از نگرانی و پرس و جوی آقای منتظری فهمیدم، که استوار اسکندانی چیزی به ایشان گفته است. آن شب هم، مثل شب پیش به سختی گذراندم. یکی، دو مرتبه به دستشویی رفتم، از شدت درد و ناراحتی نتوانستم که ادرار کنم، تا این که صبح شد. آقای منتظری به دفتر ـ که شیفت فردی به نام جعفری بود ـ پیغام داد، که من و آقای درچهای حالمان خوب نیست، بگویید یک دکتر این جا بیاید، یا ما را به مطب ببرید. گویا آقای منتظری برای استوار جعفری توضیح داده بود، که درچهای خونریزی داشته و وضعیتش خطرناک است. استوار جعفری ترتیب دکتر رفتن ما را داد، در طی چند ماه زندان ـ که من و آقای منتظری هم جرم بودیم ـ برای بار نخست کنار هم در یک ماشین نشسته و به بیرون از زندان برای درمان رفتیم.
ما را سوار یکی از لندرورهایی ـ که شیشه نداشته و نمیتوان بیرون را تماشا کرد ـ کردند، همراه ما نیز یک بازجو بود. نه من و نه آقای منتظری، هیچ کدام در میان راه نمیدانستیم که کجای تهران هستیم. فقط متوجه شدیم که لندرور مقابل منزلی نگه داشت، زنگ زدند، نگهبانی در را باز کرد، ما با ماشین وارد خانه شدیم، از ماشین پیاده شدیم، حیاط با صفا و پر از درختی بود، وارد فضای درختان شدیم، یادم میآید که فصل انجیر بود و درختها پر از انجیر رسیده بود. من به این سو و آن سوی باغ نگاه میکردم، اما نگران بودم. آقای منتظری مثل همیشه با روحیه نیرومندی که داشت، گاهی مزاحی میکرد، تا مرا از اندوه درآورد. ایشان ناگاه صدا زد: «آقا تقی، انجیرهای خوبی است، اگر خواستی بخور». گفتم: «انجیر میل ندارم». حالا آقای منتظری جلو بود و من هم پشت سر ایشان میرفتم، یک مامور جلوی ما بود و یک مامور پشت سرمان میآمد.
آقای منتظری پرسید: «انجیر دوست نداری؟» لبخند زدم و انجیری از درخت چیدم
و به خاطر ایشان خوردم. به ساختمان دو، سه طبقه بهداری ـ که خانواده ساواکیها برای درمان به آن جا رفت و آمد داشتند ـ رسیدیم، ما را به طبقه دوم یا سوم بردند. اول آقای منتظری برای معاینه به اتاق دکتر رفت، سپس نوبت من شد، ترفندهای زیادی به کار بردم که آقای منتظری متوجه وخامت احوالم نشود، گویا ایشان فهمیده بود، چون وقتی خواستم به اتاق دکتر بروم، گفت: هرچه هست و هر طوری شده بگو، اگر جایی از بدنت ضربه خورده و ناراحتی جسمی دیدی، همه چیز را بگو، تا دکتر بهتر بتواند بیماری شما را تشخیص بدهد.
پزشک پس از معاینهای که کرد، دستورهایی داد، سپس مقداری قرص و دارو، و نیز یکی، دو تا آمپول همان جا به من تزریق کرد، کم کم مشکل دستشویی رفتن من حل شد. پس از این بازجویی سخت، شاید نزدیک ده روزی به بازجویی نرفتم، آقای منتظری هم پیوسته حالم را میپرسید و نگرانم بود.