پس از این ماجرا، من در قم نمانده و به تهران رفته و در مدرسه برهان در شهر ری ساکن شدم. در آن روزها به توزیع اعلامیه میپرداختم. حال و هوای آن مدرسه با روحیه من سازگار نبود، و از طرفی برخی اساتید و مسئولان با مبارزه، خیلی میانه
خوشی نداشتند. از این رو بیش از چند ماهی در مدرسه برهان نماندم. باخبر شده بودند، که من از مدرسه به عنوان یکی از پایگاههای پخش اعلامیه استفاده کرده، و اعلامیههای آیت الله خمینی را به مدرسه آورده و بستهبندی کرده، و به کسانی که شناخت داشتم، میدادم تا به شهرهای خودشان ببرند. با دستگیری دو نفر از دوستان، من لو رفتم. مساله دیگری که در لو رفتن من بیتاثیر نبود، این بود که وقتی اعلامیهها رسید، من بر اثر سادگی چند اعلامیه را شبانه به در و دیوار مدرسه زدم، تا آقایان طلاب آن را بخوانند. بعد از اینکه فهمیدند بخشی از این ماجرا زیر سر من است، متصدیان مدرسه و بعضی از اساتید دلخوشی از من نداشته و خواستند که کسی اعلامیهها را به مدرسه نیاورد و اگر کسی این اقدام را کرد، خبر دهید، تا او را مواخذه کنیم. همین مسائل سبب شد، تا من آن مدرسه را ترک کرده و به قم برگردم. من آن روزها به این نتیجه رسیده بودم که مرکز ثقل مبارزه، شهر قم است. از این رو دوباره از تهران به قم رفته، و در مدرسه حجتیه ساکن شدم. از روزهای سختی که از این شهر به خاطر دارم، کشتار مدرسه فیضیه است. این واقعه از رخدادهای تاثیرگذاری است که خود شاهد آن بودم، این ماجرا در 25 شوال سال 1342 رخ داد.
از واقعه فیضیه و کشتار طلاب، در نوشتارهای گوناگون، به قدر کفایت سخن گفته شده است. از اینرو، شاید نیازی به بیان آن نباشد، اما از باب نقل کامل مشاهدههای عینی خود در دوران مبارزه، جا دارد که من نیز، آنچه را دیدهام بازگو کنم.