در منطقه حسین آباد شهر ری، نزدیک سه راه ورامین، قرار بود که در گاراژی، به مناسبت تولد حضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم جشن بسیار مفصلی گرفته شود. سه روز پیش از جشن عدهای از من وعده گرفتند که در این جشن سخنرانی کنم، چون یکی از دعوت کنندگان، فردی بود که برایش احترام ویژهای قائل بودم، و از طرفی گاهگاهی در آن منطقه منبر داشتم، پذیرفتم که سخنرانی کنم. آنان گفتند که مجلس بسیار مفصل و معظم است، برخی علاقهمندان به اهل بیت و حضرت رسول علیهم السلام آن را ترتیب دادهاند.
روز موعود به مجلس جشن رفتیم، به راستی کوشش بسیاری برای آن جشن کرده بودند، گاراژ با پارچههای رنگی، و عکسها و گلها و ریسههای لامپ، و نیز پرچمهای سه رنگ ایران، و همچنین پرچمهای بسیار بزرگ و زیبا با نقشهای «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» و تمثالهایی از حضرت علی علیه السلام آراسته شده بود. برخلاف سایر جشنها، مجلس جشن حاضر دارای صندلیها و میزهای بسیار زیبایی بود، روی آنها میوهها و شیرینیها به چشم میخورد.
جمعیت بسیاری آمده بودند، جلو درب ورودی مجلس نیز شماری از افسران و پاسبانها، بسیار مودب ایستاده بودند. همین که وارد مجلس شدم، آنان سلام نظامی دادند. برایم شگفت بود، خواستم در همان پایین مجلس بنشینم، که برخی از گردانندگان جشن قبول نکردند. از سوی یکی از گردانندگان این جشن باشکوه، به سمت بالای مجلس و نزدیک جایگاه سخنرانی هدایت شدم و در جایی که تعیین شده بود، نشستم، سرم پایین بود، کمکم سرم را بالا آوردم و متوجه شدم که روبهروی من همه افسران شهربانی نشستهاند. ناگهان نگاهم به عکسهای محمدرضا شاه و پسرش رضا (ولیعهد) افتاد. با خود گفتم که این چه مجلسی است؟ اینها چه ربطی به جشن تولد پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم دارند؟
در آن مجلس، جناب آقای حائری، یکی از سرشناسان و معتمدین به چشم
میخورد. پدر ایشان از روحانیون بود، ایشان از جمله کسانی بود که از من وعده شرکت و سخنرانی در آن جشن را گرفته بودند، مطمئن بودم که آقای حائری از مسائل پشت پرده این جلسه اطلاعی ندارد.
با خود گفتم که اینجا صحنه دیگری از مبارزه است، حالا من در مجلسی گرفتار آمده بودم، که نه فقط مشاهده عکس شاه آزارم میداد، بلکه باید برای کسانی سخنرانی کنم، که در میان آنها، عمال شاه انتظار داشتند که جشن را به نفع آنان هدایت کنم، لحظه حرکت من به سمت جایگاه سخنرانی فرا رسیده بود، با توکل و اتکا به خداوند متعال حرکت کردم.
پشت تریبون که قرار گرفتم، ضمن استمداد از روح مطهر حضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم، از خداوند خواستم که به من شهامت و بیان گویا ارزانی دارد، تا بتوان برخی مسائل را در این مجلس مطرح کرد، در عین حال شاکر خداوند تبارک و تعالی بودم، که در لحظات سخت و دشوار وظیفهام را برایم روشن میکرد.
در آغاز سخنرانی، در عظمت رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم و امام صادق علیه السلام سخن گفتم، سپس از چگونگی تولد این بزرگوار برای حاضران صحبت کردم، در پایان سخنرانی را به سمت عظمت روحانیت و عالمان اسلام ـ که همه شاگردان رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم هستند ـ هدایت کردم. آن گاه گفتم: کسانی که با راه پیامبر و مبلغان پیامبر و شاگردان امام صادق علیه السلام مخالفت دارند، دشمن اسلام هستند، کمکم صحبت به جایی کشیده شد، که گفتم: کسانی که به مکتب امام صادق علیه السلام، به طلاب علوم دینی، به فیضیه جسارت کردند، حریم اسلام را زیر پا گذاشته، و با اسلام و حضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم مخالفت دارند.
این عبارتها را بسیار تند برای حاضران بیان کردم، تا جایی که فضای مجلس به شکل دیگری درآمد، افراد با زیر چشمی به من نگاه کرده و دندانها را بر هم میفشردند. گردانندگان جشن ناگزیر تا پایان صحبتهای من سخنی نگفتند، اما مشخص بود که بیصبرانه منتظر پایان سخنرانی و ختم بودند، شاید پیش خود فکر میکردند که من دستکم با یک دعا به جان شاه، همه چیز را جبران خواهم کرد.
در هنگام دعا، برای کسانی که به احترام رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم و امام صادق علیه السلام خدمت میکنند، درخواست خیر کردم. و از سوی دیگر برای کسانی که کمترین جسارت و توهین نسبت به شاگردان امام صادق علیه السلام کردهاند، نفرین الهی را خواستار شدم. آن گاه که خواستم سخنان خود را به پایان برسانم، نامهای به دستم دادند، فهمیدم که این کاغذ حامل توصیه دعا برای شاه است، از اینرو صلاح دانستم که حتی به متن آن اعتنایی نکنم. در میان بهت و ناباوری و عصبانیت دستهای، کاغذ را در دست مچاله کرده و سخنرانیام را به پایان رساندم، پس از گفتن «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته» از پشت تریبون کنار آمده و صلاح ندانستم که در مجلس بنشینم، از اینرو بیدرنگ به خانه بازگشتم.
فردای آن روز، در فلکه شهر ری، دو نفر پاسبان در مسیرم ایستاده بودند، آنان جلو آمده و گفتند: «آقا برویم کلانتری، چند سوال از شما داریم». چون روز گذشته چشم به راه این واکنش بودم، بیهیچ صحبتی دنبال آن دو پاسبان حرکت کردم، اما بسیار مایل بودم که دوستی را در مسیر ببینم، و به گونهای بگویم که مرا دستگیر کردند.
خوشبختانه در مسیر پیادهرو، به یکی از دوستان ـ که پیرمردی به نام آقای نوروزی بود ـ برخوردیم. با او سلام و احوالپرسی کردم، از من پرسید: «کجا؟» پیش از اینکه پاسبانها پیشگیری کنند، بیدرنگ پاسخ دادم: «گویا خلافی کردهام و آقایان مرا به کلانتری میبرند». ایشان دنبال من به کلانتری آمد، تا تنها نباشم.
سه، چهار ساعت در کلانتری بودم و بازجویی کوتاهی از من شد. آنان پرسیدند: چه کسی به شما گفت که برای شاه دعا نکنید؟ چه کسی گفت که چنین سخنرانی تندی داشته باشید؟ چه کسی شما را تحریک کرد که این گونه از روحانیت و فیضیه دفاع کنید؟ چه کسی عامل محرک سخنان شما بود؟ در ضمن بازجویی، سربازی چای آورد. من نفهمیدم چه شد که چای بازجو را برداشته و خوردم. به هرحال با پاسخهای مناسبم، به اصطلاح آنها را خلع ید کردم. آقای نوروزی ـ دوستم ـ هم وساطتی کرد، و سرانجام قرار شد که هر وقت مرا خواستند، خود را سریع به کلانتری معرفی کنم. همان
روز از کلانتری خارج شدیم. من سخنرانیهای دیگری نیز در مسجد آیت الله خمینی فعلی در شهر رفسنجان داشتم، آن مسجد معظم در آن زمان به نام سقاخانه بود، پیشنماز آن حجت الاسلام آقای شیخ عباس پورمحمدی، بزرگترین روحانی آن روز در منطقه رفسنجان بود. به پیشنهاد آقای هاشمی رفسنجانی آن مسجد بعدها با نام آیت الله خمینی خوانده شد.
آقای هاشمی پیشنهاد داده بود که منبریها در سخنرانیهای خود به یک مرتبه نام بردن از آیت الله خمینی بسنده نکنند، بلکه دو یا سه بار نام ایشان را ببرند، بنابراین من چندین بار در این منبر سخنرانی کردم و مرتب از آیت الله خمینی یاد میکردم.