فصل سوم : دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی
بازجویی در شهربانی قم
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

بازجویی در شهربانی قم

‏آقا شب در بازداشتگاه شهربانی ماندم. اواخر شب یکی از آقایان، به نام آقای ‏‏فاضل کنی‏‎ ‎‏ـ که اهل شهر ری بوده و در مدرسه حجتیه با برادرش در همسایگی ما حجره داشت ـ ‏‎ ‎‏با یکی، دو نفر از ماموران شهربانی اندکی آشنا بود، او به بهانه این‌که همسایه من است، به شهربانی آمد و برای آزادی من مقداری تلاش کرد، که اثری نداشت. تنها کاری که او توانست بکند، این بود که نان و پنیر و گردویی را که برای من خریده بود به من داد،‌ که ‏‎ ‎

‏بی‌شام نباشم. نزدیکی‌های نیمه شب بود که برادرانم از موضوع آگاه و با تلاش زیاد ‏‎ ‎‏وارد شهربانی شدند. حدود دو دقیقه در حضور افسر نگهبان با من ملاقات کردند. ‏

‏صبح روز بعد بازجویی‌ها شروع شد. ‏‏آقای کامکار‏‏ ـ که رئیس اداره اطلاعات قم بود ‏‎ ‎‏ـ بازجویی را آغاز کرد. از حق نگذریم،‌ این مرد ضمن بازجویی از من هیچ گونه توهین ‏‎ ‎‏و جسارتی نکرد و کتکی نزد. او تندی داشت و با خشونت صحبت می‌کرد، اما جمله ‏‎ ‎‏رکیکی نداشت. به دنبال او شخصی به نام ‏‏محمدی‏‏ ـ‌ که به ظاهر معاون آقای کامکار بود ‏‎ ‎‏ـ‌ به سراغم آمد. او بسیار خبیث و بددهن بوده و سخنان زشتی گفت. او پرسش‌هایی از ‏‎ ‎‏این گونه طرح کرد: «این تراکت‌ها و اعلامیه‌ها را از کجا آورده بودی؟ سردمدار این ‏‎ ‎‏جشن و این نوشته‌ها چه کسی است؟ چه کسی آن‌ها را تهیه کرد و در کجا تهیه شده؟ ‏‎ ‎‏چه کسانی هم‌دست تو بودند؟ چگونه آن‌ها را به مسجد آوردید؟ عبارت‌های اعلامیه‌ها‏‎ ‎‏را چه کسی تنظیم کرده‌ است؟ این شعارها را چه کسی ساخته و به شما یاد داده بود؟ ‏‎ ‎‏گوشه‌های دیگر مسجد چه کسانی بودند که شعار دادند؟ شما مگر با هم هماهنگ ‏‎ ‎‏نبودید؟ نام افرادی را که در شعار‌ها و اعلامیه‌ها نقش داشتند،‌ بگو! آقای دکتر صادقی را‏‎ ‎‏چه کسی برای منبر رفتن دعوت کرد؟ در خانه چه کسی برنامه‌ریزی شد؟».‏

‏چون مرا در مجلس جشن و در حال شعار دادن و پخش اعلامیه دیده بودند، انکار ‏‎ ‎‏ممکن نبود. بنابراین گفتم: «تراکت‌ها را یک نفر مقابل مسجد به من داد و گفت پخش ‏‎ ‎‏کن». درباره‌ علت شعار دادن هم گفتم: «آیت الله خمینی مرجع تقلید من است و ‏‎ ‎‏دوستان همه شعار دادند،‌ مسجد زیر شعار بود و من هم یکی از آنان بودم». بازجوها‌ ‏‎ ‎‏قبول نکردند. آنان گفتند: «ما دیدیم که تو تراکت‌ها را به افراد می‌دادی». ظاهرا دیده ‏‎ ‎‏بودند که من این تراکت‌ها را به افراد داده و فکر می‌کردند که من از جریان آماده‌سازی ‏‎ ‎‏تراکت‌ها مطلع هستم. از این رو، خواستند که از طریق من ریشه‌یابی کنند. وگرنه اگر ‏‎ ‎‏قرار بر دستگیری کسانی بود که تراکت‌ پخش کرده بودند،‌ باید ده نفری را دستگیر ‏‎ ‎‏می‌کردند و اگر، دنبال کسانی که شعار داده بودند، ‌می‌گشتند،‌ باید چهل یا پنجاه نفر ‏‎ ‎‏دستگیر شوند.‏


‏همان‌طور که گفتم بازجوی دومی شخص هتاکی‌ بود. در حین بازجویی ‏‎ ‎‏جسارت‌هایش به حدی رسید،‌ که من یک لحظه به ذهنم رسید،‌ که باید به او حمله ‏‎ ‎‏کرده و سیلی محکمی به صورت او بزنم. ممکن بود با این کار آقا قدر کتک بخورم،‌ تا‏‎ ‎‏بمیرم و یا معیوب شوم. با آن که جوان بودم و تحمل این حرف‌ها برایم سنگین بود،‌ ‏‎ ‎‏شکیبا ماندم. بازجو تراکت‌ها و اعلامیه‌ها را روی میز گذاشته بود و عبارت‌های تند ‏‎ ‎‏آن‌ها را خوانده و به نویسندگان آقا ناسزا می‌گفت.‏

‏در این تراکت‌ها دولت با الفاظ تند محکوم شده بود. اعتراض به دستگیری بازداشت ‏‎ ‎‏شدگان‌ مطرح شده بود. افزون بر آقا،‌ خطری که برای احکام قرآن از ناحیه‌ رژیم ‏‎ ‎‏احساس می‌شد، اعتراض به لغو برخی قوانین مسلم اسلامی به وسیله رژیم مثل:‌ ارث، ‏‎ ‎‏طلاق و غیره،‌ اعتراض به تغییر مفادی از قانون اساسی ـ که منطبق با احکام قرآن بود ـ ‏‎ ‎‏تجلیل از عالمان و مراجع، به ویژه مرجع بزرگ آیت‌الله خمینی در این بیانیه گنجانده ‏‎ ‎‏شده بود. ‏

‏ناگفته نماند که تدوین،‌ تنظیم و تکثیر این اعلامیه‌ها و شعارها از سوی سه نفر ‏‎ ‎‏صورت گرفته بود: بنده، شهید محمد منتظری، و یک نفر دیگر به نام ‏‏آقا مهدی‏‏. اما‏‎ ‎‏برای توزیع آن‌ها، همان‌گونه که گفتم از کسان بیشتری،‌ از طلبه و غیر طلبه استفاده شد. ‏‎ ‎‏در کارهای مبارزاتی سعی بر این بود،‌ که کارها درز پیدا نکند،‌ و تا آن‌جا که ممکن ‏‎ ‎‏است،‌ اصول کار و یا فروع کار را افراد کمتری بدانند. در این صورت اگر کسی را‏‎ ‎‏دستگیر کرده،‌ و او آدم سستی بود،‌ یا این‌که نتوانست در برابر شکنجه‌ها و تهدیدهای ‏‎ ‎‏حکومت مقاومت کند، واقعا‌ کسی را نشناسد و چیزی برای گفتن نداشته باشد، تا کسی در این میان لو نرود.‏

‏در شهربانی، بازجویی‌های سختی از من انجام گرفت و الفاظ رکیک و تندی بر زبان ‏‎ ‎‏آوردند. شکنجه جسمی نبود،‌ اما شکنجه روحی بسیار بود. مثلا آمدند و گفتند: «این آقا‏‎ ‎‏را ببرید و از او پذیرایی کنید،‌ تا هر وقت صلاح دانست حرف بزند!» دو نفر آمدند و ‏‎ ‎‏با لگد مرا هل داده، از اتاق بیرون انداختند به گونه‌ای که با صورت بر روی برف‌ها‏‎ ‎

‏افتادم. سپس مرا به یک سالن بردند و یکی از آن‌ها صدا زد که چوب را بیاورید. چوب ‏‎ ‎‏نیاوردند‌ و هیچ ضرب و شتمی‌ هم در کار نبود،‌ اما زجر روحی بود. ‏

‏برای من که نخستین بار به زندان افتاده بودم،‌ بسیار سخت بود. گفته‌های آنان را‏‎ ‎‏جدی می‌گرفتم و یک سره در وحشت و اضطراب بودم. ساعت‌های درازی را با دلهره ‏‎ ‎‏و نگرانی گذرانده و هر لحظه در انتظار آقا بودم که چند گرگ درنده به نام بازجو وارد ‏‎ ‎‏اتاق شوند و من نتوانم زیر پنجه آقا درنده‌ها مقاومت کنم. پیوسته با خود می‌گفتم، نکند ‏‎ ‎‏بترسم و بند را آب بدهم و نام دوستان را ببرم! مرتب خودم را با یاد داستان‌های ‏‎ ‎‏اسلامی و اوراد‌ و ادعیه تقویت می‌کردم، که اگر بازجوها‌ سراغم آمدند، مقاوم باشم. 24 ‏‎ ‎‏ساعت با فکر ناخن کشیدن و شکنجه‌های بدتر دیگری که شنیده بودم،‌ تا مرز کشته ‏‎ ‎‏شدن رفتم. بحمد‌الله آقا گرگ‌ها نیامدند و هیچ کدام از این شکنجه‌ها صورت نگرفت. ‏‎ ‎‏همه چیز به خیر گذشت،‌ اما این التهاب و هیجان زمینه‌ای برای زندان‌های بعدی و ‏‎ ‎‏کارهای بزرگ‌ترم‌ شد. شب همان روز، اندک اندک‌ به دست آوردم که ماموران بازجوی ‏‎ ‎‏شهربانی،‌ یا به خانه‌شان رفته‌اند، و یا خوابیده‌اند. از این رو تا حدی فکرم آسوده شد که ‏‎ ‎‏دیگر کسی به سراغ من نخواهد آمد. شنیده بودم که این روباهان‌ ممکن است نیمه‌های ‏‎ ‎‏شب هم برای بازجویی بیایند.‏