پدرم عقیده داشت که وقتی حاکم جبار زمان ـ رضاخان ـ روحانیان را تضعیف و قلع و قمع کرد، و با زور سرنیزه مدارس علمیه و مساجد را بست، و عبا و عمامه را ـ که علامت یک روحانی است ـ از تن و سرشان به درآورد، باید جمعی استوار و پابرجا بمانند، تا حوزههای علمیه از رونق نیفتاده و خدای ناکرده با تداوم این حکومت ضد اسلام، روحانیت به انقراض کشیده نشود. او شخصا شاهد بود که نه مردم کوچه و بازار، بلکه بیشتر عالمان و روحانیون نیز فرزندان خود را از زی طلبگی بازداشته و آنان را به راهی غیر از آنچه که خود رفتهاند، هدایت کردند.
در مبارزات ضد نظام شاهنشاهی، از آن زمانی که جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی در ایران مطرح شد، پدر من در صحنه بود و از پیشکسوتان مبارزه به شمار رفت. در حقیقت او بود که ما را به گام نهادن در این راه ترغیب کرد.
پدرم چون بیان گرمی داشت، بارها دستههایی که گرد او آمده بودند، به ایشان اصرار داشتند که برای ارشاد حضار سخن گفته و یا به سوالی پاسخ بدهد. در آن نشستها، چه با حضور اهل علم و چه مردم کوچه و بازار، بیشتر اوقات، بحث از ظلم و ظالم به میان کشیده شده، و ایشان در قبیح بودن ستم و ستمکاری سخن میراندند. وی آیات، احادیث و داستانهایی در این زمینه بیان میکرد که گواه درستی سخنان او بود.
او چون زمان رضاشاه را درک کرده و خیانتهای او را نسبت به اسلام و مردم دیده بود، هنگام اسم بردن از او یا پسرش، بسیار حساس بوده و آنان را مورد انتقاد و تحقیر
قرار میداد، بدون اینکه کمترین واهمهای از دستگاه داشته باشد.
ایشان افرادی را که به دلیل وابستگی یا نادانی؛ از رضاشاه و پسرش تمجید و تعریف میکردند، سخت مورد سرزنش قرار داده و با آنان مخالف بود. بارها عالمان اصفهان یا بازاریان دلسوز به عنوان نصیحت از ایشان خواستند، که این گونه جسورانه در جلسهها صحبت نکند. چون ممکن است در جلسهها ماموری باشد و گزارش دهد. اما او در این باره کوتاه نیامده و تعبیرهای تندی را به ویژه بر ضد رضاشاه بر زبان میآورد؛ مثل رضاشاه خبیث، ملعون یارضاشاه ـ لعنت الله علیه ـ برایش بسیار سخت بود که در جلسهای باشد، و بشنود که کسی از یک ستمکار تعریف کند. الحمدلله در این دوران حادثهای برای ایشان پیش نیامد. حالا این همه، یا به خاطر رعایت حال او بود، یا به دلیل موقعیت اجتماعیاش.