هدف ما این بود، که بر پایه رهنمودهای آیت الله خمینی، بزرگترین عزاداری در روزهای بزرگ تاسوعا و عاشورا برگزار شود. بیگمان این حرکت انسجام و اتحاد هیاتها و دستههای سینهزنی در سراسر ایران، به ویژه در تهران را میطلبید. در حقیقت
همین حرکتها در شهرها، قدرت اسلام و مردم را جلوهگر میساخت. حضرت امام خمینی چارچوب عزاداری در تهران و شهرستانها را تعیین کرده بودند. از این رو قرار شد که دستهها و همه گروههای اجتماعی صبح تاسوعا از میدان فوزیه ـ امام حسین علیه السلام کنونی ـ حرکت کرده و به سوی میدان شهیاد ـ آزادی کنونی ـ روند، در ضمن مردم از مسیرهای گوناگون در میان راه به این صف واحد بپیوندند.
من که مدتی منزل نرفته و از خانوادهام خبری نداشتم، با توجه به این که همسرم در آن دوران اواخر بارداری خود را میگذراند و در منزل پدرشان بود، قرار گذاشتیم که در آن راهپیمایی بزرگ به سمت میدان آزادی یکدیگر را دیده، و سپس همراه راهپیمایان برویم. روز تاسوعا، پس از آن که همسرم را دیدم، به دلیل این که از سوی جامعه روحانیت مبارز در شمار گردانندگان راهپیمایی بودم، به سرعت از یکدیگر خداحافظی کرده و هر کدام به صفوف خود پیوستیم. او همراه خانمها بود و من همراه آقایان به راهپیمایی شکوهمند تاسوعا تا میدان آزادی ادامه دادیم. نزدیک چهارراهی که رسیدیم، چند صد نفر به عزاداری باشکوهی پرداختیم، که در شان و منزلت حضرت ابا عبدالله علیه السلام بود.
عزاداری و راهپیمایی روز تاسوعا که پایان گرفت، به مسجد منصوریه رفتم، تا مجالس عزاداری شب عاشورا را برنامهریزی کنم، پس از برگزاری عزاداری و راهپیمایی شب عاشورا، به منزل پدر همسرم تلفن کرده و با ایشان برای راهپیمایی فردا یعنی روز عاشورا قرار گذاشتم، گفتنی است که در عصر روز تاسوعا حضرت امام خمینی، تلفن اعتراضآمیزی به آقایان: استاد مطهری، دکتر بهشتی و آیتالله منتظری کرده و اظهار میکنند که شعارهای تاسوعا در راهپیمایی خیابان آزادی تعیین کننده نبوده است. ایشان آن گاه دستور میدهند که شعارهای راهپیمایی روز عاشورا، میباید همراه با صراحت در بیان خیانتهای شاه و نیز تغییر حکومت باشد.
از همین رو راهپیمایی عاشورا را با برنامهریزی جدید و شعارهای شفافتر آغاز کردیم. در هر صد متر، یک ماشین مجهز به بلندگو داشته، و یک نفر متصدی بود که
شعارها را بگوید، اگر چه روز تاسوعا هم، همین شیوه بود، به هر حال اندک اندک روند شعارها در راهپیمایی شکننده و تند شد.
از سوی جامعه روحانیت مبارز تهران نیز پیامی رسید، که ائمه جماعات همراه مامومین مساجد در یکی از مسیرها، به طرف خیابان آزادی حرکت کنند. روز عاشورا، صبح به صورت خاصی جلوهگر شده بود، گویی خورشید آن روز با روزهای دیگر تفاوت بسیار داشت. خورشید عاشورای 57، انگار طلاییتر شده بود. شعف خاصی در وجودم برخاسته بود، به گونهای که روی پای خود بند نبودم، آهسته، اما پیوسته نهضت امام، به پیروزی نزدیک شده بود. بوی خوش آزادی مشام همه مبارزان را آکنده ساخته بود، راهپیمایان خمینی و عزاداران حسینی، از میدان فوزیه [امام حسین علیه السلام] تا میدان شهیاد [آزادی] به یکدیگر متصل شده بودند. گویی یکباره، جمعیت همه تهران به خیابان ریخته بودند، انگار به چشم خود دیدم که پنجاه سال تحمل جنایت آن پدر و پسر به آخر رسیده است. آن روز به راستی، نظارهگر بینظیرترین و زیباترین صحنه در تاریخ ایران بودیم.
آن روز بیگمان در تاریخ ایران زمین ـ که سرزمین خلق و رویش حماسههای مردمی بر ضد بیدادگران شناخته شده است ـ معجزه و موهبتی برای مبارزانی بود که دههها انتظار آن را داشتند، تمام مسیر راهپیمایی آرام مردم، به یکدیگر متصل شده بود، سربازان مسلح، سوار تانکها ایستاده و آماده فرمان حمله به ملت بودند، شگفتا که فراوانی جمعیت چهار، پنج میلیونی مردم، اجازه کوچکترین حرکتی را به دشمنان نداد.
سیاست شاه در راهپیمایی عاشورای 57، این گونه میطلبید که حتی گلولهای به سوی مردم، شلیک نشده و فقط نظارهگر باشند. شاید هم این معجزه روز عاشورای حسینی بود، که نهضت خمینی در بستر آن به اوج خود رسیده و شکوه و عظمت پیدا کرد.
تولد فرزندم
روز عاشورا براساس قراری که با همسرم داشتم، حاضر شدم، ناگزیر به دلایل امنیتی، پس از دیدار کوتاهی با همسر و تنها فرزندم، آنان را به خدا سپرده و در دریای راهپیمایان حل شدم، همسرم نیز همراه شماری از خویشان خود وارد صفوف راهپیمایان گشت، فقط به همسرم این جمله را گفتم: شب با منزل پدر ایشان تماس خواهم گرفت، تا از حالش باخبر شوم، من به راستی شرمنده او بودم، که در روزهای آخر بارداری کنارش نبودم.
آن روز راهپیمایی کم نظیر، با شکوه وصف نشدنی پایان یافت. من شب را در خانه یکی از دوستان خود ماندم، از بد حادثه، تلفنی در دسترس من نبود تا حال همسرم را بپرسم، دلشوره بسیاری داشتم، از همین رو نتوانستم تا صبح طاقت بیاورم، ساعت دوازده شب از خانه دوستم بیرون رفتم تا از کیوسک تلفن عمومی حالش را جویا شوم.
به منزل پدر خانمم که تلفن کردم، باخبر شدم که همسرم در بیمارستان است، معلوم شد که در هنگام راهپیمایی، نزدیکیهای میدان شهیاد [آزادی] برای همسرم مشکلی پیش آمده است. همراهان با راهنمایی دستهای او را به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند، بدین سان فرزندم نزدیکیهای ظهر عاشورا، یعنی در چنان روز باشکوه و در بستر یک راهپیمایی بزرگ به دنیا آمده است، اشک شوق و شرمندگی در چشمانم حلقه زد، لحظهای که باید کنار همسرم باشم، مشغول انجام وظیفه بودم. حالا مانده بودم که چه کار کنم، شب بود و رفت و آمد ممنوع، از سویی تمایل داشتم که آن لحظه از حال همسرم و فرزندم باخبر شوم، اما چارهای نبود، باید تا صبح روز بعد تحمل کنم.
شب سنگینی بود، هنوز حلاوت و شکوه آن روز را به درستی نچشیده بودم که دلواپسی همسر و فرزندم به سراغم آمد، هر گونه بود، آن شب گذشت، صبح روز یازدهم محرم، اول وقت از منزل دوستم، یا بهتر بگویم مخفیگاهم، بیرون آمده و به سرعت خود را به بیمارستان رساندم، در بیمارستان، وقتی مادر و فرزند را در کمال
سلامتی دیدم، شکر خدای بزرگ را به جا آوردم، مولودی، زاییده روز عاشورا بود. نام او را «روح الله» نهادم، حق هم چنین بود، چون روز تولد او، روزی بود که ملت همه گوش به فرمان روح الله خمینی، به خیابانها ریخته و آماده شهادت شدند. از سویی روز عاشورا، روز حسین علیه السلام است، که همه چیز ما از اوست، خود حضرت آیت الله خمینی هم مرید اباعبدالله و زیر لوای امام حسین علیه السلام است، پس شرط انصاف نبود که نام حسین را نادیده بگیرم، حالا مانده بودم که چه کنم. ناگزیر شناسنامه فرزندم را به نام «حسین» گرفتم و در هنگام محاوره او را روحالله خواندیم، تا بدین سان احترام روز عاشورا و امام حسین رعایت شده باشد.