روزهای پر افت و خیز سال 49 را سپری کرده و وارد سال 50 شدیم، گفتنی است که آن روزها، هر سال جدیدی را با این امید آغاز میکردم، که این سال، دیگر سال پیروزی مبارزه است، چون با نگاه به سیر نهضت، مبارزه را در سیر صعودی میدیدیم، در واقع این قوت قلبیام بود، که امیدوارانهتر به جلو قدم برداریم. در نگاه مبارزان، مبارزه و زندگی، همچنان مانند دو خط موازی ادامه داشت. من در کنار فعالیتهای مبارزاتی، در مدرسه سجادی هم مشغول بودم. در سال 1350 بود که دولت تصمیم گرفت که بیشتر
مدارس اسلامی را، به هر شکلی که ممکن است، زیر نظر بگیرد. از این رو اعلام شد که مدارس اسلامی هم باید دولتی شود.
این جریان سبب درگیری وزارت آموزش و پرورش، با آقای شیخ عباس علی اسلامی شد؛ چون ایشان به عنوان موسس جامعه تعلیمات اسلامی، مدارس اسلامی در سراسر کشور را زیر نظر داشت. برخی گفتند: این درگیریها نتیجهای ندارد، از آن پس هم آموزش و پرورش اعلام کرد که قصد دارد معلمانی را که در مدارس جامعه تعلیمات اسلامی سابقه کار دارند، به استخدام خود درآورد. من راضی به این کار نبودم، با این همه پس از مدتی که سپری شد، به اجبار مشخصات ما را گرفته و برای مصاحبه و امتحان رفتیم، بدین سان در شمار کادر آموزش و پرورش دولتی درآمدیم.
اگرچه این روند برخلاف عقیده شخصی من بود، اما سبب گشت که من در هر پستی، در مدرسه دولتی به سود جریان مبارزه بهره ببرم. چون گاهی ناظم بودم، گاهی سرپرست، گاهی نیز سر کلاس میرفتم، گاهی هم باید کلاسها را تنظیم کرده و معلم استخدام کنم. طبیعی بود، که همه این فعالیتها با ذوق و سلیقه خودم انجام میگرفت.
اقدامهای من بیگمان به ذائقه برخی خوش نیامده بود، از این رو دستهای از فرهنگیان متملق و چاپلوس ـ که به تعبیری نوکران بیمواجب حقوق ساواک بودند ـ کارهای مرا به اداره ساواک، یا اداره آموزش و پرورش گزارش دادند. روزی شخصی به مدرسه ما آمد و پرسید: به چه دلیلی ده، دوازده تن پاسبان نزدیک مدرسه ایستادهاند. شگفتزده پیش خود گفتم: لابد یکی از شخصیتهای حکومتی رژیم قصد دارد که از این جا عبور کند. سپس دوست دیگری آمد و گفت: یکی، دو نفر از ساواکیهای شهر ری، حوالی مدرسه در حال قدم زدن هستند.
آن روز معلمها سر کلاس، و یا در دفتر مدرسه مشغول کارشان بودند، ناگهان متوجه شدم که نزدیک سی، چهل تن لباس شخصی وارد مدرسه شدند. رئیس اداره آموزش و پرورش، معاونان او، برخی از مدیران مدارس دیگر آمده و بیدرنگ گفتند: «زنگ را بزنید. بچهها داخل حیاط بیایند» پرسیدم: «چرا؟» رئیس آموزش و پرورش
پاسخ داد: «با بچهها کار داریم.» من ناظم مدرسه بودم، ناگزیر زنگ را زدم، دانشآموزها در نهایت خوشحالی از کلاسها بیرون آمده و به حیاط رفتند. مدیر مدرسه از پیش، در جریان این حرکت بود. بعدها که به ایشان خرده گرفتم: چرا مرا در جریان قرار ندادی؟ توجیه کرد که مجبور بود از اوامر تبعیت کند، چون به هر حال او نماینده آموزش و پرورش بود.
پس از این که دانشآموزها وارد حیاط شدند، رئیس آموزش و پرورش، خطاب به من گفت: آقای درچهای ما با شما کار داریم، لطفاً تشریف بیاورید تا قدری با هم صحبت کنیم. چند تن از مدیران مدارس همراه ایشان بودند، آنان مرا به داخل یکی از کلاسها بردند، سپس یکی دیگر از معلمان روحانی مدرسه، به نام آقای سید حسن طباطبایی را خواستند، ایشان هم داخل همان کلاس آمد. بدین سان با ما وارد صحبت شدند. برای ما جریان را این گونه مطرح کردند، که تصمیم گرفته شده تا بچههای مدرسهای را که در حال تخریب است، به همراه کادر آموزشی و مسئولان آن مدرسه، برای مدتی به مدرسه ما بیاورند، در این صورت دو مدرسه در هم ادغام میشود.
آنان در حقیقت، ما را به نوعی سرگرم کرده و در کلاس نگه داشته بودند، تا مبادا من بیرون مدرسه رفته و اهالی محل و بازاریان را بر ضد آن جریان تحریک کرده و سپس درگیری ایجاد شود. چون همه در جریان بودند، از طرفی من به مسجد محل رفت و آمد داشته، و تمام اهالی آن نسبت به من ارادت داشتند، دلهره آنان از این بود که اقدامی کرده و مردم به پشتیبانی من بیایند. از این رو من و آقای طباطبایی را ـ که روحانی بود ـ در کلاس خالی نگه داشته بودند تا بدینگونه ما از رخدادهایی که قرار بود در مدرسه پیش بیاید، بیاطلاع باشیم.
از آن سو خودشان به سرعت شروع به جابهجایی دانشآموزهای تازه وارد کردند. نخست آنان را به صف کرده و سپس دویست، سیصد دانشآموز را در کلاسهایی که خودشان انتخاب کردند، جای دادند، باید گفت که حرکت آنان نوعی اشغال نظامی بود،
چون خودشان آمدند، خودشان انتخاب کردند و خودشان نیز برای کلاسهای مدرسه ما برنامهریزی کردند.
تا این جا مسالهای نبود، اما وضع از این بدتر شد، آنان در مدرسه اسلامی ما ـ که معلمان متدین داشت ـ معلمانی قرار دادند که برایم غیرقابل تحمل شد. در مدرسه ما همه معلمها مرد بوده و معلم خانمی وجود نداشت. یک خانم در مدرسه بود که همان خانم سرایدار بود. آن طرف مدرسه در اتاقی با بچههایش بود، هر از گاهی ـ که مادران دانشآموزان به مدرسه میآمدند تا از وضعیت درسی فرزندانشان آگاه شوند ـ با ایشان تماس میگرفتند.
به راستی یک تهاجم صورت گرفت. آنان با برنامهریزی دقیق و حساب شده ـ که از پیش داشتند ـ از ده، بیست نفر کادر آموزشی آن مدرسه، فقط شش یا هفت نفر آنان مرد بودند، و معلمهای دیگر، همه خانمهای بیحجاب و آرایش کرده بودند، که کمترین تناسب شخصیتی و رفتاری با یک مدرسه اسلامی را نداشتند.
افزون بر آن، پس از بیرون آمدن از آن کلاس متوجه شدم که همه چیز یک نقشه حساب شده بوده است. زیرا از آن پس یک خانم معلمهایی به مدرسه ما آمدند که حتی شیطان هم شرم داشت که به آنان نگاه کند، آنان حالا در مدرسه اسلامی برای تدریس رفت و آمد داشتند. به گفته یکی از دوستان، گویی در شهر گشته بودند و هر چه خانم آراسته و بیگانه با اصول تعلیم و تربیت اسلامی بود، برای مدرسه ما انتخاب کرده بودند.