روال کار در زندان این گونه بود، که وقتی از یک زندانی در زمان درازی و بارها بازجویی میکردند؛ او را به بند عمومی انتقال داده و فقط دوران محکومیت خود را سپری میکرد. یعنی چه یک زندانی اعتراف میکرد، و یا زندانی مقاومت کرده و حرفی برای گفتن نداشت، کار به جایی میرسید، که دیگر ادامه بازجویی یک کار تکراری بود. از آن پس استمرار بازجویی کاری بیهوده به نظر میرسید.
وضع من نیز به همین برهه رسیده بود. دوره دراز بازجوییام به پایان رسیده بود،
دیگر ادامه این کار برای بازجوها فایدهای نداشت. از این رو دیگر نیازی نبود، که مرا در بند زندانیان خطرناک نگه دارند، گفتنی است که قصه انتقال من به بند عمومی، خاطرات شیرین به همراه داشت.
در حیاط زندان قزل قلعه، حوض آبی وجود داشت. چون فصل تابستان بود، افرادی برای آبتنی به داخل آن حوض میرفتند. در یکی از آن روزها، آقای منتظری، مرحوم حاج احمد خمینی و آقای علی اکبر ناطق نوری، نیز کنار آن حوض بودند. زندانیها سرگرم آبتنی در حوض بودند. در این هنگام، آقای منتظری خطاب به حاج آقا احمد میگویند: «ای کاش درچهای هم در بین ما بود». مسئول وقت آن محیط ـ که فرد خوش قلبی بود ـ پس از شنیدن این سخن و آرزوی آقای منتظری، اجازه داد که من هم به حیاط بیایم.
خاطرم هست، که بعد از ظهر یک روز گرم تابستان، بر روی پتو خوابیده بودم. وقتی از خواب پریدم، متوجه شدم که احمد آقا و آقای ناطق نوری و چند تن دیگر مرا با پتو از زمین بلند کرده و از سلول بیرون میبرند. چشمم را که باز کردم، آنان را بالای سر خود دیدم، بسیار خوشحال شدم، چرا که این دیدن برای من شادیبخش و همراه با آرامش بود، آن هم در شرایطی که جز شکنجه و تنهایی مونس دیگری نداشتم. از این رو چیزی نگفتم. پیش خود گفتم که بگذار ببینم آنان چه میکنند. وقتی به لب حوض رسیدیم، آقای منتظری گفتند: با همین وضع او را در حوض بیاندازید. آنان هم مرا در حوض انداختند.
روز بسیار خوشی را پشت سر گذاشتیم. از آن پس به پیشنهاد آن سرهنگ مسئول، من از سلول انفرادی به داخل بخش عمومی منتقل شدم. در زندان عمومی حال و روز ما بهتر بود، چون بازجوییها پایان یافته و ما فقط دوران محکومیت خود را سپری میکردیم، البته هنوز اطلاعی نداشتم که دوران محکومیت چقدر است.