پدرم پس از ورود من به حوزه، اصرار بسیار داشت که منبر بروم. از این رو، هرگاه به درچه میرفتم، اگر روزی در مسجد ایشان برنامه روضهخوانی یا سخنرانی برقرار بود، من باید در فاصله بین نماز مغرب و عشا سخنرانی میکردم. یک مرد کشاورز بیسوادی در مسجد پدرم بود که همیشه اذان نماز و تکبیرات را میگفت و گاهی نیز مرثیه حضرت اباعبدالله علیه السلام را هم میخواند. در سخنرانیها و منبرهای تمرینی که داشتم، وحشت در سراپای وجودم شعله میکشید. و گاه به دلیل کمرویی نمیتوانستم سخن بگویم. آن پیرمرد با خواندن اشعار به کمک من میآمد. به راستی پشتوانهای خوب برای من بود. و به من جرات و جسارت میداد، که در مجلسهای بزرگ حرف بزنم.
کمک کردن او، مرا به جایی رسانید که بسیاری از شهرها برای سخنرانی از من دعوت میکردند. کشاورز یاد شده مشهدی تقی نام داشت، اما به تقی پلنگ کش معروف بود. وجه تسمیه او به پلنگ کش این بود، که شبی یک ساعت پیش از اذان صبح پیاده به راه افتاد، تا از بیراهه خود را به مقصد برساند. در هوای نیمه تاریک بیابان، ناگهان مورد حمله یک سگ بزرگ قرار گرفت. او که مردی قوی هیکل بود، با سگ به نبرد میپردازد و گلوی سگ را گرفته و با چاقویی که در جیب داشت، چند ضربه کاری به سگ میزند. کشاکش بین او و جانور، تقی را وادار کرده بود که تمام نیروی خود را جمع کرده و سگ را بر زمین کوبیده و روی سینه او نشسته و با ضربههای پی در پیِ چاقو، حیوان را از پای درآورد. خسته و کوفته بلند شده و نگاهی به خود انداخت؛ زخمی بر تن نداشت، اما لباسهایش پاره و خونآلود بود. و چون با این لباسهای خونی و نجس، هم نماز اشکال داشته و هم دیدار دوستان مناسب نیست، به منزل رفت تا خود را تطهیر کرده و لباس را عوض کند. هنگام عبور از آن نقطه هوا کاملا روشن شده بود، سراغ حیوان رفت تا او را ببیند که مرده است یا هنوز نفس دارد. وقتی بالای سر حیوان نگون بخت میرود، شگفتزده متوجه میشود که آن حیوان
سگ نبوده، بلکه یک پلنگ نیرومند بوده است. او بعد از تعریف ماجرا گفته بود: خوب شد که تا آخر نفهمیدم آن یک پلنگ است وگرنه شاید قدرت مقابله با او را نداشتم!