من بعد از گرفتن گواهینامه ششم ابتدایی، به اصفهان آمدم، تا در این شهر به ادامه تحصیل بپردازم. از این رو، در دبیرستان سعدی ثبتنام کردم. پس از مدتی به دبیرستان هراتی رفتم، که نزدیک سی و سه پل قرار داشت. تا کلاس دهم آنجا درس خواندم.
اصفهان، در زمانی نه چندان دور مرکز مرجعیت بوده و حوزههای علمیه اصفهان از
رونق خاصی برخوردار بودند. از نقاط گوناگون ایران، افراد برای تحصیل علوم دینی به این دیار میآمدند. در دوران ما نیز دانشگاههای متعدد و معتبری در اصفهان ایجاد شد. افرادی که ریشه تحصیلات حوزوی داشتند، زمانی که وارد دانشگاه اصفهان شدند تحصیلات حوزوی خود را نیز دنبال کردند. آقای سید محمد خاتمی، یکی از کسانی بود که دوران دانشجویی خود را در اصفهان گذرانید. ایشان دروس حوزوی را در یزد خوانده بود. در ایام تابستان و نیز روزهای تعطیلی، با یکدیگر برای گردش به درچه میرفتیم.
مشکل مهم من در شهر اصفهان، مسکن بود. روزها در دبیرستان، و شبها برای خوابیدن نزد برادرانم میرفتم؛ که در مدرسه نیمآور حجره داشته و مشغول خواندن دروس حوزوی بودند. مدرسه نیمآور همان جایی بود، که جد مادریام، علامه سید محمد باقر درچهای، در آنجا چهل سال تحصیل و تدریس کرده بود. داییهای من و نیز مدتی پدرم در آنجا درس خوانده بودند. مدرسه نیمآور، در واقع مدرسه آبا و اجدادی ما بود. یک روز پدرم گفت: خوابیدن تو در حجره مدرسه علمیه نیمآور اشکال شرعی دارد. چون تو یک محصل دبیرستانی هستی، و مدرسه علمیه برای طلاب علوم دینی ساخته شده است. بعد خودش برای رفع این اشکال چنین پیشنهاد داد: شما همزمان با دوران دبیرستان، دروس طلبگی را شروع کن، تا رفع شبهه شود. برای همین در موازات همدیگر، تا کلاس دهم، هم طلبه بودم و هم محصل دبیرستانی. روزها به دبیرستان رفته و عصرها در مدرسه نیمآور دروس طلبگی میخواندم. اوایل فکر میکردم که نمیتوانم دو تا درس را به موازات هم بخوانم، اما هم در دروس جدید، و هم در دروس حوزه به بهترین شکل پیش رفتم.
آن روزها در درسهای ادبیات، به ویژه شعر و مقالهنویسی شوق فراوانی داشتم. از اساتیدم در اصفهان بعد از مقدمات و ادبیات، آیت الله حاج سید احمد امامی بود، که از شاگردان امام خمینی به شمار میآمد. دیگری هم آقای سید عطاء الله فقیهی -
بود، که هر دو در سن کم از دنیا رفتند. اساتید دیگری نیز داشتم که در جای خود از آنان نام خواهم برد. مدتی از شروع تحصیلم در مدرسه نیمآور گذشت، که برادرانم برای ادامه تحصیل حوزوی به قم رفتند و من در حجره تنها ماندم. چون در دو جا مشغول تحصیل بودم و بیشتر زحماتم به ویژه در تهیه غذا به دوش برادرانم بود، با آشپزی آشنا نبودم. در پخت و پز غذا همیشه سرگردان میماندم. یک بار کتهای درست کردم، که عجیبترین کته پخته شده در جهان بود! ته قابلمه و نیز دور و بر آن سوخت، اما وسط آن هنوز آب داشت. این داستان را روزی برای خالهام تعریف کردم، ایشان گفت: چنین چیزی محال است. ناچار شدم برای اثبات قضیه قسم بخورم که حضرت عباسی من این کته را پختم که دور و بر برنج به اندازه دو سانت زغال شد ولی وسط آن آب بود. از این ناشیگریها زیاد داشتم. مدرسه نیمآور در میانه بازار اصفهاناست. بیشتر مدارس علمیه اصفهان، مثل مدرسه ذوالفقار، مدرسه صدر، مدرسه جده بزرگ، مدرسه جدّه کوچک، مدرسه ملا عبدالله، در بازار اصفهان قرار دارند. از این رو بسیاری از اوقات، بازاریها و شاگردانشان، یا افراد متفرقه برای ساختن وضو و نماز به این مدرسهها آمد و رفت داشتند. این رفت و آمدها ممنوع نبوده و نیست. لابهلای شاگردهای بعضی از این تجارتخانهها یا مراکز تولیدی، گاهی افراد هرزه وجود داشت که رفتاری دور از ادب و نزاکت داشتند؛ مثلا بچه طلبهای را گیر آورده، و سر به سرش میگذاشتند. من همیشه در مقابلشان ایستادگی میکردم، تا جایی که چند بار کار به دعوا کشید. برایم سخت بود که این صحنه ها را ببینم، چون ممکن بود متلکها و تکهپرانیهای این افراد، به یک بچه طلبهای که تازه از یک ده آمده و جامع المقدمات به دست گرفته، او را در تحصیل علوم دینی سست کرده و باعث شود که او طلبگی را برای همیشه رها کند. آن روزها ـ که افراد کمتر به دنبال طلبگی بودند ـ این احتمالها زیاد بود. از طرفی معتقدم که مدرسه علمیه مکان مقدسی است.