در زندان ممنوعیتهایی همانند اصلاح سر و صورت داشتم، سربازانی که دیگران را اصلاح میکردند وقتی به من میرسیدند، میگفتم: قیچی را بده تا سبیلهایم را کوتاه کنم، سرباز لیست را نگاه میکرد و میگفت: شما اجازه ندارید. ممنوعیتهای دیگری هم داشتم، مانند: کتاب خواندن و ملاقاتی داشتن. یکی از برادرانم که ساکن تهران بود، پس از پیگیریهای بسیار به دست آورد که زندان قزل قلعه هستم. روزهای پنجشنبه ـ که روز ملاقاتیام بود ـ به دیدنم میآمد، به ایشان اجازه ورود ندادند، از طرفی پدرم ـ که در اصفهان بود ـ از برادرم همیشه میخواست که به طریقی از حال من باخبر شده و ایشان را در جریان بگذارد.
افزون بر آن، بازجوییهای من ـ که وقت و بیوقت صورت میگرفت ـ بسیار شدید شد. من در ارتباط با اسرار پافشاری کردم، آنان هم آزار دادن را به جایی میرساندند که مقاومت من شکسته شود. از این رو ماموران زندان در هیچ شکنجهای کوتاهی نکردند، شاید آزار آنان در نهایت، انگیزهای شد، برای این که من به هیچ روی کوتاه نیامده و نهایت مقاومت را از خود نشان دهم.
ناگفته نماند که در یکی از نامههایی که به دست ساواک افتاده بود، کسانی مطرح بودند که اگر من مقاومت را میشکستم، برای کسانی چون آقایان ربانی شیرازی، هاشمی رفسنجانی، حسین نوری، مهدی کروبی، نوایی و چند تن دیگر خطرساز بود. در واقع چارهای جز مقاومت نبود. اگر نامی از این آقایان میبردم، هم آنان لو میرفتند، و هم آشکار میشد که من از مبارزان بوده و با این افراد در ارتباط هستم. بدین سان شکنجهها شدیدتر میشد، و من فقط از خدا صبر و مقاومت درخواست میکردم.
یک بار با کابل مقرراتی مرا شکنجه دادند؛ یعنی من را روی تخت نشاندند، به طوری که پاهای من مقداری از تخت بیرون بود، سپس با کابل به شدت من را زدند، دیگر نتوانستم تحمل کنم، از خدا کمک خواستم، یک مرتبه به ذهنم آمد که آقای
مرعشی نجفی، انسانی سلیم النفس و مهربان است. اگر من نامی از پسر ایشان ـ سید محمود مرعشی نجفی ـ ببرم، مساله حادی برای ایشان پیش نخواهد آمد، چون نه مدرکی بر ضد ایشان دارند و نه ایشان را در زندان آزار خواهند داد. زیرا آقای سید محمود مرعشی نجفی، فرزند یکی از علمای بزرگ قم، و مرجع تقلید آیت الله مرعشی نجفی هستند.
دیگر توان نداشتم، از خدا طلب مرگ کردم و فریاد زدم: اعتراف خواهم کرد. بعدها شنیدم که از طریق ساواک قم سراغ آقای سید محمود نجفی رفته و این بنده خدا را نزد سرهنگ بدیع ـ رئیس ساواک قم ـ بردند. سرهنگ از او پرسیده بود، که شما چه رابطهای با سید تقی درچهای دارید؟ این بنده خدا گفته بود، که من چنین شخصی را تا به حال ندیدهام. به او گفته بودند که درچهای برای شما نامهای آورده، باز ایشان اظهار بیاطلاعی کرده بود. با تلاشهای پدرشان ـ آیت الله مرعشی نجفی ـ آقای سید محمود مرعشی آزاد شده و پدرشان تعهد داده بود که هر وقت با فرزندشان کاری داشتند، بیدرنگ حاضر شود.
سپس آقای مرعشی از پسرشان پرسیده بود که قضیه چیست؟ آقای سید محمود هم جواب داده بود که آقایی به نام سید تقی درچهای برای من نامهای آورده است، که من نمیدانم چه ربطی به من دارد، اما خود آیت الله نجفی مرعشی اذعان داشته، که من با آقای درچهای آشنا هستم. دو روز بعد، دو تن از سوی ساواک نزد آقای مرعشی نجفی رفته و پرسیدهاند: آن شخصی که برای فرزند شما نامه آورده کیست؟ آیت الله مرعشی نجفی اظهار بیاطلاعی کرده، و در عین حال خود طرح دعوا کرده، که او چه شخصی بوده و چرا این طوری شده؟ سرانجام با ساختن فضایی ماموران را مجاب کرده که بازگردند.
در زندان فقط این شکنجههای جسمی طاقتفرسا نبود، شکنجههای روحی هم، دست کمی از این آزارهای جسمی نداشت، گفتنش واقعاً بسیار سخت است.