گمان میکردیم که برای ماموران ناشناخته هستیم، از این رو آسوده بودیم، وقتی که به ساواک رفتیم، وضع به گونه دیگر شد. به محض ورود به ساختمان ساواک، بازجویی از من و آیت الله منتظری آغاز شد. اول از من بازجویی کردند و پرسیدند: اسم تو چیست؟ گفتم: سیدتقی. گفتند: فامیل؟ گفتم: موسوی. من بیشتر به درچهای معروف بودم.
بدین سان چندان مشخص نبود که من چه کسی هستم. بعد هم گفتم: طلبه هستم.
پرسیدند: کجا درس خواندی؟ اسم پدرت چیست؟ چرا دستگیر شدید؟ گفتم: ما زائر قبر امام حسین علیه السلام هستیم و قاچاق رفته بودیم، پس از زیارت عتبات هم به صورت قاچاق برگشتیم و دستگیر شدیم. پرسید: شما که مساله دیگری نداشتید؟ گفتم: خیر. چیز دیگری نیست، بعد گفت بنشین، من نشستم. سپس آقای منتظری رفت و کنار میز بازجو نشست. بازجو پرسید: اسمت چیست؟ فرمود: حسینعلی منتظری. به محض این که آقای منتظری خود را معرفی کرد، بازجو با شگفتی سرش را بلند کرد و گفت: شما حسینعلی منتظریِ نجفآبادی هستید؟ ایشان گفتند: بله. بیدرنگ بازپرس بلند شد و به اتاق دیگری رفت. چند دقیقهای طول نکشید که او آمد، و به صورت فرمایشی سوال و جواب سر هم کرد و بعد گفت: بفرمایید. وقتی از ساختمان بیرون آمدیم، ماشینی آماده بود که ما را به اداره امنیت کل آبادان ـ که یک تشکیلات عریض و طویل بود ـ منتقل کنند.
چند روزی در اتاقی زندانی بوده، و فقط رفت و آمد افراد را میدیدیم، این جا بر ما بسیار سخت گذشت، دشواری گرسنگی یا خستگی نبود، دشواری دلهرهای بود که عاقبت چه خواهد شد و چه بلایی سر ما خواهند آورد؟ وقتی نوبت بازجویی رسید، آقای منتظری را خواستند، ایشان رفت. به سختی صدای ایشان را میشنیدم، پرسیدند: چه وقت به عراق رفتید؟ منظورتان از عراق رفتن چه بود؟ زیارت امام حسین علیه السلام یا زیارت آقای خمینی؟ چند مرتبه به دیدن آقای خمینی رفتید؟ آیا صحبتی هم راجع به مسائل مملکتی داشتید؟ آقای منتظری فرمود: چند مرتبه ایشان را دیده، و جسته گریخته اطلاعاتی را در اختیار آقای خمینی گذاشتهام. سپس از آقای منتظری درباره من پرسیدند، که او کیست؟ فرمود: یکی از طلاب است، سپس پرسیدند: ارتباط شما با او چگونه است و کجا به یکدیگر برخورد کردهاید؟
آن گاه ایشان را مرخص کرده و مرا خواستند، رفتم و نشستم. آنان گمان میکردند که من راجع به آقای منتظری، و یا توطئههایی که در نجف شده، و یا برنامههایی که برای ایران تنظیم شده، اطلاعاتی دارم. در این زمینهها سوال کردند: به چه مناسبت به
عراق رفتید؟ برای زیارت امام حسین علیه السلام؛ کجاها رفتید؟ تمام زیارتگاهها؛ خدمت آقای خمینی هم رسیدید؟ گفتم: بله، یک مرتبه. (چون بیش از این مصلحت ندانستم). سپس پرسید: در آن جا با چه کسانی تماس داشتید؟ من بسیار گنگ و سربسته جواب دادم. بعد پرسید: آشنایی شما با آقای منتظری از کجاست؟ گفتم: استاد من در قم بودند و در نجف ایشان را دیدم، افتخاری برای من بود که در خدمت استاد باشم، و در معیت ایشان به ایران بازگردم.
پرسشها و پاسخها به درازا کشید، حالم بد بود، سرم گیج رفت، تعادلم را از دست دادم، ناگهان بازپرس سوال کرد: با آقای دکتر صادقی چه ارتباطی دارید؟ این سوال مثل پتکی بر مغزم فرود آمد، با خود گفتم که نکند اسرارم فاش شده باشد. بحث را جمع و جور کردم، جواب سطحی دادم، اما سوال بعدی بسیار تکان دهندهتر بود، چون بازپرس پرسید، آقای عالی نسب کیست؟ دیگر برایم قطعی شد که ما لو رفتهایم، زیرا در نامههایی که از آقای دکتر صادقی گرفتم، نامی از آقای عالی نسب برده شده بود. آقای دکتر صادقی مرا به ایشان معرفی کرده بود، چیزی که برایم بسیار جای شگفتی داشت، این بود که راننده آن سواری، چرا تا این حد پیش رفته است. نامهها را در ماشینش پیدا کرده و دور نریخته و بعد برگشته و نامهها را به دست ژاندارمها سپرده است؟ از هیچ طریق دیگری این اطلاعات قابل دسترسی نبود، مگر همان نامههایی که در ماشین مخفی کرده و دلخوش بودم که نامهها را از دست ژاندارمها دور کردهام.
بازپرس که پرسید آقای عالی نسب کیست؟ گفتم: شناختی ندارم، دوباره پرسید: شما از آقای عالی نسب شناختی ندارید؟ گفتم: خیر. پرسید: شما برای ایشان نامهای یا پیغامی همراه ندارید؟ گفتم: خیر. تمام سعی من بر این بود که منکر نامهها شده و بگویم که این نامهها مربوط به من نیست، من میپنداشتم در نامهها اسمی از من برده نشده است. حالا کار بازجویی وارد مرحله عملی شد، بازپرس دو سیلی سنگین و محکم به صورتم زد و دستور داد که شلاق بیاورند، چیزی نکشید که گفت: حالا نیاورید.
من با حالتی افسرده و نگران نگاهش کردم، آن گاه گفت: مرخص هستی. این بازجویی شاید نزدیک به دو ساعت طول کشید، از جا بلند شدم و با حالت نگرانی اشک در چشمهایم حلقه زده بود. بدون این که چیزی به آقای منتظری گفته و ایشان را نگران و ناراحت کنم، برگشتم. احساس سنگینی دست بازپرس روی صورتم از طرفی، و فاش شدن مساله نامههای دکتر صادقی از طرف دیگر، سخت نگرانم کرده بود. وارد اتاق که شدم، آقای منتظری پرسید: چه شد؟ و سپس با دست اشاره کرد که مواظب صحبتهایت باش، ممکن است ضبطی یا شنودی گذاشته باشند، ناچار بودم که مطالب را زیاد روشن بازگو نکنم، اما به هرحال واقعیت را گفتم.
بعد از ظهر در اتاق نشسته بودیم، که یک روحانی از درب ساختمان وارد شد و شتابان به اتاقهای بالا رفت، از دیدن این منظره خوشحال شدیم، چون احساس کردیم، که در پی تلاشهای آقای مجتبی قائمی، این آقا برای کمک به ما آمده است، اما بعد به دست آمد که این خبرها نیست. این آقای روحانی، مرتبط با سازمان امنیت بوده و از روحانیون ساواکی است.
از طرفی آقای مجتبی قائمی به ما دلگرمی داده بود، که قرار است در منزل یکی از روحانیون آبادان، به نام سلمان یا سلیمان، نشستی برقرار شده و برای آزادی ما تصمیمهایی بگیرند، از این رو ما چشم به راه بودیم که کسی دنبالمان بیاید و یا گشایشی پیش آید. رفته رفته دیگر برای ما قطعی شد که از دست آقای مجتبی قائمی هم کاری برنیامده و تلاشهای ایشان برای آزادی ما بینتیجه مانده است.
چند روزی در اداره امنیت محبوس بودیم، شاید پنج یا شش روز گذشت، در آن روزها از رفتار و بازجوییهای آقایان به دست آوردیم، که پس از رفتن من و آقای منتظری به عراق، در تمام مرزهای ایران، اداره امنیت، منتظر بازگشت ما بوده که دستگیرمان کنند.