هنوز در مدرسه برهان حجره داشتم که پاتوق دوستانم نیز بود، پس از مدتی رفت و آمد آنان ـ که همه از مبارزان بودند ـ ماندن در مدرسه برایم مشکلساز شد. ماموران پیوسته به مدرسه آمد و رفت داشتند، من نیز یکسر در اضطراب و نگرانی بودم، که مبادا شک و ظن آنان را برانگیخته باشم. از اینرو به فکر افتادم که خانهای بیرون از مدرسه و دور از چشم ماموران ساواک فراهم سازم.
پس از بیرون آمدن از مدرسه برهان، من و آقای دکتر مرتضوی همخانه بودیم، اما پس از مدتی ایشان، در یکی از خیابانهای تهران مطب زد و سپس به طور کلی به آنجا نقل مکان کرد. از آن پس، آن خانه درست در اختیار من قرار گرفت و دوباره پاتوق دوستان مبارز و کانون مبارزه شد. آن خانه، در کوچه، پس کوچههای شهر ری قرار داشت، از لحاظ سوق الجیشی جای مناسبی بود، از اینرو آقایان: مهدی کروبی، موسوی خوئینیها، املایی، سید علی خامنهای، دکتر ولایتی، دکتر لواسانی، امام جمارانی، ربانی شیرازی، منتظری، هادی خامنهای، سید محمد خامنهای، قدسی شاعر
مشهدی، حسن تهرانی، محمدحسین نوایی و... به آن خانه رفت و آمد داشتند.
چون این خانه، مکان مناسب و امنی بود، به عنوان مخفیگاه مبارزان از آن استفاده میشد. به یاد دارم که مدتی آیت الله ربانی شیرازی بنا به مصلحتی، در آن خانه پنهان بوده و من نیز با کمال افتخار از ایشان پذیرایی میکردم. آن روز زندگی مجردی داشتم، پس از مدتی آقای ربانی تصمیم گرفت که به شیراز برود، من به ایشان پیشنهاد دادم که «درچه» جای امنی است، از اینرو مدتی ایشان را به درچه بردم. برادرانم آقایان: سید محمدعلی ـ که امام جمعه و فرمانده سپاه درچه است ـ و سید محمدحسین ـ که یکی از مدرسین سطوح عالیه در حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم بودند ـ و سید محمد باقر، همگی در خدمت ایشان بودیم.
آقایان املایی و نوایی، نیز هر یک مدتی در خانه من پنهان بودند. در حقیقت من از آن خانه، نه فقط به عنوان پاتوق و مخفیگاه، که به عنوان انبار اعلامیه هم استفاده میکردم، هرچند که این کار تا حدودی اشتباه بود. یادم میآید که نامهای با چندین امضا از اساتید قم به تهران آورده و سپس آن را چاپ و تکثیر کردم، آنها را در خرپشته، داخل راهپله، لابهلای اثاثیه جاسازی کردم، تا اینکه به تدریج آنها را توزیع کنم.
چون روزها تا عصر در مدرسه بودم، و سپس برای نماز به مسجد میرفتم، تا پس از مغرب کسی در خانه نبود، بعد از مدتی دچار اضطراب و مشکل روحی شدم، که مبادا کسی بیاید و خانه را بگردد. یک شب، یک ساعت و نیم یا دو ساعت از مغرب گذشته، به طرف منزلم حرکت کردم. به داخل کوچهمان که پیچیدم از دور دیدم چراغ راهرو روشن است و درب حیاط باز، به گونهای که با اشاره یک انگشت درب کنار میرفت، من مطمئن بودم که درب خانه را قفل کرده و کلیدش را داخل جیبم گذاشتم.
این صحنه را که دیدم، به سرعت از جلوی خانه رد شدم، تا اگر ماموران ساواک داخل خانه هستند، متوجه حضور من نشوند. حالا دو کوچه پایینتر ایستاده و منتظر ماندم، رفت و آمد رهگذران در کوچه بسیار اندک بود، من از دور خانه را زیر نظر داشتم، نیم ساعتی قدم زدم، اما نه کسی از خانه بیرون آمد و نه کسی داخل خانه رفت.
برای اطمینان بیشتر کوچهمان را دور زدم و از سوی دیگر اوضاع را زیر نظر گرفتم، تا ببینم در گوشه و کناری، ماموری یا فرد مشکوکی ایستاده، که منتظر من باشد یا خیر. چیزی نگذشت که اطمینان پیدا کردم کسی در آن حوالی نیست، مگر مردم عادی. حالا مانده بودم و میگفتم: خدایا چه کنم؟ سرانجام تصمیم گرفتم که چند کوچه عقبتر، عمامه و قبای خود را درآورده و عمامه را داخل عبا قرار داده و عبا را به صورت یک بقچه زیر بغلم بگیرم، بدین گونه راهی منزل شدم، تا کسی متوجه نشود که من روحانی هستم.
نزدیک خانه که رسیدم، کمی گوش دادم، دیدم که هیچ سر و صدا، یا خبری از رفت و آمد کسی نیست. طوری که کسی متوجه ورود من نشود، بین دو لنگه درب را باز کرده و نگاهی به داخل انداختم، تا اوضاع را بررسی کنم. خوب که گوش سپردم، متوجه شدم که چند تن داخل خانه سرگرم گفتوگو و خنده هستند، یکی از صداها را تشخیص دادم، درب را باز کرده و داخل خانه شدم. چند تن از دوستان، لولای چوبی درب ورودی را شکسته و سپس وارد منزل شده بودند، چون خانه جنوبی بوده و درب اتاق به طرف راهرو بسته و کلید روی درب بوده، یکی از دوستان با یک آجر کلید را شکسته و آنگاه دستش را داخل برده و درب را باز کرده بود. آنان با هزار زحمت وارد اتاق شده و چای و غذا آماده کرده و کباب هم خریده و منتظر من بودند!
من که وارد خانه شدم، به عنوان شوخی بلند شده، احترام گذاشته و تعارف کردند که: خوش آمدید. این رخداد هم یکی از خاطرههای خوش آن روزگار بود، اما در آن یکی، دو ساعت که بیرون منزل بودم، واقعاً زجر و عذاب روحی کشیدم که شاید با شکنجههای ساواک برابر بود. دوستان چون از راه دور آمده بودند، تصمیم گرفتند که قفل درب خانه را بشکنند، پیش خود گفته بودند که قفل درب را درست خواهند کرد، این کار دوستان از روی صفا و صمیمیت بود. من نه تنها ناراحت نشدم، بلکه خوشحال هم بودم، چون احساس کردم که این کار آنان نمودار نزدیکی و صمیمیت است، از طرفی خانه من، یک خانه مجردی بود، بنابراین هم من از تنهایی درآمدم و هم آنجا جای مناسبی برای اتراق دوستان بود.
به هر حال، من به این گونه رفت و آمدها خو گرفته بودم. حتی یادم هست، که زمین کنار آن خانه ساخته نشده بود، برخی دوستان از آن زمین استفاده کرده و کنار دیوار قلاب گرفته و بدینسان وارد خانه شدند، تا چند ساعت دیگر که من به خانه بیایم. اینها از آن دوستان بودند، که تا به حال هنوز به من محبت داشته و من نیز نسبت به ایشان ارادت دارم.
گاهی پیش میآمد که وارد منزل شده و میدیدم که بستهای برایم گذاشته و رفتهاند، بستههای اعلامیه را مرتب و منظم کنار ایوان میگذاشتند، تا بر اثر باران خیس نشود. به ذهنم میگذشت که کار دوستان باشد، با این همه گاه بستهها به نظرم مشکوک میآمد. با خود میگفتم: ساواک این بستهها را به عنوان طعمه اینجا گذاشته است، تا به محض ورود، مرا دستگیر کنند. شبی با مشاهده بستههایی در ایوان خانه، از منزل بیرون آمده و به منزل یکی از دوستان در همسایگیمان، به نام آقای حجت الاسلامعلی علامی قزوینی ـ روحانی بسیار محترم و امین ـ رفتم.
ماجرا را برای آقای قزوینی تعریف کردم و شب را منزل ایشان خوابیدم، اما مرتب خانهام را زیر نظر داشتم، تا ببینم کسی به آنجا رفت و آمد دارد یا خیر. صبح روز بعد از خانه آقای قزوینی عازم مدرسه و محل کار شدم، بعد از ظهر که بازگشتم، هراسان به منزل آقای قزوینی رفته و شب را در آنجا ماندم، اما هرچه منتظر شدم کسی را ندیدم.
پیش خود احتمال دادم، ممکن است برخی از دوستان این بستهها را برایم آورده باشند. از اینرو از خانه آقای قزوینی، به برخی از دوستان تلفن کرده و پرسیدم: چه خبر از جزوه جدید یا کتاب تازه؟ منظورم همان اعلامیه بود. آنها گفتند: خبر فقط همین کتابی بوده که مطالعه شده. سرانجام یکی از دوستان، به نام آقای حسن تهرانی گفت، که شرح لمعه را به منزل آوردم و شما نبودید، منظور از شرح لمعه، همان بستهها بود. بدینسان ماجرا به خیر گذشت. خوشحال شدم و از آقای قزوینی و خانواده محترمشان خداحافظی کرده و به خانه خود رفتم، سپس اعلامیهها را جاسازی کردم، تا به تدریج آنها را پخش کنم.
چنانکه پیشتر گفته شد، در تهران همراه آقای حسن تهرانی و آقای جواد محمدی فعالیتهای مبارزاتی زیادی داشتیم، آقای تهرانی در تکثیر و چاپ اعلامیه بسیار کمک کار من بود. آقای جواد محمدی، دوست و یار همیشگیام، فردی پرجنب و جوش و زیرک در روند مبارزه بود، من و آقای تهرانی بارها دستگیر شدیم، اما آقای محمدی هیچ گاه به دام ساواک نیفتاد.
این مساله برای یک مبارز، امتیازی به شمار میآمد، به ویژه در دهه پنجاه، چون از سال پنجاه به بعد، مبارزه شکل گستردهتر و آشکارتر به خود گرفت. به تعبیر دیگر میتوان گفت که از جهاتی مبارزان منسجمتر به صحنه آمدند.