باری روزهای سختی در پیش روی من بود. در آن دوران پریشانی، چندین بار با جناب آقای سید مصطفی ابطحی ـ که از ائمه جماعات شهر ری بود ـ ملاقات کردم. ایشان افزون بر امامت جماعت در وزارت آموزش و پرورش دبیر بود.
چند بار همدیگر را ملاقات کردیم. ایشان پرسیدند: چه میکنید و به چه کاری مشغول هستید؟ پاسخ دادم: هیچ، فعلاً که مشغول کاری نیستم. ایشان در جریان بودند که من دیپلم دارم، در آن روزها بسیار به چشم نمیخورد که طلاب دیپلم یا لیسانس و دکترا داشته باشند.
از این رو به من گفتند: مایل هستید که در یکی از مدارس مشغول تدریس شوید؟ از آنجا که پدرم رضایت نداشت که من وارد آموزش و پرورش شوم، به آقای ابطحی عرض کردم: «من رفتن و تدریس در مدارس جدید را چندان مناسب نمیدانم».
ایشان فرمودند: «من میدانم که منظورت چیست. در مدارس جدید شما به دلیل خوی و خصلت اجتهادی پدرتان نمیخواهید وارد آموزش و پرورش شوید، اما پیشنهاد من این است، که شما بیایید و در یکی از مدارس اسلامی وارد شوید».
گفتم: اگر مدرسه اسلامی باشد، عیبی ندارد. حالا ذهنم به طرف مدارس وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی رفت، که موسس آن مرحوم آقا شیخ عباسعلی اسلامی بود. ایشان در تهران مدارس جامعه تعلیمات اسلامی را تاسیس کرد و از آن پس در شهرهای گوناگون دایر نمود.
آقای ابطحی در مدرسهای، به نام دبیرستان قدس ـ واقع در خیابان ولیعصر کنونی ـ ابتدای منیریه تدریس میکرد، مدرسه قدس در تهران آوازه و نامی پیدا کرده بود. پیش از آن، مدرسه علوی در تهران مشهور بود، که از نظر کیفیت در سطح خوبی قرار داشت. مدرسه قدس که تاسیس شد، بسیار سریع پیشرفت کرد تا آنجا که از مدارس دیگر تهران، از جمله مدرسه علوی، پیشی گرفت. از این رو کسانی که میخواستند
فرزندانشان زودتر به تحصیلات عالیه دست یافته و در عین حال تربیت اسلامی داشته باشند، آنان را از مناطق گوناگون تهران به مدرسه قدس میآوردند.
به هر حال آقای ابطحی پیشنهاد دادند که من برای تدریس به مدرسه قدس بروم. ایشان گفتند: من آنجا هستم و جایی برایت باز میکنم که در آنجا مشغول تدریس شوید. در یکی از روزها ایشان مرا به مدرسه قدس بردند، از آن مدرسه خوشم آمد، درب و دیوار مدرسه تقریباً بوی اسلامی میداد، شعارهایی که بر دیوار نوشته بودند، عکسهایی که در دفتر و کلاسها و نیز این سو و آن سو به چشم میخورد، گویای این بود که مدرسه قدس کاملاً اسلامی است. آن محیط آموزشی و پرورشی دقیقاً با خوی و خصلت من سازگار افتاد، مثلاً در کلاسها عکس شاه نبود، این اقدام برای من بسیار اهمیت داشت.
سپس وارد دفتر شدیم، آقایان دبیران و متصدیان مدرسه آمده و گرد هم نشستیم، همگی خونگرم بودند. در میان دبیران مدرسه، بهطور اتفاقی یکی از دوستان خود، به نام آقای سید علی موسوی گرمارودی را دیدم. پدر ایشان سالها در شهر ری ساکن بوده و من با ایشان و برادران ایشان رفیق بودم. تحکیم این پیوند دوستی به این دلیل بود، که آنان با آقای سید محمد موسوی خوئینیها بسیار گرم و صمیمی بوده و به حجره ایشان، در مدرسه حجتیه قم رفت و آمد میکردند و به ویژه آقایان سید ابوالفضل و سید علی موسوی گرمارودی. از این رو من به همه آنان ارادت داشتم، به ویژه نسبت به پدرشان که یکی از روحانیون وارسته و اهل ذوق و عرفان و سیر و سلوک بود.
کسان دیگری نیز در آن مدرسه بودند، که من آنان را نیز میشناختم. در این میان میتوان از شهید محمد علی رجایی و جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد آل اسحاق یاد کرد. آقای ابطحی که خود معرف من بودند، آقایان حضرتزاده و یزدانی که همه از دبیران این مدرسه بودند، همینطور مرحوم نیرزاده، که متخصص کلاسهای اول بوده و در تهران از آموزگاران سرشناس به شمار میآمد، تدریس و کلاسهای ایشان به راستی جالب و دیدنی بود.
ایشان گاهی شش یا هفت کلاس اولی را در یک سالن جمع میکرد و یکی از حروف الفبا را به بچهها میآموخت. آن قدر این کلاس تماشایی بود، که دبیران و معلمان کلاسهای ابتدایی نیز برای تماشا میآمدند، من خود بارها در هنگام تدریس ایشان شاهد و ناظر بودم.
بدینسان بود که فضای معنوی و فرهنگی مدرسه نظر و علاقه من نسبت به تدریس در آنجا را جلب کرد. از این رو با رئیس مدرسه ـ که آقای آل اسحاق بودند ـ قرارداد بستم. البته به جز آقای آل اسحاق، آقایان دیگر هم مسئول و موسس مدرسه بودند. یعنی چند تن امور مدرسه را به عهده داشتند. من در توافق با آقایان: شایسته، صمدی و آل اسحاق قراردادی مبنی بر مدت کلاسها و حقوق ماهانه بستم.
از آن پس بود که به جمع آقایان پیوسته و وارد مدرسه قدس شدم، حالا از جمعی که وارد آن شده بودم، بسیار احساس رضایت میکردم. چون با آقایان از نظر خلق و خوی و نیز دیدگاه فکری همانندی داشتم. شمار بسیاری از آقایان که آنجا بودند، در جهت نهضت و مبارزه با خودکامگی بودند. به ویژه آقایان: آل اسحاق، ابطحی، شهید رجایی و موسوی گرمارودی، و انگار ما به نوعی همدیگر را پیدا کردهایم.
چون آن دوستان استنباط کرده بودند که من هم در مسیر مبارزه هستم، آنگاه که دفتر مدرسه کمی خصوصیتر میشد؛ برخی بحثهای سیاسی در ارتباط با کشور و مسایل روز مطرح میشد. بدینگونه میتوان گفت که با ورود من به مدرسه برهان مشکل مسکن حل شد، و با ورود به مدرسه قدس مشکل مالی من برطرف شد، شبها به مدرسه برهان و حجره شخصی خودم میرفتم، روزها هم در مدرسه قدس تدریس میکردم، در برنامه روزانهام گنجانده بودم که اول صبح پیش از اینکه راهی مدرسه قدس شوم، در کلاس درس مرحوم آقا شیخ محمد رضا بروجردی، که خارج، و کفایه و مکاسب بود، شرکت کنم. سعی داشتم که با توجه به فرصت و مجالسی که صبحها داشتم، در یکی از این کلاسهای سهگانه حضور فعال داشته باشم.
آری چنین بود که بار دیگر روال زندگیام به حالت پیشین برگشت، اگر چه به جبر تعهد ناگزیر بودم که در تهران بمانم؛ اما بهطور تقریبی وضع زندگی من تثبیت شده بود. از این رو میخواستم دوباره کارهای مبارزاتی خودم را شروع کنم، در حال عزم و اقدام سیاسی بودم که اتفاق ناگواری افتاد و شیرینی آزادی و سر و سامان گرفتن زندگیام را به کامم تلخ ساخت.