آقا شب در بازداشتگاه شهربانی ماندم. اواخر شب یکی از آقایان، به نام آقای فاضل کنی ـ که اهل شهر ری بوده و در مدرسه حجتیه با برادرش در همسایگی ما حجره داشت ـ با یکی، دو نفر از ماموران شهربانی اندکی آشنا بود، او به بهانه اینکه همسایه من است، به شهربانی آمد و برای آزادی من مقداری تلاش کرد، که اثری نداشت. تنها کاری که او توانست بکند، این بود که نان و پنیر و گردویی را که برای من خریده بود به من داد، که
بیشام نباشم. نزدیکیهای نیمه شب بود که برادرانم از موضوع آگاه و با تلاش زیاد وارد شهربانی شدند. حدود دو دقیقه در حضور افسر نگهبان با من ملاقات کردند.
صبح روز بعد بازجوییها شروع شد. آقای کامکار ـ که رئیس اداره اطلاعات قم بود ـ بازجویی را آغاز کرد. از حق نگذریم، این مرد ضمن بازجویی از من هیچ گونه توهین و جسارتی نکرد و کتکی نزد. او تندی داشت و با خشونت صحبت میکرد، اما جمله رکیکی نداشت. به دنبال او شخصی به نام محمدی ـ که به ظاهر معاون آقای کامکار بود ـ به سراغم آمد. او بسیار خبیث و بددهن بوده و سخنان زشتی گفت. او پرسشهایی از این گونه طرح کرد: «این تراکتها و اعلامیهها را از کجا آورده بودی؟ سردمدار این جشن و این نوشتهها چه کسی است؟ چه کسی آنها را تهیه کرد و در کجا تهیه شده؟ چه کسانی همدست تو بودند؟ چگونه آنها را به مسجد آوردید؟ عبارتهای اعلامیهها را چه کسی تنظیم کرده است؟ این شعارها را چه کسی ساخته و به شما یاد داده بود؟ گوشههای دیگر مسجد چه کسانی بودند که شعار دادند؟ شما مگر با هم هماهنگ نبودید؟ نام افرادی را که در شعارها و اعلامیهها نقش داشتند، بگو! آقای دکتر صادقی را چه کسی برای منبر رفتن دعوت کرد؟ در خانه چه کسی برنامهریزی شد؟».
چون مرا در مجلس جشن و در حال شعار دادن و پخش اعلامیه دیده بودند، انکار ممکن نبود. بنابراین گفتم: «تراکتها را یک نفر مقابل مسجد به من داد و گفت پخش کن». درباره علت شعار دادن هم گفتم: «آیت الله خمینی مرجع تقلید من است و دوستان همه شعار دادند، مسجد زیر شعار بود و من هم یکی از آنان بودم». بازجوها قبول نکردند. آنان گفتند: «ما دیدیم که تو تراکتها را به افراد میدادی». ظاهرا دیده بودند که من این تراکتها را به افراد داده و فکر میکردند که من از جریان آمادهسازی تراکتها مطلع هستم. از این رو، خواستند که از طریق من ریشهیابی کنند. وگرنه اگر قرار بر دستگیری کسانی بود که تراکت پخش کرده بودند، باید ده نفری را دستگیر میکردند و اگر، دنبال کسانی که شعار داده بودند، میگشتند، باید چهل یا پنجاه نفر دستگیر شوند.
همانطور که گفتم بازجوی دومی شخص هتاکی بود. در حین بازجویی جسارتهایش به حدی رسید، که من یک لحظه به ذهنم رسید، که باید به او حمله کرده و سیلی محکمی به صورت او بزنم. ممکن بود با این کار آقا قدر کتک بخورم، تا بمیرم و یا معیوب شوم. با آن که جوان بودم و تحمل این حرفها برایم سنگین بود، شکیبا ماندم. بازجو تراکتها و اعلامیهها را روی میز گذاشته بود و عبارتهای تند آنها را خوانده و به نویسندگان آقا ناسزا میگفت.
در این تراکتها دولت با الفاظ تند محکوم شده بود. اعتراض به دستگیری بازداشت شدگان مطرح شده بود. افزون بر آقا، خطری که برای احکام قرآن از ناحیه رژیم احساس میشد، اعتراض به لغو برخی قوانین مسلم اسلامی به وسیله رژیم مثل: ارث، طلاق و غیره، اعتراض به تغییر مفادی از قانون اساسی ـ که منطبق با احکام قرآن بود ـ تجلیل از عالمان و مراجع، به ویژه مرجع بزرگ آیتالله خمینی در این بیانیه گنجانده شده بود.
ناگفته نماند که تدوین، تنظیم و تکثیر این اعلامیهها و شعارها از سوی سه نفر صورت گرفته بود: بنده، شهید محمد منتظری، و یک نفر دیگر به نام آقا مهدی. اما برای توزیع آنها، همانگونه که گفتم از کسان بیشتری، از طلبه و غیر طلبه استفاده شد. در کارهای مبارزاتی سعی بر این بود، که کارها درز پیدا نکند، و تا آنجا که ممکن است، اصول کار و یا فروع کار را افراد کمتری بدانند. در این صورت اگر کسی را دستگیر کرده، و او آدم سستی بود، یا اینکه نتوانست در برابر شکنجهها و تهدیدهای حکومت مقاومت کند، واقعا کسی را نشناسد و چیزی برای گفتن نداشته باشد، تا کسی در این میان لو نرود.
در شهربانی، بازجوییهای سختی از من انجام گرفت و الفاظ رکیک و تندی بر زبان آوردند. شکنجه جسمی نبود، اما شکنجه روحی بسیار بود. مثلا آمدند و گفتند: «این آقا را ببرید و از او پذیرایی کنید، تا هر وقت صلاح دانست حرف بزند!» دو نفر آمدند و با لگد مرا هل داده، از اتاق بیرون انداختند به گونهای که با صورت بر روی برفها
افتادم. سپس مرا به یک سالن بردند و یکی از آنها صدا زد که چوب را بیاورید. چوب نیاوردند و هیچ ضرب و شتمی هم در کار نبود، اما زجر روحی بود.
برای من که نخستین بار به زندان افتاده بودم، بسیار سخت بود. گفتههای آنان را جدی میگرفتم و یک سره در وحشت و اضطراب بودم. ساعتهای درازی را با دلهره و نگرانی گذرانده و هر لحظه در انتظار آقا بودم که چند گرگ درنده به نام بازجو وارد اتاق شوند و من نتوانم زیر پنجه آقا درندهها مقاومت کنم. پیوسته با خود میگفتم، نکند بترسم و بند را آب بدهم و نام دوستان را ببرم! مرتب خودم را با یاد داستانهای اسلامی و اوراد و ادعیه تقویت میکردم، که اگر بازجوها سراغم آمدند، مقاوم باشم. 24 ساعت با فکر ناخن کشیدن و شکنجههای بدتر دیگری که شنیده بودم، تا مرز کشته شدن رفتم. بحمدالله آقا گرگها نیامدند و هیچ کدام از این شکنجهها صورت نگرفت. همه چیز به خیر گذشت، اما این التهاب و هیجان زمینهای برای زندانهای بعدی و کارهای بزرگترم شد. شب همان روز، اندک اندک به دست آوردم که ماموران بازجوی شهربانی، یا به خانهشان رفتهاند، و یا خوابیدهاند. از این رو تا حدی فکرم آسوده شد که دیگر کسی به سراغ من نخواهد آمد. شنیده بودم که این روباهان ممکن است نیمههای شب هم برای بازجویی بیایند.