یکی از چیزهایی که برادرم، آقای سید حسین درچهای در ملاقاتها برایم میآورد، ماستهای خوبی بود که از شهر ری تهیه میکرد. ایشان همراه ماست، یک مقدار نان خشک روستایی از منطقه خودمان میآورد که واقعاً خوردنی بود. از این رو روزی به آقای منتظری عرض کردم: من ماست و نان روستایی دارم، اگر مایل هستید امروز یک نان و آبدوغ با هم بخوریم. ایشان فرمودند: باشد. چه چیزی از این بهتر؟ غذاهای داخل زندان یکنواخت است، من به نان و آبدوغ بسیار علاقه دارم و خیلی از دوران عمرم نان و آبدوغ خوردهام.
گفتم: بسیار خوب، سپس من مقدمات آن را فراهم کردم، رفتم از آشپز زندان ـ که همیشه اهل خیر بود و حتی هر از گاهی برای زندانیها داروهایی تهیه میکرد ـ چند پیاز گرفتم. سپس روی سکوی اول بند، یک کاسه بزرگ آبدوغ تهیه کردم. دوغ خیلی تمیزی درست کردم و نانهای خانگی را ـ که خشک بود ـ من و آقای منتظری، دوتایی داخل کاسه آبدوغ خرد کردیم. کمی صبر کردیم، تا نانها خوب نرم شود، چون
وضعیت مزاجی آقای منتظری زیاد خوب نبود، که چیزهای سفت بخورد، من هم دندان درد داشتم و برایم سخت بود.
پیازی را پوست کندیم و میخواستیم با خیال راحت ناهاری بخوریم، هوا گرم بود، واقعاً آن نان و آبدوغ بسیار گوارا بوده و میچسبید و فکر سختیهای گذشته و نیز رنجهای آینده را بهطور کلی از ذهنمان خارج کرده بودیم. شگفت اینکه، حال مقدر، یا مصلحت بود، ایشان از پیش فرموده بودند: نماز را اول وقت بخوانیم، از اینرو نماز را پیش از صرف غذا خواندیم.
روی همان سکوی اول بند، ایشان جلو ایستاد و من به او اقتدا کرده و یک نماز جماعت دو نفری خواندیم. سپس کنار سفره نان و آبدوغ نشستیم، آنجا بود که ما به زبان میآوردیم؛ این الملوک و این ابناء الملوک. زیرا همه دنیا یک طرف، و آن نان و آبدوغ یک طرف، سفره آن روز ما در زندان قزل قلعه، خاطرههای مدرسههای حجتیه و فیضیه را تداعی میکرد و برای ما بسیار لذتبخش بود.
اما هنوز قاشق اول آبدوغ را در دهان نبرده بودیم که استوارهای زندان شتابان وارد بند شدند، آنان با یک حالت وحشت و دلهره گفتند: آقا، آقا عجله کنید.
پرسیدیم: چه خبر است؟ گفتند: آقای منتظری! شما باید بروید دفتر. ایشان پرسیدند: به چه مناسبت؟ بگذارید ناهارمان را بخوریم. ماموران گفتند: خیر، سریع اثاثیه خود را جمع کنید. آقای منتظری پرسیدند: اثاثیه برای چه؟ آنان جواب دادند: شما آزاد هستید.
باز آقای منتظری پرسیدند: برای چه آزادم؟ به چه مناسبت آزاد شدهام؟ آنان فقط جواب دادند: شما آزادید.
آقای منتظری پرسیدند: آقای درچهای چطور؟ استوارها جواب دادند: خیر. فقط شما آزاد شدهاید. آقای منتظری میخواستند که با آنان صحبت کنند. از این رو باز گفتند: ما دو نفر با هم دستگیر شدیم، و یک پرونده و جرم داریم. بازجوییها را با هم دادهایم،
سختیها را با هم کشیدهایم، حال چطور من بروم و ایشان بمانند؟ استوارها که با آقای منتظری بحث میکردند، استوار تیموری، استوار اسکندانی، و استوار جعفری بودند. آنان برای آزادی آیت الله منتظری بسیار عجله میکردند، گویی اگر دو دقیقه دیرتر میشد، دنیا بر هم میریخت.
هر کار کردیم که دست کم اجازه بدهند، آن نان و آبدوغمان را بخوریم، فایدهای نداشت. استوارها سه تایی کنار سکو ایستاده و منتظر بودند. آقای منتظری سرانجام بلند شدند، اما در عین حال کمی مضطرب بودند. من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم، اصلاً نمیتوانستم غذا بخورم، مانده بودم که ماجرا چیست؟ نکند که دوباره بازجوییهای سخت در راه است؟ به هر حال با عجله و اصرار، و در واقع با زور، آقای منتظری از سکو پایین رفته و برای جمعآوری وسایلشان راهی سلول خود شدند.
استوارها که پیرامون آقای منتظری بودند ـ مرتب میگفتند: اثاثیه شما کدام است؟ ایشان هم میفرمودند: این مال من نیست، آن را بردارید، چند کتاب بیشتر ندارم، بقیه چیزها را نمیخواهم. آنان میگفتند هر چیزی میخواهید بردارید، در این میان گاهی وسایل دیگر زندانیان را برداشته و میگفتند: این را هم برداریم؟ آقای منتظری با عصبانیت و تندی به آنان میگفتند: آنها را بر ندارید، دست به وسایل دیگران نزنید.
اندک اندک برخی از زندانیان عمومی باخبر شدند که آقای منتظری آزاد میشود، همه جمع شده بودند. استوارها آنقدر شتاب میکردند، که همه دست و پای خود را گم کرده بودند. تنها شخصی که در این میان بسیار پریشان و نگران و افسرده بود، من بودم. زیرا حالا با رفتن آیت الله منتظری، مونس و پناه خودم را از دست میدادم. با هم عزم سفر به عراق کرده و آهنگ دیدار آیت الله خمینی داشتیم، دوران سختی آبادان و آن نخلستانهای بصره را طی کردیم، آن زجرها و بازجوییهای وحشیانه در قزل قلعه را تحمل کردیم. حال این گونه از یکدیگر جدا میشدیم، واقعاً برایم بسیار سخت بود، حال و روز من طوری بود که یکی، دو تن از زندانیان برای من گریستند.
به هر حال آقای منتظری با زندانیان معانقه کردند، ایشان بسیار متاثر و نگران بود که
چرا اینطور شده است؟ چرا ایشان آزاد میشود و من باید در زندان بمانم؟ استوارها هم یکسر حرفشان این بود، که شما شتاب کنید، باید الآن مستقیم، به منزل جناب آقای فلسفی تشریف ببرید. دستهای از روحانیون تهران، از جمله آقای سید محمد صادق لواسانی و آقای سعید آقا تهرانی ـ پیشنماز مسجد جامع ـ در منزل آقای فلسفی منتظر شما هستند. گفتنی است که یکی از استوارها گفت: آقا! سفره نهار در منزل آقای فلسفی پهن است، همه منتظر شما هستند، آقای منتظری دوباره گفتند: خوب شما پیغام بدهید که آقایان ناهارشان را بخورند. من هم اینجا با آقای درچهای نان و آبدوغ خودمان را میخوریم.
سرانجام با اصرار و زور و اجبار، آقای منتظری حرکت کرده و از درب زندان قزل قلعه بیرون رفتند. زندانیانی که در زندان عمومی بوده و ممنوعیتی نداشتند، آقای منتظری را تا مقابل درب قزل قلعه بدرقه کردند. آن روز به من نیز اجازه دادند، که همراه مشایعت کنندگان باشم، بغض گلویم را گرفته بود و اصلاً نمیتوانستم حرف بزنم. آقای منتظری هم مرتب مرا دلداری داده و میگفتند: نگران نباش، من حالا بیرون میروم انشاءالله شما هم یکی دو روز آینده بیرون آمده و آزاد میشوید. در این حال یکی، دو تن از دوستان به چهره من نگاه کرده و گریه کردند، زندانیان دیگر هم برایم بسیار متاثر بودند، از طرفی همه ما زندانیان سیاسی، برای آزادی آیت الله منتظری خوشحال بودیم.
در بیست و چهارم مهرماه 1345، آیت الله منتظری از زندان قزل قلعه آزاد شدند. ایشان به منزل آقای فلسفی رفت، همانطور که ماموران زندان گفته بودند، برخی عالمان بزرگ تهران، در منزل آقای فلسفی گرد آمده بودند. روز آزادی آقای منتظری، تا دوران زندان بنده با ایشان نزدیک به هفت ماه طول کشید.
بعدها برادرم در ملاقاتها به من چنین گفتند: بر اثر کوششی که برای آزادی من و آقای منتظری شده بود، سرانجام بازجویان ناچار شدند که آقای منتظری را آزاد کنند، چون من در بازجوییها جرایم را به عهده گرفتم. در حقیقت پس از اعترافات من، آنان
چارهای جز آزادی آقای منتظری نداشتند؛ روحانیون تهران نیز چندین نشست در منزل آقای فلسفی داشته و درباره آزادی ما بحث و تبادل نظر کرده بودند.
آقای مقدم ـ که از مسئولان رده بالای ساواک آن روز بود ـ صبح روز آزادی آیت الله منتظری، به آقای فلسفی تلفن میکنند که امروز آقای منتظری ناهار منزل شما تشریف میآورند، شما ناهار را تهیه کنید.
آقای فلسفی شادمان شده و به برخی روحانیون بزرگ تهران تلفن کرده و آنان به منزل آقای فلسفی تشریف میآورند. ناگفته نماند که از آقای منتظری تعهد گرفته بودند، که ایشان به قم نرود، یعنی ایشان فقط میتوانستند در حال عبور از قم به نجفآباد بروند. به هنگام ورود ایشان به نجفآباد، شخصیتهای روحانی و گروههای دیگر مردم اصفهان، پیاپی به نجفآباد میرفتند، تا ایشان را ملاقات کنند.
از جمله کسانی که برای ملاقات ایشان به نجفآباد میروند، برادران من بودند، آنان به دستور پدرم از درچه به نجفآباد رفته بودند، تا هم آیت الله منتظری را ملاقات کنند و هم از من اطلاعی پیدا کنند. آیت الله منتظری، ماجراهایی از زندان برای آنها تعریف کرده و سپس گفته بودند: آقا تقی هم به همین زودی آزاد خواهد شد.
نماز مغرب و عشا را خواندم، هنوز میلی به خوردن غذا نداشتم. اقامه نماز جماعت در زندان قزل قلعه ممکن بود. تا روزی که آیت الله منتظری آزاد نشده بودند، به امامت ایشان در حیاط قزل قلعه نماز جماعت برگزار میشد، زندانیان سیاسی به ایشان اقتدا میکردند، یعنی این اجازه را به ایشان داده بودند.
آنگاه که آقای منتظری رفتند، به من اجازه دادند که در قسمت عمومی نماز بخوانم. آقایان زندانی مانند شبهای گذشته ـ که پشت سر آقای منتظری نماز میخواندند ـ آن شب آمدند و نمازشان را با ما خواندند. پس از نماز در حیاط قزل قلعه دور هم نشستیم، برخی دوستان خوراکیهایی که داشتند، آورده بودند، شام زندان عدسپلو بود که آن را هم آوردند. من پس از نماز مغرب در نهایت نگرانی و تاثر شام خوردم، و سپس به سلول خودم رفتم و خوابیدم.