در سالهای 1350 ـ 1351 من سخت درگیر مسائل انقلاب و مبارزه با رژیم ستمشاهی بودم. با اینکه بیش از سی سال داشتم، اصلا به فکر ازدواج نبودم. در حقیقت این موضوع به کلی از ذهنم گریخته بود. یعنی پیگیری مبارزه و اهتمام به مسائل انقلاب بر همه چیز از جمله ازدواج تاثیر نهاده بود. گاهی هم که بعضی اقوام و نزدیکان ازدواج مرا مطرح میکردند، ناگهان به یادم میافتاد که باید ازدواج کرده و تشکیل خانواده داد. یادم میآید که آن روزها، نمیتوانستم در این مورد تصمیم جدی گرفته و جواب شفاف بدهم. تا این که یک روز با آقای شیخ حسن مصطفوی تبریزی ـ که اهل سیر و سلوک به شمار آمده و مورد احترام آقایان نیز بود ـ در این مورد مشورت کردم. ایشان مرا به این امر تشویق کرد. زمانی که قرار شد به مشهد مقدس سفر کنم، با آقای جواد محمدی و آقای محمد مصطفوی ـ فرزند حاج آقا مصطفوی ـ عازم مشهد شدیم. در حرم امام رضااز آن حضرت خواستم که در این امر خیر مرا یاری نماید.
بعد از دو روز به تهران بازگشتم. مرحوم حاج آقای مصطفوی مقدمات ازدواج مرا فراهم کرده بود. ایشان خانواده یکی از آشنایان خود را به من معرفی کرد. منظور ایشان، صبیه حاج مصطفی شرکت از بازاریان محترم تهران بود. چنین شد که من برای
ازدواج اعلام آمادگی کردم. همه چیز به راحتی پیش میرفت. بعضی دوستان پیشنهاد کردند که جشن عروسی را در یکی از سالنهای غذاخوری بگیریم. در مناطق مختلف تهران رفته و چند سالن پذیرایی را دیدیم که برایم جالب نبود. زیرا در آن سالنها عکسهای محمدرضا شاه، فرح و ولیعهد نصب شده بود، از این رو قبول نکردم. مجلس جشن در منزل ابوالزوجه به صورت معمول انجام گرفت. در این باره همه دوستان به خصوص حاج آقای مصطفوی بسیار کمک و همکاری کردند. آقای سید مصطفی برقعی ـ که از دوستان زندان و همسلولی بنده بوده و در تهران خیابان بوذرجمهری چاپخانه داشت ـ کارت دعوت مخصوص عروسی، با متنی که تا حدی انقلابی بود، چاپ کرد. همه دوستان انقلابی را دعوت کرده و آنان در جشن عروسی ما حضور داشتند.
جالب این که در همان شب عروسی، ماموران ساواک خیال کرده بودند که مجلس ما یک مجلس سیاسی است. چون متن کارت عروسی هم بودار بود. از این رو همان شب آمدند و با این که من تازهداماد بودم، به خارج از مجلس احضار کرده و پرسشهایی مطرح کردند. آنان را قانع کرده و خودشان هم دیدند که مجلس، مجلس عروسی است، نه مجلس سیاسی. با این همه، از من تعهد گرفتند که در یکی دو روز آینده برای توضیح بیشتر خودم را به ساواک معرفی بکنم، بعد گذاشتند و رفتند. به هر حال آن شب بهخیر گذشت، اگرچه تا حدودی به تلخی آمیخته شد.
با اینکه من تشکیل خانواده داده و همسرم را به منزل آوردم، پس از مدتی جشن عروسی خواهرم پیش آمد. مادرم گفته بود، چون برای سید تقی در اصفهان جشن عروسی نگرفتیم، یک جشن عروسی مشترک برای من و خواهرم در اصفهان بگیرند. ما به آن جا رفته و دوباره در آن جشن شرکت کردیم.
در این سال ـ که ازدواج بنده انجام گرفت ـ دو اتفاق مهم افتاد؛ یکی رحلت آیت الله العظمی سید محمود شاهرودی بود و دیگری شهادت آیت الله شیخ حسین غفاری،
که به دست ماموران ساواک انجام گرفت. یادم هست، وقتی از اصفهان برگشتم، در مراسم شب هفت شهید غفاری شرکت کردم.
به هر حال حاصل ازدواج بنده، سه پسر و یک دختر است. پسر بزرگم سید روح الله، طلبه بوده و اکنون در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل درس خارج فقه و اصول است. دو پسر دیگرم؛ سید محمد و سید احمد هم دانشجو هستند. یک داماد هم دارم که او کارمند است.