یک روز آقای حاج شیخ عبدالعلی قرهی ـ که سالها در بیت و دفتر آیت الله خمینی بود ـ از قم تلفنی پیغام داد که از سوی آقای پسندیده مامور شدهای، تا به بهشت زهرا رفته و جسد چند طلبه را شناسایی کنی. بدین سان ما همراه دو تن از دوستانم آقایان شیخ رمضان علی زمانی و طباطبایی به بهشت زهرا رفتیم. به مسئولان بهشت زهرا گفتم: دنبال جنازه چند طلبه آمدهایم. البته آن روزها مشکلی در ارتباط با آگاهی از سلامت یا شهادت عزیزان نبود، ماموران بهشت زهرا که دل خوشی از شاه و دار و دستهاش نداشتند و از طرفی چون روحانی بودم، مرا تحویل گرفته و نزد آقای شهرستانی بردند که مسئول یا روحانی بزرگ بهشت زهرا بود. ایشان نیز به گرمی از ما استقبال کرده و داخل دفتر برده و برایمان سفارش چای داد.
پیش از اینکه ما بگوییم برای چه کاری آمدهایم، او از آقای عبدالرضا حجازی گله کرد که در یک سخنرانی به منظور کوبیدن شاه و عمال رژیم گفته بود: جنازه شهیدان را در بهشت زهرا، بدون کفن به خاک میسپارند، سپس افزوده بود: من در خانه خود چند عمامه اضافه دارم که قصد دارم آنها را همراه چند ملحفه به بهشت زهرا به عنوان کفن شهدا بفرستم.
آقای شهرستانی گفتند: آقای سید عبدالرضا حجازی برای استیضاح دولت از وضعیت بهشت زهرا استفاده کرده است، در حالی که ما نیازی به عمامههای کهنه و ملحفههای نیمدار خانه ایشان نداریم. در اینجا انباری از پارچه داریم، آنگاه برای اثبات ادعای خودش از ما خواهش کرد که پیش از رفتن به سردخانه، از انبارهای پنبه و پارچه بهشت زهرا و کورههای مخصوص سوزاندن پنبهها و پارچههای خواب و لباسهای خونی شهدا دیدن کنیم، ما ناچار همراه شدیم، انباری بسیار بزرگ با پارچهها روی هم چیده شده به چشم میخورد.
بازدید از انبار که تمام شد، سراغ ماموریت خود، یعنی سردخانه رفتیم. آنجا دیگر
منقلب شدم، وضعیت قبلی و موقعیت فعلی به راستی تاثر برانگیز بود. حالا قفسههای بزرگ را بیرون کشیده بود، در هر کدام یک بدن کفن شده بود. شاید حدود پنجاه یا شصت جنازه را دیدم، اینکه سرانجام جنازههای مورد نظر خودمان را شناسایی کردیم، آنان طلبههایی بودند که در زندان رژیم و زیر شکنجه کشته شده و سپس به بهشت زهرا آورده بودند. پس از شناسایی بستگانشان آمده و آنها را تحویل گرفته، و آنگاه هرکجا صلاح میدانستند، برای خاکسپاری میبردند. از بهشت زهرا برگشتم، بینهایت منقلب بودم، دیدن آن همه شهید، آن هم در عنفوان جوانی به راستی سنگین بود، حکومت چه جوابی در برابر ملت داشت؟ در همان روزها، آقای سید ابوالقاسم موسوی همدانی ـ پیشنماز مسجد ابراهیم خلیلِ شهرری ـ تلفنی به من خبر داد که پسر آقای خزعلی شهید شده است، جنازهاش بهشت زهراست. ماموریتی دیگر در بهشت زهرا برای ما پیش آمده بود، این بار فرزند دوستمان به شهادت رسیده است. همراه دوستم آقای زمانی و برادرم، آقای سید محمدحسین درچهای و آقای حاج ضیاء طباطبایی ـ که یکی از پیشنمازهای شهر ری بوده و منزل ایشان بارها مخفیگاهم بود ـ دستهجمعی به بهشت زهرا رفتیم. آقای خزعلی همراه دو تن دیگر از قم به بهشت زهرا تشریف آورده بود، جنازه را شسته و کفن کرده و تحویل دادند. هنگامی که جنازه از غسالخانه بیرون آمده و روی زمین گذاشته شد، فقط ما پنج، شش نفر همراه آقای خزعلی بودیم. آقای خزعلی بدون ریختن قطرهای اشک به آرامی بالای سر جنازه نشست، تا فاتحه بخوانند. سکوت سنگینی بود، هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتیم، حالا به آقای خزعلی چه بگوییم؟ ایشان آنقدر با صلابت و آرامش رفتار کرد که اصلاً نیازی به تسلی دادن نبود، به تبعیت از ایشان، ما نیز نشسته و فاتحهای خواندیم.
پس از فاتحهخوانی، آقای خزعلی ایستاده و به تابوت خیره نگاه کرد، ما نیز در سکوت ایستادیم و فقط با حضور فیزیکی خود در این مصیبت ایشان را همراهی کردیم. آقای خزعلی با فرزند خود آخرین درد دلها را کرد: «پسرم لباسی که تو بر تن کردی برای من زیبندهتر است، تا لباس عروسی که شب دامادیت در تن ببینم». جملهای
شگفت از پدری داغ دیده بود. با شنیدن جمله آقای خزعلی همگی منقلب شدیم، شاید چون نخستین بار بود که چنین صحنهای میدیدیم، وگرنه بعدها، بارها از سوی مردم این بزرگواریها و به نوعی شهامتها تکرار شد.
در آستانه سالگرد قیام پانزدهم خرداد، از سوی جامعه روحانیت ایران، تعطیل و عزای عمومی اعلام شده بود. در جهت حمایت از شهیدان این رخداد بزرگ تظاهراتی در همه جا برپا شد، در پی آن دستهای از طلاب و دانشجویان دستگیر شدند. ما تحت عنوان طلاب مبارز، درصدد تنظیم اعلامیهای برآمدیم. اعلامیه چاپ شده و به وسیله طلاب و جوانان به تمام شهرها فرستاده شد. از آن پس نیز تراکتهایی به مناسبت سالگرد پانزدهم خرداد، در تیراژ بسیاری چاپ و دستهبندی شده و بسیار منظم، به شهرهای گوناگون ارسال شد، ناگفته نماند که در آنها، مردم را به تعطیلی و اعتصاب و تظاهرات خیابانی بر ضد حکومت دعوت کرده بودیم.