به دنبال شهادت حاج آقا مصطفی خمینی، اعلامیههای سرگشادهای منتشر و پخش کردیم، که به دلیل امضا گرفتن و چاپ و پخش آنها ساواک ظنین شده و تحت تعقیب قرار گرفتم. در واقع هنوز زمان چندانی از شهادت و برگزاری مجالس ترحیم حاج آقا مصطفی نگذشته بود، که ساواک دستگیریها را آغاز کرد. کسانی که اعلامیه ضد حکومت را امضا کرده بودند، یکی پس از دیگری روانه زندان یا تبعیدگاه شدند. یکی از امضاهای اعلامیهها، به نام من، یعنی سیدتقی درچهای بود. بدین گونه من دوباره تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بودم، از اینرو ناچار شدم که مدتی در مخفیگاهی باشم. ماموران رژیم ضمن تعقیب امضا کنندگان برای دستگیری، درصدد بودند که عاملان آن اقدام، و کسانی که در روند چاپ و پخش اعلامیهها دخالت داشتهاند، همه را دستگیر کنند.
یکی از مشکلات مبارزان در آن روزها، دستگیری امضا کنندگان بود. چون همه پیوسته در وحشت و دلهره بودند، که مبادا زندانیها از آنان اسم ببرند. من نیز یکی از آن افراد وحشتزده و مضطرب بودم. در یکی از همان روزها ساواک، با نشانی که از
خانه برادرم آقای سیدحسین درچهای در دست داشتند، به آنجا رفتند، اما از ظاهر ماجرا این گونه برآمد، که آنان چون من و برادرم را ندیده بودند، تنها سرنخشان این بود که آقای درچهای در محله ابن بابویه، پیشنماز و ساکن است. به هرحال آنان با دو ماشین و ماموران دستگیری، به منزل برادرم آقای سیدحسین رفته و سراغ آقای درچهای را گرفته بودند. برادرم به گمان اینکه در اعلامیههای سرگشاده جامعه روحانیت، در شمار امضاکنندگان بوده و با او کار دارند، خود را درچهای معرفی کرده بود. در صورتی که برادرم چند امضا بیشتر نداشت و کسی که بیاستثنا پای همه اعلامیهها را امضا کرده بود، من بودم. افزون بر آن، من در انتشار یا گرفتن امضای اعلامیهها نیز نقش داشتم. از برادرم خواسته بودند که لباسهایش را پوشیده و همراه آنان برود. در جواب پرسش ایشان، که او را کجا و برای چه میبرند؟ گفته بودند که سازمان امنیت شما را خواسته و باید تشریف بیاورید. باز برادرم پرسیده: «به چه مناسبت؟» در جواب گفته بودند: «وقتی آنجا رفتیم خدمتتان عرض خواهیم کرد.» ایشان هم لباسهایش را پوشیده و سوار ماشین همراه آنها شده و به راه میافتد.
در ماشین یکی از ماموران از برادرم پرسیده: «اسم کوچک شما چیست؟» او جواب داده: سیدمحمدحسین. سپس آنان نگاهی به چهره ایشان انداخته و پرسیده بودند: اسم کوچک شما سیدتقی نیست؟ برادرم جواب داده بود: خیر، من سید محمدحسین برادر سیدتقی هستم. ماموران که باورشان نشده بود، شناسنامه او را خواسته بودند. از اینرو به منزل او برگشته، تا شناسنامهاش را ببینند. ایشان از ماشین پیاده شده و به منزل رفته تا شناسنامه خود را آورده و به دست آقایان دهد. آنان پس از رویت شناسنامه، دوباره برادرم را سوار ماشین کرده و حدود پنجاه متر جلوتر از منزل رفته و پرسیده بودند: «اجازه هست ما یک تلفن از منزل شما به سازمان امنیت بزنیم؟ آنگاه به خانه برادرم آمده و به سازمان تلفن میکنند. آنان گفته بودند: «آقایی که دستگیر کردهایم، سید محمدحسین درچهای است، یعنی برادر سیدتقی درچهای». شخصی که پشت خط بوده، گویا خواهان سیدتقی درچهای بوده، نه سید محمدحسین، از اینرو برادرم را رها
میکنند. ماموران از برادرم نشانی خانه مرا خواسته بودند که ایشان گفته بود: کوچه پس کوچه است، سپس آنان مستقیم به طرف سازمان امنیت شهر ری رفته، تا نشانی دقیق منزل مرا از سازمان امنیت گرفته و برای دستگیری به سراغم بیایند. برادرم پس از رهایی، صلاح ندیده بود که تلفنی این خبر را به من بدهد. او فرزند خود را به منزلم فرستاد، تازه از مدرسه به منزل برگشته و در حال درآوردن لباسهایم بودم، که زنگ خانه به صدا درآمد. با شتاب به سوی درب حیاط رفتم. درب را که باز کردم، برادرزادهام را دیدم، او ماجرا را برای من تعریف کرد، دیگر صلاح ندانستم که در منزل بمانم.
کوچه پس کوچهها را رد کرده و مستقیم به سمت منزل آقای سید محمدباقر موسوی رفتم که از همشهریها و پیشنماز مسجد جوادالائمه در شهر ری بود. هنگام ورود به منزل ایشان مراقب اطراف بودم، تا کسی مرا نبیند. به محض ورود به آقای موسوی گفتم: ماموران دنبالم هستند. ایشان با روی گشاده از من استقبال کردند، چند روزی منزل ایشان به سر بردم، اتاقی را در اختیار من قرار داد، که شبانهروز آنجا مطالعه کرده و به وسیله تلفن، و گاهی فرزندشان، و گاهی خود ایشان به اینسو و آنسو اخبار و اطلاعات مورد نظرم را رد و بدل کنم.
پس از چند روز دیدم که صلاح نیست در یک خانه بمانم، چون همه کارهای من نیمه تمام مانده بود، با مشورت دوستان قرار شد که همراه یکی از دوستان از تهران خارج شوم. شبی با لباس و ماشین شخصی به سوی قم حرکت کردم، در قم مدتی آزاد و راحت با لباس روحانیت آمد و شد داشتم. اوایل وحشت و اضطراب داشتم، که مبادا مرا تعقیب کرده و از مخفیگاهم با خبر شوند، اما پس از مدتی، که آبها از آسیاب افتاد، دیگر خیالم آسوده شد.
همان روزها اعلامیه جدیدی از ناحیه جامعه روحانیت مبارز در حال انتشار بود. چون امضاهای آن به وسیله آقای موسوی خویینیها جمعآوری شده بود، ایشان از من پرسید: «حال که شما فراری هستید، نام شما را زیر اعلامیه بنویسم یا خیر؟» ترجیح
دادم که در آن شرایط اعلامیه را امضا کنم. روزهای متمادی، بیسر و سامان در قم، مشغول کارهای مبارزاتی بودم، از آن پس مخفیانه به تهران برگشته و در خانههای گوناگون به سر میبردم. نظر دوستان بر این بود، که دستگیری من به دلیل اینکه چندین اعلامیه را زیر چاپ برده، و در انتشار و پخش آن نقش داشتم، اهمیت داشته و حساسیتی خاص برای ساواک فراهم ساخته است. با این همه، دوستان با آغوش باز از من پذیرایی میکردند. گاهی اوقات منزل آقای حاج ضیاء طباطبایی، یکی از پیش نمازهای شهر ری بودم. مدتی نزد آقای سیدحسن طباطبایی ـ که فردی وارسته و مخالف رژیم بود ـ ماندم. زمانی به منزل آقای حسن تهرانی رفته و بعضی وقتها نیز همراه آقای مسافری از روحانیون نارمک و ائمه جماعت آنجا ـ که از اساتید حوزه قم و اکنون در نارمک امام جماعت میباشند ـ پنهان میزیستم. ایشان از ارادتمندان به امام خمینی و آیت الله منتظری بودند.
البته با فرزند آقای مسافری دوست بوده و به منزل او میرفتم. چون آقای مسافری بزرگتر از من بوده و بیشتر حکم پدری داشت.
مدتی نیز در منزل آقای سیدرضا خلخالی ـ که پدرش پیشنماز مسجد گیاهیِ پل تجریش بود ـ گذراندم. از منزل آقای محمد مصطفوی ـ که اکنون ساکن قم هستند ـ نیز مدتی استفاده کردم.
شهادت حاج آقا مصطفی خمینی، در گوشه و کنار کشور، مراسمهایی تحت عنوان یادبود، و در واقع کانون تجمع مبارزان به همراه داشت که در حقیقت روح تازهای به کالبد مبارزه بخشیده بود. جرقههای انقلاب آشکار گشته بودند، تا جایی که دوستان از آن یاد میکردند. اگر بیست سال پیش از آن، حاج آقا مصطفی را کشته بودند، شاید انقلاب پیروز شده بود. با دیدن آن امواج پیروزی دیگر نزدیکتر شده بود. چون مردم از مسائل روز آگاه شده و نسبت به هرچیز معترض بودند. اعتراض مردم نجفآباد به زندانی بودنِ آیت الله منتظری، در تاریخ 18 آذر ـ که من در قم این خبر را شنیدم ـ نمونهای از رویش اعتراضهای مردمی به شمار میآمد. در آن روزها اصفهان، به ویژه
نجفآبادیها از هر فرصتی برای حمایت از آقای منتظری استفاده کرده و هرگز از زندان و کشته شدن واهمهای نداشتند. در حقیقت نجفآباد به برکت وجود آیت الله منتظری و پدر بزرگوارشان، شهر شگفتی است. نجفآباد را باید شهر نمونهای در سراسر ایران دانست، چرا که بسیاری از بازاریان آن، فقه و اصول و دروس حوزوی را خواندهاند.