در یکی از روزها، در حیاط عمومی قزل قلعه نشسته بودیم، آقای منتظری و حاج آقا احمد خمینی هم حضور داشتند، روزنامهای در دست یکی از استوارها به چشم میخورد، که مشغول خواندن آن بود. همانطور که او داشت روزنامه میخواند، آقای منتظری صدا زدند: سر کار! روزنامه چیست؟ مطلب به درد بخوری دارد؟ استوار جواب داد: خیر. فقط کنجکاو شدم، که ما دو حاج احمد آقای خمینی داریم یا یکی؟ آقای منتظری فرمودند: خیر. حاج احمد آقای خمینی یک نفر است، آن هم ایشان است، مگر این که احمد آقا جلوی آینه بایستد و آنوقت دو تا میشود!
استوار مطلبی را از روزنامه در داخل دفتر خوانده بود و شگفت زده شده بود، بعد او روزنامه را آورد و به آقای منتظری داد، ما هم روزنامه را خواندیم، و دیدیم که در ستون حاشیهای روزنامه چنین نوشته شده است: فرزند آقای روح الله خمینی ـ که به صورت قاچاق برای دیدن پدر خود به عراق رفته بود ـ در بازگشت از عراق در مرز دستگیر شده و پس از بازجوییهای لازم رهسپار منزل گشت، حال آنکه حاج احمد آقا آنجا کنار ما نشسته بود!
آقای منتظری نخست گفتند: عجیب است. سپس ایشان بیدرنگ فرمودند: من حدس میزنم که حاج آقا احمد فردا آزاد شوند، همین طور هم شد، فردا حدود ساعت
ده و یازده صبح بود، که آمدند و گفتند: حاج آقا احمد تشریف بیاورند. سپس گفتند: آقای سید محمد صادق لواسانی، در منزل آقای فلسفی منتظر شما هستند، اکنون راننده آقای فلسفی با ماشین آمده، تا شما را ببرد، روحانیون همه در آنجا هستند.
به هرحال، حاج آقا احمد با همه خداحافظی کرد و رفت. بدینگونه یکی از جمع دوستان ما در زندان قزل قلعه آزاد شد.
ده یا پانزده روز پس از آزادی حاج آقا احمد خمینی، برادرم به ملاقاتم آمدند. ایشان هر بار که به ملاقاتم میآمد، یک جعبه بیسکویت میآورد. اما این بار که آمد، دیدم یک جعبه شیرینی، همراه دویست تومان پول به من دادند. از ایشان پرسیدم: چرا این بار اینگونه شده است؟ ایشان پاسخ داد: این هدیه را حاج آقا احمد برای شما فرستاده است. من تشکر کردم و پول و شیرینی را گرفتم.
شاید نزدیک یک ماه پس از این ملاقات بود که برادر دیگرم ـ آقای سید محمد باقر ـ از اصفهان به ملاقاتم آمد. این برادر، همان برادری بود که بیمار بوده و تب مالت داشت. از سوی دیگر، پاهایش درد میکرد و توانایی راه رفتن نداشت. ساواکیها آن صحنهسازی ـ که پیشتر در هنگام بازجوییهای وحشیانه برای اعتراف گرفتن گفته بودم ـ برای من کردند، که مرا شکنجه روحی بدهند.
وقتی ماموران آمدند و گفتند: ملاقات دارید، فکر کردم که همان برادری است که همیشه به ملاقاتم میآید، اما آنگاه که وارد دفتر زندان شدم، با کمال شگفتی دیدم، که او همان برادر بیمارم است. شگفتزدگی من از این بود، که ساواکیها چرا باید این اشتباه فاحش را انجام دهند؟ چون با آن ترفندی که به بنده زده و گفتند: برادرت را شکنجه میکنیم، و سپس آن نمایش را اجرا کردند، حالا چرا اجازه دادهاند که ایشان به ملاقات من آمده و بدینگونه همه چیز برایم روشن شود؟
بگذریم، دیدم که برادرم سالم است، او تا نشست، حال و احوالی از من پرسید و سپس از جیبش دویست تومان در آورد و به من داد. ایشان کمی اهل شوخی بود، هنگامی که پول را به من داد، چنین گفت: اگر یک وقت پول احتیاج داشتی، از آقایان به حساب من قرض کن. این آقایان مرا قبول دارند! جالب این بود که در حال صحبت
کردن به بازجوها و شکنجهگرها رو کرد و آنان را نشان داد.
سپس رو کرد به من و گفت: شما اصلاً چند روزی اصفهان بیایید، یک سری به خانواده بزنید و بعد برگردید. اصلاً میخواهی این جا را رها کن و بیا اصفهان! نمیدانم ساواکیها طعنه را گرفته بودند، و یا این حرفها را به دلیل سادگی برادرم به حساب میآوردند.
شاید این ملاقات ما سه دقیقه به درازا نکشید، سپس بیدرنگ بازجوها گفتند: آقا بفرمائید، ملاقات تمام شد.