در کنار این مظلومیتها، ما هم بیکار نبودیم. طبق برداشت دینی و سیاسی خود به وظیفه، عمل میکردیم. در این مرحله دارالتبلیغ همچنان به فعالیت خود ادامه میداد. و از طرفی مساله دارالتبلیغ به عنوان یک موضوع مهم مورد بحث و گفتوگو بود، تا
اینکه یک روز من همراه شهید محمد منتظری و یکی، دو نفر از طلبههای فامیل به منزل آیت الله ربانی شیرازی رفتیم و بحث از دارالتبلیغ به میان آمد. ایشان از این موضوع سخت نگران بود. چون این موسسه در شیراز هم شعبهای داشت. ایشان مکثی کرد و سپس فرمود: «این همه بر اسلام مصیبت هست، مصیبت دارالتبلیغ هم یک مصیبت بزرگی است، روی مصیبتهای دیگر». با گفتن این جمله اشک از چشمهای آیت الله ربانی شیرازی جاری شد.
این فقیه فاضل و بسیار وارسته، با آن خلوص و تهذیب نفسی که داشت، چنین اندوهگین گشته بود. یکی از دوستان به ایشان گفت: «شما در قبال دارالتبلیغ چه وظیفهای برای ما در نظر دارید؟» ایشان گفتند: «اینجا مرکزی است که به هر حال مضر به حال مبارزات است، و مبارزات ضد استبدادی را متوقف کرده، چون خواسته خود شاه است». ایشان که این سخن را گفت، دوباره اشک در چشمشان حلقه زد. این مساله بسیار ما را نگران کرد. از این رو با دوستان خود بارها در این زمینه فکر و مشورت میکردیم. اگر چه آیت الله خمینی در جمع ما حضور نداشت، اما خواسته ایشان هم این بود که دارالتبلیغ تاسیس نشود. ما سه نفر بودیم؛ سیدی از اصفهان، شهید محمد منتظری و من که همصدا شدیم تا حرکتی برضد دارالتبلیغ آغاز کنیم. پس از مشورت به این نتیجه رسیدیم، که در حجره من ـ که از هر جهت برای چنین کارهایی مناسب بود ـ نشریهای را تنظیم کرده و با دستگاه ابتکاری خودمان چاپ کنیم.
هر هفته یکی، دو شب نشریهای را ـ که حاوی اطلاعات و اخبار افشاگرانه برضد دارالتبلیغ بود ـ تهیه کرده و سپس تا صبح آن را تکثیر میکردیم. نشریه ما حدود 6 یا 8 صفحه با قطع بزرگ بود که برگههای آن را منگنه کرده، و با لباس مبدل همه جا آن را توزیع میکردیم. من که سید هستم، عمامه سفید بر سر گذاشتم، و محمد منتظری عمامه مشکی، و دوست دیگر ما هم کت و شلوار میپوشید و عینک میزد! شبانه، نشریه ما در مدارس فیضیه، حاج ملا صادق، رضویه و حجتیه توزیع میشد، و صبح روز بعد در سطح شهر به دست افراد میرسید.
یادم هست در یکی از شبهای زمستان برف و باران زیادی آمده بود، مشغول توزیع نشریه بودیم. از قضا کفش محمد منتظری پاره، و پر از برف و آب شد. به او گفتیم: «کار را رها کن و به حجره برگرد». اما او بیپروا کفشهایش را از پا درآورد، آنگاه با پای برهنه در دل شب روی برف و باران میدوید و کار میکرد. شماره دوم، یا سوم نشریه منتشر شده بود، که آقای شریعتمداری در یکی از سخنرانیهای خود بسیار شدید نسبت به آن اعتراض کرد. سپس آقایانِ طرفدار دارالتبلیغ، سخت در تکاپو افتادند که بفهمند، این نشریه از کجا آمده و کار چه کسانی است. چون مشخص بود که نشریه دستی بوده و به گفته خود آقای شریعتمداری: «کار عدهای بچه است». اما تلاش آنان بینتیجه ماند و راه به جایی نبردند.
ما کار خود را شرعی دانسته، و برای رضای خدا انجام میدادیم. زیرا ناراحتی و نگرانی حضرت آیت الله ربانی شیرازی را مشاهده کردیم، و یا شاهد آه حسرتبار و جانسوز آیت الله منتظری بودیم. روزی خدمت آقای منتظری بودیم و از دارالتبلیغ سخن به میان آمد. ایشان چیزی نگفت، اما آهی کشید و گفت: «عجب عجب....». ما به ایشان گفتیم، که در صدد هستیم، در جهت مخالفت با دارالتبلیغ کارشکنی کنیم. ایشان نصیحت کرد و گفت: لزومی ندارد که کارشکنی در کار آنان کنید. بهتر است که در مسیر کار خودتان اصلاح و کوشش کنید. با این همه مشخص بود، که آقای منتظری هم، دل پردردی از دارالتبلیغ دارد. اما راه و روش او با آقای ربانی شیرازی فرق میکرد.
به فعالیتهای خود ادامه میدادیم، اما کار بسیار سخت و دشوار بود. زیرا از نظر اختفا و امنیت، بایستی از یک طرف مواظب ساواک بود، و از سوی دیگر مراقب افراد وابسته به دارالتبلیغ، که هیچکدام از آنان بویی نبرند. در واقع از طرف هر دو گروه تحت تعقیب بودیم. یکی دو بار هم نزدیک بود، فعالیتمان فاش بشود، اما خدا کمک کرد، که همچنان ناشناخته بمانیم.
از آن پس چون حجره و مدرسه حجتیه را برای ادامه فعالیت نا امن تشخیص دادیم،
تصمیم گرفتیم که محل فعالیت را تغییر بدهیم. بنابراین فعالیتها را به منزل آقای شیخ مهدی کروبی انتقال دادیم.
تا این مرحله که گفته شد، با این که از نگرانیهای مرحوم آقای ربانی شیرازی الهام گرفته بودیم، اما خود ایشان اصلا از این امور اطلاعی نداشت. یعنی حداقل ما بدون اطلاع او به این کار اقدام کرده بودیم.
بدین گونه باید گفت که پاتوق دیگر ما در این دوران، منزل آقای کروبی بود. چون آقای کروبی صاحب منزل و زندگی بود، بر خلاف ما که هنوز در حجره مستقر بودیم. حجره هم جایی نبود که بتوان روی آن زیاد حساب کرد، زیرا هر آن ممکن بود، که دوستی از راه برسد و از فعالیتمان آگاه شود. از این رو در خانه آقای کروبی، نشستها را برگزار کرده و تبادل نظر داشتیم. در همین روزها برای دیدن آقای ربانی به خانه ایشان رفتم. از دارالتبلیغ سخن پیش آمد، که ایشان گفت: «نشریه علیه دارالتبلیغ را خواندید؟» گفتم: «بله». گفت: «حرکت خوبی است. خدا به متصدیان این نشریه خیر بدهد. دوست دارم در حد توان مقداری از هزینه کاغذ و مرکب مصرفی آنان را تامین کنم». من هم جواب دادم: «ای کاش دست اندرکاران آن نشریه پیدا شوند و شما به آنان کمک کنید». ما در واقع مقید بودیم که مسائل مبارزاتی و سیاسی را، تا جایی که نیاز نیست، به یکدیگر نگوییم، مگر جایی که لزوم داشته باشد.
هنگام خداحافظی، آیت الله ربانی دویست تومان پول به من داد. پرسیدم: «به چه منظور این پول را به من دادید؟» گفتند: «اگر ناشران آن نشریه را پیدا کردید، برای کمک مالی به آنان بدهید. این در حالی بود که آقای ربانی به آن صورت متمکن نبود و قدرت کمک مالی به کسی را نداشت. من فهمیدم که آقای ربانی متوجه شده، که چاپ و توزیع آن نشریه کار ما است. به جز آقای ربانی، آقای منتظری هم به عنوان یکی از پایههای کمک مالی به این نشریه بودند، که ما تکیه زیادی به ایشان داشتیم. چون آقای منتظری بسیار دست و دلباز بود. اما ایراد کار این بود، که راجع به نوع فعالیت مبارزان وسواس خاصی داشت؛ اگر کاری مناسب نبود، یا آن کار لزومی نداشت، ایشان آشکارا
مخالفت کرده و در پرداخت پول اکراه داشت. برای همین ما به فکر چاره افتاده، و درخواست پول را برای یک سری کارهای مبارزاتی و چاپ اعلامیه عنوان میکردیم. آقای منتظری هم به خوبی واقف بود، که ما پول را هدر نداده و به بهترین وجه ممکن از آن، در راه مبارزه استفاده خواهیم کرد.