در پی انتقال آقای خمینی از ترکیه به نجف، بسیار مایل بودم که برای دیدن ایشان به عراق بروم. یکی از روزها در کتابخانه مدرسه فیضیه مشغول مطالعه بودم. در سالن کتابخانه، ناگهان دوستم جناب آقای سید محمد احسانی، از میان جمعیتِ مطالعه کننده
به طرفم آمد، نخست فکر کردم که با کس دیگری کار دارد، اما دیدم که مقابل من نشست و آهسته به من گفت: «یک نفر پایین با شما کار دارد». گفتم: «کتابها را تحویل بدهم، یا این که همین طور باشد»؟ گفت: «کتابها همین طور باشند». زود بیا پایین کارت دارم و بلند شده از پلههای کتابخانه پایین آمدیم. کمی جلوتر رفتم تا نزدیک حوض، اما کسی را ندیدم، رو به دوستم سید محمد کرده و گفتم: «اینجا که کسی نیست». خندید و دست توی جیبش کرده و دو بلیت قطار بیرون اورد و گفت: «این یکی برای تو و دیگری برای خودم. قطار نیم ساعت دیگر عازم خرمشهر است». گفتم: «این که نشد، من باید به حجره بروم و درب را قفل کنم». پرسید: «مگر درب را قفل نکردی»؟ گفتم: «کلید را بالا سر درب گذاشتم، از طرفی پول باید تهیه کنم». او به جیب بغلش اشاره کرد و گفت: «این هم پول، معطل نکن، حرکت کن». گفتم: «پس بروم کتابها را تحویل دهم». گفت: «کتابها را آقا شیخ ابوالقاسم ـ کتابدار کتابخانه ـ خودش جمع خواهد کرد». گفتم: «لباسی و چیزی بردارم». جواب داد: «هر وقت لازم شد، آن را تهیه خواهیم کرد».
عزم بر رفتن کردم، حال باید سریع خود را به ایستگاه راهآهن میرساندیم، که از قطار جا نمانیم. با سرعت دویدیم. در دهلیز مدرسه فیضیه، با آقاحسن حبیب اللهی برخورد کردیم. از ما پرسید: کجا با این عجله؟ گفتیم: کار داریم. گفت: نه باید به من بگویید، معلوم است یک خبری شده است. بالاخره ماجرا را به او هم گفتیم. او گفت: من هم هستم، گفتیم قطار تا نیم ساعت دیگر حرکت میکند، و تو زن و بچه داری، امکان ندارد. آقا حسن گفت: شما چه کار دارید؟ من هم هستم. بیاعتنا به طرف خیابان دویدیم و سوار تاکسی شده و به ایستگاه راهآهن رفتیم.
به ایستگاه که رسیدیم، وقت حرکت قطار بود. ما فقط کمی فرصت داشتیم که خوراکی اندکی بخریم. سوار قطار شدیم و داخل کوپه نشستیم و قطار به راه افتاد. چهار یا پنج کیلومتری از قم خارج شده بودیم، که دیدیم آقای حسن حبیب اللهی در قطار دنبال ما است. او به خانهاش رفته بود، و با این که دو، سه بچه داشت، به خانمش
گفته بود که عازم نجف است. سپس پول از برادرش قرض کرده و خودش را به ما رسانده بود. این شور عشقی بود، که شخصی به رغم دشواریهای زندگی و خانواده، برای دیدن مرجع تقلید و رهبر خود این گونه آهنگ سفر کند.
بدینسان هر سه همسفر شدیم و به آبادان رسیدیم. چون با آقای قائمی آشنا بودیم و از طرفی با پسر ایشان، آقای مجتبی قائمی در اصفهان همدرس بوده و رفاقتی داشتیم، به مدرسه ایشان رفتیم. در حجره آقا مجتبی ساکن شدیم، تا قاچاقبری پیدا شود که ما را به عراق ببرد. در روزهایی که در مدرسه «منتظر» بودیم، آقای شیخ اسدالله روحاللهی هم به آبادان آمد و همراه ما شد.
بعد هم، آقای حاج رضا قمشهای به جمع ما پیوست، به این ترتیب جمع ما تکمیل شد.
بعد از پنج یا شش روز ـ که در آبادان ماندیم ـ یک شب پس از مغرب، برنامه حرکت ما مشخص شد، آقای قائمی لطف و محبت کرده و سفارش ما را به قاچاقبرها کردند. نخست ما را به مسجدی که پیشنمازش آقای دانشمند داماد آقای قائمی بود بردند. از آنجا ما را به روستایی نزدیک نخلستانها بردند. جمعیت کاروان، در آن روستا به 100 نفر رسیده بود که ما را نزدیک اروندرود آوردند. آنان از زائران خواستند که همه بنشینند.
هوا تاریک بود، اما ژاندارمهای ایرانی، این طرف آب بوده و شرطههای عراقی آن طرف آب مراقب بودند. قاچاقبرها، حق حساب ژاندارمها و شرطهها را داده بودند، تا حدود نیم ساعت، یا یک ساعت دیگر اینها قدمزنان عقب بروند و ما رد شویم. سپس به وسیله قایق پارویی هشت نفر را از آب رد کردند، این کار مستلزم هفت یا هشت بار رفت و برگشت آنان بود.
نوبت ما شد، همراه دوستان سوار قایق شدیم، آقای مجتبی قائمی گفت: «جای باصفایی است و سیگاری بکشیم». فندک را درآورد، به محض این که آن را روشن کرد، قایقرانها پاروها را رها کرده و ناگهان روی سرش ریختند و گفتند: نباید نوری دیده شود، در تاریکی به آن طرف آب رسیدیم. جالب این بود که آن سوی آب و این سوی
آب در هنگام جابهجایی ما نه شرطهای به چشم میخورد، و نه ژاندارمی. سرانجام، آن طرف آب، همه جمع شده و مثل بچههای مدرسه به صف ایستادیم. یکی از قاچاقبرها جلوی صف بود و یکی هم آخر صف، و یکی مانند مبصر خارج از صف نظارت داشت. در نخلستانها در مسیری که از سوی قاچاقبرها تعیین شده بود، حرکت کردیم. آن روزها جوان بودیم و زائر کربلا، از این رو بیدرنگ شروع کردیم به کمک کردن مسافرها، پیرمردها و پیرزنها و بچهها. گفتیم: هر کسی باری دارد ما کمکش میکنیم، این کار برای ما بسیار لذتبخش بود.
یادم هست که من و آقای احسانی و آقای قائمی و چند نفر دیگر که جوان بودیم، هر کدام پنج یا شش ساک را به دوش انداخته بودیم که کمکی به زائران امام حسین باشد. تا نزدیکی اذان صبح در میان نخلستانها بودیم. سپس ما را به باغی محصور- که دیوار گلی یا چینه داشت ـ بردند. این باغ چند طویله مخروبه داشت، و نهری هم از اروندرود جدا گشته و در آن روان بود.
آنگاه ما را به طویلهها بردند و گفتند: یک ساعت سرپا بنشینید، اما حدود سه روز در این باغ ماندیم. قاچاقبرها به دهات اطراف رفته، و نان و غذا و قند و چای تهیه کردند که به زائران بفروشند. این باغ توالت نداشت، ناگزیر چند نفر تصمیم گرفته و آستینها را بالا زده و دو توالت با کلوخهایی که آنجا بود، ساختیم. آنروزها، گاهی با شوخی و گاهی با مباحث علمی بین دوستان سپری میشدند.
پس از سه روز، نصف شب ما را حرکت دادند و از نخلستان بیرون آورده و سوار اتوبوسی کردند. پیدا بود که این اتوبوس از بیراهه خواهد رفت، چون قسمتی که اطراف بصره بود، خیلی با زحمت از روی ریل راهاهن رد شد. جمعیت کاروان ما با دو اتوبوس حمل و جابهجا میشدند، تا این که شبانه وارد بصره شده و به منزلی رفته و شب را در آنجا ماندیم. فردای آن روز نماز مغرب و عشا را خواندیم و پس از صرف شام حرکت کردیم، اما نه به سمت داخل عراق، بلکه به طرف دیگری، زیرا میباید از بالای سر عراق، و از راه بیابان وارد نجف میشدیم.