به هر حال به من گفتند: شما یک تعهدنامه بنویسید. پرسیدم: چه تعهدی؟ گفتند: تعهدی بنویسید که از این پس که آزاد شدید، دست به کارهای مبارزاتی نزنید. گفتم: پیش از این هم اینطور نبوده است. سپس شروع کردم به نوشتن تعهد، با همان مضامینی که خود میخواستم. بازجوها تعهدنامهام را به ریشخند گرفته و گفتند: قبول نیست. این چیست که نوشتهای؟ تو با این تعهدنامه ما را متهم ساخته و خودت را تبرئه کردهای. من باید تعهد میدادم، که به هیچ وجه از محدوده تهران خارج نشده و در صورت لزوم به شهربانی خبر دهم. سرانجام تعهدنامهای را که میخواستند، نوشتم و آنگاه آنان بیهیچ سخنی گفتند: آزادی!
من همانطور نشسته بودم و چیزی نمیگفتم. پرسیدند: چیزی هم داخل زندان داری؟
گفتم: بله، یک مقدار کتاب و لباس و اثاثیه دارم. گفتند که کسی را میفرستند تا وسایلم را بیاورد. به خودم اجازه ندادند که داخل زندان بروم، حال آنکه دوست داشتم،
حالا که آزاد میشوم، داخل زندان بروم تا با برخی زندانیان خداحافظی کنم، یا اگر کسی پیغامی دارد برایش انتقال دهم. بازجویان به این موضوع پی برده بودند که امکان دارد، من پیغامی را از داخل زندان بیرون ببرم، از این رو از رفتن من به داخل بند پیشگیری کردند، که برایم بسیار ناگوار بود.
دوستانی که در آن دوران در بند عمومی با آنان آشنا شده بودم، دوستان بسیار صمیمی و مانوس بودند تا آنجا که مایل نبودم از آنان جدا شوم. در این حال و هوا بودم، که سربازها تمام وسایلم را آوردند و میان اتاق بازجویی گذاشتند، آنگاه آنان به تفتیش و بررسی آنها پرداختند.
یکی یکی کتابهایم را ورق میزدند و نگاه میکردند، تا ببینند که در میان کتابها چیزی هست یا نه. لباسهایم را زیر و رو کردند و تنها چیزی که مورد توجه آنان قرار گرفت، و خود نیز احساس خطر کردم همان شلوار لی بود که در دوران شکنجه از یک سرباز خریده بودم، در حقیقت ترسم از این بود که آنان از آزاد کردن پشیمان شوند.
از آن شلوار لی به منظور مصونیت در هنگام شکنجه جسمانی استفاده میکردم. چون شلوار هنوز قابل استفاده بود، میخواستم آن را با خود ببرم، بازجوها پرسیدند: این شلوار لی چیست؟ پاسخ دادم: آقایان دادند. چون همان آقایانی که آن روز مرا میزدند، حضور داشتند، اتفاقاً همان آقای ضارب، که وحشیانه آن لگد را زده بود در میان آنان بود. او آهسته به دیگران چیزی گفت و آنان دیگر دنبال موضوع را نگرفتند. فقط پرسیدند: چرا این را نشستهای؟ من پاسخ دادم: نتوانستم، در ضمن شستن اینگونه شلوارها سخت است. شستن این شلوارها کار من نیست، کار خانمها است که یک مقدار تخصصیتر عمل میکنند!
گفتند: ممکن است این شلوار را با خود نبرید و اینجا بگذارید، شاید سربازی آن را بشوید و از آن استفاده کند. گفتم: مسالهای نیست. در واقع بازجوها فکر میکردند، که من میخواهم شلوار لی مچاله شده از خون را همراه خود بیرون ببرم و به عنوان یک مدرک از شکنجه دادن زندانیان سیاسی به مردم نشان دهم. در این صورت آنان باورشان
میشد که چه جنایتها و وحشیگریهایی در هنگام بازجوییهای سیاسی وجود دارد.
حال آنکه چنین چیزی در ذهن من نبود، و اگر میخواستم آن شلوار را بیرون ببرم، به این دلیل بود که آن را خریده بودم، و از طرفی شلواری کهنه و نیمدار نبود که آن را دور بیندازم.
بعدها دوستانم تعریف کردند، که شلوار را به سربازی داده و گفته بودند: آن را در سطل آشغال بینداز. او هنگامی که شلوار را میآورد تا در داخل سطل زباله بیندازد، یکی از سربازها پرسیده بود: این چیست؟ آن سرباز پاسخ میدهد شلوار یکی از زندانیها است، میخواهیم دور بیندازیم، سرباز دوم دیده بود که شلوار خوبی است، و اگر آن را یکی، دو روز در آب خیس کند و بشوید، میشود از آن استفاده کرد. از اینرو گفته بود: اجازه بده که من آن را بشویم و از آن استفاده کنم.
برخی زندانیان، از جمله آقایان کاتوزیان و شیخ علی یزدانی که آن شلوار را دیده و از سرباز پرسیده بودند که این شلوار را از کجا آوردهای؟ او پاسخ میدهد که این شلوار آقای درچهای است. بدینسان رازی را که بازجویان میخواستند پنهان نگه دارند به دست آن سرباز آشکار شد.
به هر حال شلوار لی را از من گرفته و گفتند: بفرمائید شما آزاد هستید. شگفتزده پرسیدم: بروم؟ گفتند: بله، بروید. چون وسایلم زیاد بود، سربازی کمکم کرده و وسایل را تا سر خیابان برایم آورد. کتابهایم را ـ که در بستهای قرار داشت ـ کنار خیابان گذاشت و رفت.
سر خیابان ایستاده بودم، اما نمیدانستم که قزل قلعه کجای تهران است، آن روزها اصلاً اطلاعی راجع به خیابانهای تهران نداشتم، من فقط با منطقه شهر ری و جنوب تهران آشنایی داشتم. سواریها عبور میکردند و من هم میگفتم: شاه عبدالعظیم، هیچ کدام توقف نمیکردند، متوجه دلیل آن نشدم. شاید بیش از ده سواری از جلو من عبور کرد و رانندهای اعتنا نکرد.
سرانجام یک تاکسی، کمی جلوتر نگه داشت و سپس دنده عقب آمد. او دیده بود
که سید روحانی با آن وسایل کنار خیابان ایستاده و دلش سوخته بود. از طرفی گویا بارها از این خیابان و از جلو زندان قزل قلعه عبور کرده بود. شاید او تا به حال زندانیان سیاسی زیادی را ـ که آزاد شده بودند ـ به مقصد رسانده بود. چون از من پرسید: کجا میروید؟ من پاسخ دادم: شاه عبدالعظیم. آنگاه پرسید: حاج آقا زندان بودهاید؟ نمیدانستم چه بگویم. از طرفی جرات نمیکردم که به کسی جواب آری بدهم، از طرفی نمیدانستم مطرح کردن آن جرم دارد یا خیر؟ به هر حال گفتم: بله.
راننده تاکسی گفت: میدانید که تا شهر ری مسافت زیادی است؟ جواب دادم: ایرادی ندارد، شما ببرید، مسالهای نیست. باز گفت: کیلومتر زیاد میافتد. من گمان کردم که این کلمه کیلومتر یک شوخی است، اما هنگامیکه داخل تاکسی نشستم، دیدم وسیلهای مانند ساعت تیک تیک صدا میدهد. پرسیدم: آقا این صدای چیست؟ راننده پاسخ داد: کیلومتری که عرض کردم، همین است. من با شگفتی گفتم: این وسیله را نخستین بار است که میبینم، تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.
بالاخره با این موضوع، با راننده تاکسی گفتوگو کردم تا به خانه برادرم در شهر ری رسیدم که نزدیک به ابن بابویه بود.
حالا ساعت یک بعد از ظهر بود که وارد شهر ری شدیم، چون پول نداشتم، ناچار راننده را نگاه داشته و زنگ درب خانه را زدم تا برادرم بیاید و کرایه تاکسی را حساب کند. داخل منزل شدم، از برادرم پرسیدم: مگر شما خبر داشتید که من میآیم؟ برادرم پاسخ داد: بله. سپس ماجرا را اینگونه تعریف کرد، که چندی پیش مادرم از اصفهان به تهران میآید. به دلیل خویشاوندی، آقای سید جمالالدین میردامادی ـ یعنی داماد دایی بنده ـ از مادرم دعوت میکند، مادرم همراه خواهران و برادرم به خانه ایشان میروند.
مادرم با آقای میردامادی، درباره من و زندانی بودنم صحبت میکند. آقای میر دامادی میگویند: من حاضرم که برای آزادی ایشان تلاش کنم، اما برخی راهها بسته است، حرفی ندارم و در هر صورت تلاش میکنم تا ببینم چه خواهد شد.
مادرم پس از آن مهمانی به آقای میردامادی تاکید کرده و اصرار میکند که ایشان فعالیت خود را شروع کند. با آشنایان خودش ماجرای حبس مرا مطرح میکند، سرانجام تیمسار صارمیه را برای ضمانت و آزادی بنده واسطه قرار میدهد.
برادرم سپس افزود: آقای میردامادی امروز اول صبح تلفن کرد و گفت: آقا تقی امروز نزدیک مغرب به منزل میآید، از این رو ما آماده بودیم. تیمسار صارمیه تلفنی به آقای میردامادی گفته بود که سازمان امنیت به من قول داده که امروز آقای درچهای آزاد میشود.