گاهی با مسخره گرفتن بازجوها، روحیه یکدیگر را تقویت میکردیم، یکی از روزها که آقای «ناطق نوری» را از بازجویی برگرداندند، عبایش پاره شده و عمامهاش درهم و برهم شده بود. وقتی ایشان از مقابل سلولها رد میشد، به حالت شوخی و خنده
میگفت: «نبرد است دیگر، من هم مقاومت کردم، که خیلی اظهار بیتابی نکنم». اگرچه برخی از دوستان عقیده داشتند که در هنگام شکنجه، خودداری و اظهار ناراحتی نکردن شایسته نیست و باید درد و رنج را ابراز کرد.
رفته رفته وضع بند رو به راه شد، روزهای سخت بازجویی پایان یافته، و از آن انفرادیها و شکنجههای طاقت فرسا کمی نجات یافته بودم، حالا بند از زندانیهای سیاسی پر شده بود، به هرحال باعث دلگرمی ما بود، دیگر از آن تنهایی رنجآور خبری نبود، از سوی دیگر در میان دوستان و همرزمانم بودم. ناگفته نماند که قلبم سخت آزرده بود که چرا دوستانم این گونه در بند و گرفتار هستند؟
به هر تقدیر ساواکیها کمی کوتاه آمدند. برخی محدودیتها را درباره من حذف کردند، تا مدتی هرچه برادرانم به زندان مراجعه میکردند، موفق به ملاقات من نمیشدند، اما از این پس من توانستم با آنان ملاقات کنم، حالا میتوانستم از بند خود بیرون رفته و به بند دیگر بروم، تا دوستانم را ببینم، به ویژه آقای منتظری را. رفت و آمد در بند عمومی ممکن بود و میتوانستیم با یکدیگر حرف بزنیم.
در آغاز حبس، من و آقای منتظری حدس زدیم که ممکن است کاسهای زیر نیم کاسه باشد. ایشان گفت: ممکن است این حرکت یک نوع توطئه بوده و شنودی در گوشه و کنار گذاشته باشند. این که آزادی دادند تا من و شما کنار هم باشیم، خطرناک است، باید در هنگام حرف زدن در هر کجا هستیم، دقت کنیم. اگر خواستیم راجع به موضوع خاص سیاسی یا پروندههای خودمان بحث کنیم، جای معینی باشد. گفتوگوها باید بسیار آهسته و در حد نجوا باشد. به هر حال سعی کردم که از موقعیت پیش آمده، بهره برده و درسی را نزد آقای منتظری شروع کنم.
طلبه دیگر که هم رزم ما در زندان، در قسمت عمومی بود، به نام آقای صالحی پیش آمده، و موافقت کرد که با من در این کلاسها شرکت کند.
وقتی آیت الله منتظری از ما پرسید: «تمایل دارید که درسی را شروع کنیم؟» من گفتم: «چه سعادتی از این بهتر؟» سپس درس اصول را شروع کردیم، من و آن طلبه
هممباحثه شدیم. آقای منتظری صبحها یک درس و عصرها نیز یک درس برای ما میگفت.
چند روزی گذشت، با خود گفتم: درس فقه را هم شروع کنیم. چون یکی از ملاقات کنندههای دوستان زندانی، جلد دوم شرح لمعه را برای ایشان آورده بود، به آقای منتظری پیشنهاد دادیم که درس فقه را هم شروع کنیم. بدینگونه من با آن آقای روحانی، فقه را در محضر آقای منتظری شروع کردیم.
آن چیزی که ذهن ما را به خود مشغول کرد، این بود که چرا تا این اندازه ما را آزاد گذاشتهاند، که برای ما کتاب درسی میآورند، تا اجازه خواندن داشته باشیم؟ از طرفی جای شگفتی بود که آقای منتظری به راحتی به بند آمده و به ما درس بدهد، هرچند که بحث و گفتوگوی ما، پیرامون فقه و اصول بود.
این موضوع ابهامهای بسیاری به همراه داشت، از این رو کوشیدیم که بیشتر مراقب رفتارمان باشیم.