گفته شد که من پس از رایزنی با آقای منتظری قرارم این بود که نزد بازجویان رفته و اعتراف کنم، اما در آن روز بازجویی نبود. برنامهریزیها، پیش از آمدن آقای فلسفی به زندان انجام گرفته بود. خواست خدا است که اکنون در مقابل آقای فلسفی، به عنوان شاهد قضیه صحبت کنم. همانطور مظلومانه روی صندلی نشسته بودم، که ناگهان در میان سخن بازجو و صحبتهای آقای فلسفی شروع کردم به صحبت کردن. گفتم: تا به حال مقاومت کرده و به اتهامهای وارده اعتراف نکردم، اما دیروز تصمیم گرفتم که هر چه در درونم هست، همه را بازگو کنم، هرچه بادا باد، ولو بلغ ما بلغ، هرچه شد بشود.
برای اینکه به مسئله رنگ عاطفی بدهم ادامه دادم علت این تصمیم من هم این است که دیروز صبح هنگامی که از سلول به منظور دستشویی رفتن خارج شدم، از مقابل سلول آقای منتظری عبور کردم، در این هنگام نوای آقای منتظری را شنیدم، که با خودش میگفت: خدایا این دیگر چه بود، که این دفعه به ما بستند؟ این نامهها و این حرکتها یعنی چه؟ وقتی من این عبارتها را شنیدم، دلم شکست. با خود گفتم: اما من حسن نیت داشتم، حالا اشتباه کاریها یا هر چیز دیگر باعث شده که آیت الله منتظری هم در آتش من بسوزد.
همان وقت تصمیم گرفتم، که حتی اگر اعتراف من به اعدام هم کشیده شود، هرچه دارم بگویم، تا ایشان تبرئه شوند. از این رو همان روز به وسیله پاسبخش، برای بازجو پیغام دادم که قصد دارم صحبت کنم، اما بازجوها نبودند. آقای فلسفی و بازجو و همراهان آقای فلسفی همه سر تا پا گوش بودند، که من سرانجام اعتراف کردم، بازجو هم بسیار خوشحال شده بود. به دنبال آن اضافه کردم، این رنج روحی که از گفته آقای منتظری بر روحم وارد شده بود، چنان سنگینی میکرد که نتوانستم تحمل کنم، طوری که دیشب خواب نرفتم و صبح هم نتوانستم صبحانه بخورم. لیوان چای من هنوز دست نخورده است، پیوسته نگران بوده و میخواستم که هرچه زودتر این مطالب را بگویم.
خوشبختانه اکنون که مرا از سوی دفتر خواستند و گفتند که بازجو میخواهد شما را ببیند، خوشحال شدم، چون قصد داشتم همه اسرار را آشکار کنم. بنابراین در حضور بزرگواران اعتراف میکنم که آقای منتظری بیگناه بوده و کوچکترین تقصیری ندارد. در حقیقت همه جرایم مربوط به من است، نه کس دیگری. سید تقی درچهای من هستم و تمام این نامهها مربوط به من است، این سو و آن سو رفتن، به سفارت خانههای کشورهای اسلامی رفتن یک سر مربوط به من است، بازجو هم هرچه بخواهد، در اختیارش خواهم گذاشت.
سپس ساکت شدم، سکوت سنگینی بر آن نشست حاکم شد، اگر چه این اعتراف صوری را انجام دادم، اما از فرجام امر وحشت داشتم. آقای فلسفی رو به طرف بازجو کرده و فرمود: این طور که معلوم است، آقای درچهای هیچ گناهی نداشته و به عقیده من بیگناه است، جرمی هم که او مرتکب شده، این است که به طور قاچاق به کربلا رفته است، به کربلا قاچاق رفتن هم جریمه دارد، من حاضرم جریمهاش را بدهم. سپس آقای فلسفی در پیش بازجو، زد زیر خنده و حاضران هم خندیدند. آقای فلسفی همچنان بر سر حرف خود بود. یعنی فرمود: جریمه قاچاق رفتن به کربلا چقدر است؟ من همین الآن این جریمه را پرداخت میکنم، تا دیگر نه ایشان و نه آقای منتظری در بند نباشند. گمان شما تا حال این بوده، که اینها گناهکار هستند. الآن آقای درچهای قبول کرد، که تمام این جرایم و اتهامهای وارده مربوط به ایشان بوده و آقای منتظری در این جریانها و قضایا هیچ نقشی نداشته و روحش هم خبردار نیست، پس آقای منتظری با این مطالبی که گفته شد تبرئه است. آقای درچهای هم با توجه به این که اقرار به جرایم کرد، و گفت: سید تقی درچهای مسئول این ماجرا است، شایسته ارفاق است. آنگاه ایشان، دو حدیث، در باب گناهکاری که در پیشگاه خداوند اقرار به گناه کند، خداوند گناه او را بخشیده و چنین آدمی امتیاز دارد، مطرح کردند، سپس گفتند: بنابراین آقای درچهای هم تبرئه است، فقط یک گناه قاچاق رفتن به کربلا است، که آن هم جریمه نقدی دارد، این هم جریمه نقدی. در این هنگام آقای فلسفی دست در جیب خود کرده و پول در آوردند.
به دنبال این جریان بازجو گفت: آقای فلسفی ایشان اقرار کردهاند، این کار از نظر ما شایسته است و مورد توجه، ان شاءالله یک سری سوالات دیگر هم از ایشان پرسیده خواهد شد، اگر پاسخ آنها را دادند، آنگاه ایشان جرمی نداشته و آزاد است. پس از این گفت و شنودها، برادرم پتویی که از خانه آقای فلسفی آورده بود، به من داد و گفت: قدری پسته برایت گرفتهام، اما پتو را فراموش کرده بودم، که از خانه بیاورم، وقتی به منزل آقای فلسفی رفتم که با ایشان برای آمدن همراه شوم، آقای فلسفی پرسیدند: چیزی برای برادرتان در نظر دارید، ببرید؟
گفتم پتو را فراموش کردهام. ایشان گفتند: هر چه پتو میخواهید از این جا بردارید و برای برادرتان ببرید، من هم این پتوها را از منزل آقای فلسفی برایت آوردم.
رو به برادرم کرده و گفتم: این جا هرچه پتو بخواهیم، موجود است. بازجوها خوشحال شدند، که من از زندان تعریف کردم. یکی از بازجوها گفت: بله، همین طور است که آقای درچهای گفتند: زندانیان هر تعداد پتویی که بخواهند در اختیارشان خواهیم گذاشت.
اما این طور نبود، که بازجو میگفت. از طرفی ما هم نیازی به پتوی زیاد نداشتیم. یک پتو برای زیرانداز احتیاج بود و یک پتو هم برای روانداز و یکی هم زیر سرمان به جای بالش استفاده میکردیم.
گفتم: نیازی به پتوها ندارم. بازجو به من گفت: شما مرخص هستید. یعنی باید تشریف ببرید. من هم از جا بلند شدم و همراه با نگهبانانی که مرا آورده بودند، راهی سلول شدم. پیش از این که از دفتر بازجوها بیرون بروم، با همه آقایان دست دادم و بعد راهی سلول شدم.