فصل ششم : دوران اسارت و زندان
آزادی از زندان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

آزادی از زندان

‏به هر حال به من گفتند: شما یک تعهدنامه بنویسید. پرسیدم: چه تعهدی؟ گفتند: ‏‎ ‎‏تعهدی بنویسید که از این پس که آزاد شدید، دست به کارهای مبارزاتی نزنید. گفتم: ‏‎ ‎‏پیش از این هم این‌طور نبوده است. سپس شروع کردم به نوشتن تعهد، با همان ‏‎ ‎‏مضامینی که خود می‌خواستم. بازجوها تعهدنامه‌ام را به ریشخند گرفته و گفتند: قبول ‏‎ ‎‏نیست. این چیست که نوشته‌ای؟ تو با این تعهدنامه ما را متهم ساخته و خودت را تبرئه ‏‎ ‎‏کرده‌ای. من باید تعهد می‌دادم، که به هیچ وجه از محدوده تهران خارج نشده و در ‏‎ ‎‏صورت لزوم به شهربانی خبر دهم. سرانجام تعهدنامه‌ای را که می‌خواستند، نوشتم و ‏‎ ‎‏آن‌گاه آنان بی‌هیچ سخنی گفتند: آزادی!‏

‏من همان‌طور نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم. پرسیدند: چیزی هم داخل زندان ‏‎ ‎‏داری؟‏

‏گفتم: بله، یک مقدار کتاب و لباس و اثاثیه دارم. گفتند که کسی را می‌فرستند تا ‏‎ ‎‏وسایلم را بیاورد. به خودم اجازه ندادند که داخل زندان بروم، حال آن‌که دوست داشتم، ‏‎ ‎

‏حالا که آزاد می‌شوم، داخل زندان بروم تا با برخی زندانیان خداحافظی کنم، یا اگر ‏‎ ‎‏کسی پیغامی دارد برایش انتقال دهم. بازجویان به این موضوع پی برده بودند که امکان ‏‎ ‎‏دارد، من پیغامی را از داخل زندان بیرون ببرم، از این رو از رفتن من به داخل بند ‏‎ ‎‏پیش‌گیری کردند، که برایم بسیار ناگوار بود.‏

‏دوستانی که در آن دوران در بند عمومی با آنان آشنا شده بودم، دوستان بسیار ‏‎ ‎‏صمیمی و مانوس بودند تا آن‌جا که مایل نبودم از آنان جدا شوم. در این حال و هوا ‏‎ ‎‏بودم، که سربازها تمام وسایلم را آوردند و میان اتاق بازجویی گذاشتند، آن‌گاه آنان به ‏‎ ‎‏تفتیش و بررسی آن‌ها پرداختند.‏

‏ یکی یکی کتاب‌هایم را ورق می‌زدند و نگاه می‌کردند، تا ببینند که در میان کتاب‌ها ‏‎ ‎‏چیزی هست یا نه. لباس‌هایم را زیر و رو کردند و تنها چیزی که مورد توجه آنان قرار ‏‎ ‎‏گرفت، و خود نیز احساس خطر کردم همان شلوار لی بود که در دوران شکنجه از یک ‏‎ ‎‏سرباز خریده بودم، در حقیقت ترسم از این بود که آنان از آزاد کردن پشیمان شوند. ‏

‏ از آن شلوار لی به منظور مصونیت در هنگام شکنجه جسمانی استفاده می‌کردم. ‏‎ ‎‏چون شلوار هنوز قابل استفاده بود، می‌خواستم آن را با خود ببرم، بازجوها پرسیدند: ‏‎ ‎‏این شلوار لی چیست؟ پاسخ دادم: آقایان دادند. چون همان آقایانی که آن روز مرا ‏‎ ‎‏می‌زدند، حضور داشتند، اتفاقاً همان آقای ضارب، که وحشیانه آن لگد را زده بود در ‏‎ ‎‏میان آنان بود. او آهسته به دیگران چیزی گفت و آنان دیگر دنبال موضوع را نگرفتند. ‏‎ ‎‏فقط پرسیدند: چرا این را نشسته‌ای؟ من پاسخ دادم: نتوانستم، در ضمن شستن این‌گونه شلوارها سخت است. شستن این شلوارها کار من نیست، کار خانم‌ها است که یک مقدار تخصصی‌تر عمل می‌کنند!‏

‏ گفتند: ممکن است این شلوار را با خود نبرید و اینجا بگذارید، شاید سربازی آن را ‏‎ ‎‏بشوید و از آن استفاده کند. گفتم: مساله‌ای نیست. در واقع بازجوها فکر می‌کردند، که ‏‎ ‎‏من می‌خواهم شلوار لی مچاله شده از خون را همراه خود بیرون ببرم و به عنوان یک ‏‎ ‎‏مدرک از شکنجه دادن زندانیان سیاسی به مردم نشان دهم. در این صورت آنان باورشان ‏‎ ‎

‏می‌شد که چه جنایت‌ها و وحشی‌گری‌هایی در هنگام بازجویی‌های سیاسی وجود دارد. ‏

‏ حال آن‌که چنین چیزی در ذهن من نبود، و اگر می‌خواستم آن شلوار را بیرون ‏‎ ‎‏ببرم، به این دلیل بود که آن را خریده بودم، و از طرفی شلواری کهنه و نیمدار نبود که ‏‎ ‎‏آن را دور بیندازم.‏

‏بعدها دوستانم تعریف کردند، که شلوار را به سربازی داده و گفته بودند: آن را در ‏‎ ‎‏سطل آشغال بینداز. او هنگامی که شلوار را می‌آورد تا در داخل سطل زباله بیندازد، ‏‎ ‎‏یکی از سربازها پرسیده بود: این چیست؟ آن سرباز پاسخ می‌دهد شلوار یکی از ‏‎ ‎‏زندانی‌ها است، می‌خواهیم دور بیندازیم، سرباز دوم دیده بود که شلوار خوبی است، و ‏‎ ‎‏اگر آن را یکی، دو روز در آب خیس کند و بشوید، می‌شود از آن استفاده کرد. از ‏‎ ‎‏این‌رو گفته بود: اجازه بده که من آن را بشویم و از آن استفاده کنم.‏

‏ برخی زندانیان، از جمله آقایان ‏‏کاتوزیان‏‏ و ‏‏شیخ علی یزدانی‏‏ که آن شلوار را دیده و ‏‎ ‎‏از سرباز پرسیده بودند که این شلوار را از کجا آورده‌ای؟ او پاسخ می‌دهد که این شلوار ‏‎ ‎‏آقای درچه‌ای است. بدین‌سان رازی را که بازجویان می‌خواستند پنهان نگه دارند به ‏‎ ‎‏دست آن سرباز آشکار شد.‏

‏به هر حال شلوار لی را از من گرفته و گفتند: بفرمائید شما آزاد هستید. شگفت‌زده ‏‎ ‎‏پرسیدم: بروم؟ گفتند: بله، بروید. چون وسایلم زیاد بود، سربازی کمکم کرده و وسایل ‏‎ ‎‏را تا سر خیابان برایم آورد. کتاب‌هایم را ـ که در بسته‌ای قرار داشت ـ کنار خیابان ‏‎ ‎‏گذاشت و رفت.‏

‏سر خیابان ایستاده بودم، اما نمی‌دانستم که قزل قلعه کجای تهران است، آن روزها ‏‎ ‎‏اصلاً اطلاعی راجع به خیابان‌های تهران نداشتم، من فقط با منطقه شهر ری و جنوب ‏‎ ‎‏تهران آشنایی داشتم. سواری‌ها عبور می‌کردند و من هم می‌گفتم: شاه عبدالعظیم، هیچ کدام توقف نمی‌کردند، متوجه دلیل آن نشدم. شاید بیش از ده سواری از جلو من عبور کرد و راننده‌ای اعتنا نکرد.‏

‏سرانجام یک تاکسی، کمی جلوتر نگه داشت و سپس دنده عقب آمد. او دیده بود ‏‎ ‎

‏که سید روحانی با آن وسایل کنار خیابان ایستاده و دلش سوخته بود. از طرفی گویا ‏‎ ‎‏بارها از این خیابان و از جلو زندان قزل قلعه عبور کرده بود. شاید او تا به حال زندانیان ‏‎ ‎‏سیاسی زیادی را ـ که آزاد شده بودند ـ به مقصد رسانده بود. چون از من پرسید: کجا ‏‎ ‎‏می‌روید؟ من پاسخ دادم: شاه عبدالعظیم. آن‌گاه پرسید: حاج آقا زندان بوده‌اید؟ ‏‎ ‎‏نمی‌دانستم چه بگویم. از طرفی جرات نمی‌کردم که به کسی جواب آری بدهم، از ‏‎ ‎‏طرفی نمی‌دانستم مطرح کردن آن جرم دارد یا خیر؟ به هر حال گفتم: بله.‏

‏راننده تاکسی گفت: می‌دانید که تا شهر ری مسافت زیادی است؟ جواب دادم: ‏‎ ‎‏ایرادی ندارد، شما ببرید، مساله‌ای نیست. باز گفت: کیلومتر زیاد می‌افتد. من گمان ‏‎ ‎‏کردم که این کلمه کیلومتر یک شوخی است، اما هنگامی‌که داخل تاکسی نشستم، دیدم وسیله‌ای مانند ساعت تیک تیک صدا می‌دهد. پرسیدم: آقا این صدای چیست؟ راننده پاسخ داد: کیلومتری که عرض کردم، همین است. من با شگفتی گفتم: این وسیله را نخستین بار است که می‌بینم، تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.‏

‏بالاخره با این موضوع، با راننده تاکسی گفت‌وگو کردم تا به خانه برادرم در شهر ‏‎ ‎‏ری رسیدم که نزدیک به ابن بابویه بود.‏

‏حالا ساعت یک بعد از ظهر بود که وارد شهر ری شدیم، چون پول نداشتم، ناچار ‏‎ ‎‏راننده را نگاه داشته و زنگ درب خانه را زدم تا برادرم بیاید و کرایه تاکسی را حساب ‏‎ ‎‏کند. داخل منزل شدم، از برادرم پرسیدم: مگر شما خبر داشتید که من می‌آیم؟‏‎ ‎‏برادرم پاسخ داد: بله. سپس ماجرا را این‌گونه تعریف کرد، که چندی پیش مادرم از ‏‎ ‎‏اصفهان به تهران می‌آید. به دلیل خویشاوندی، آقای سید جمال‌الدین میردامادی ـ یعنی ‏‎ ‎‏داماد دایی بنده ـ از مادرم دعوت می‌کند، مادرم همراه خواهران و برادرم به خانه ایشان ‏‎ ‎‏می‌روند.‏

‏مادرم با آقای میردامادی، درباره من و زندانی بودنم صحبت می‌کند. آقای میر ‏‎ ‎‏دامادی می‌گویند: من حاضرم که برای آزادی ایشان تلاش کنم، اما برخی راه‌ها بسته ‏‎ ‎‏است، حرفی ندارم و در هر صورت تلاش می‌کنم تا ببینم چه خواهد شد.‏


‏مادرم پس از آن مهمانی به آقای میردامادی تاکید کرده و اصرار می‌کند که ایشان ‏‎ ‎‏فعالیت خود را شروع کند. با آشنایان خودش ماجرای حبس مرا مطرح می‌کند، سرانجام ‏‎ ‎‏تیمسار صارمیه را برای ضمانت و آزادی بنده واسطه قرار می‌دهد.‏

‏برادرم سپس افزود: آقای میردامادی امروز اول صبح تلفن کرد و گفت: آقا تقی ‏‎ ‎‏امروز نزدیک مغرب به منزل می‌آید، از این رو ما آماده بودیم. تیمسار صارمیه تلفنی به ‏‎ ‎‏آقای میردامادی گفته بود که سازمان امنیت به من قول داده که امروز آقای درچه‌ای آزاد ‏‎ ‎‏می‌شود.‏