامی
برای من نشد، اگرچه استنباط کردم که آقای منتظری نگران بوده و گاهی به عربی جویای حالم میشد.