مدیر مسئول مدرسه ما، به نام آقای ابراهیم متینفر بود که فردی متین و موجه بود. پیدا بود که شخصیت او با محیط جدید و اجباری هیچ تناسب نداشت، از این رو پس از مدت کوتاهی مدیر مدرسه را عوض کرده و فردی به جای آقای متینفر آمد، که با روش و سلوک آن فضا بسیار تناسب داشت، این چنین شد که ماندن من در آن مدرسه
مشکل شد، چون کار به جایی رسید، که حتی دست به کارهایی خلاف مقاصد تحمیلی رژیم زدم، یعنی سمپاشی کرده و دستانداز ساخته و پیوسته این سو و آن سو نق میزدم.
سرانجام از سوی ساواک احضار شدم. احضار در آن موقعیت کمی مشکوک و خطرناک به نظر میآمد، از این رو ناچار شدم که رفتن به مدرسه را برای مدتی ترک کنم. اما ماجرا به همین سادگیها نبود، ماموران همچنان پیگیر من بودند. از نگاه آنان قطعی شد که موضعگیریهای بیباکانه من در هر جا، گزارش شده و نیز توطئه تلقی شده بود. از طرفی نمیتوانستم برای مدت زیادی غیبت کرده و مدرسه نروم، با دوستان که مشورت کردم، آنان پیشنهاد دادند که مدرسه را عوض کرده و بیآن که به اداره آموزش و پرورش اطلاع دهم، به مدرسه دیگری بروم. از این رو مدرسهای نزدیک پیدا کردم، که شرایط آن از هر لحاظ با افکار من سازگار بود. مدیر آن مدرسه، شخصی به نام آقای منصوبی بود، او فردی بسیار متدین و مذهبی، و نیز از ارادتمندان به روحانیت به شمار میآمد.
ایشان توافق کرد، که یکی از معلمان آن مدرسه به جای من برود. این قرارداد بین دو مدرسه بسته شد، ناگفته نماند که فقط مدیران مدارس از این جریان آگاه بودند، کارهای اداری را هم خود، به نوعی حل و فصل کردند که کسی از ماجرا باخبر نشود.
بنابراین مدتی با نام مستعار در خدمت آقای منصوبی، مدیر مدرسه جدید بودم. متاسفانه چندی نگذشت که ماجرای تعویض مدرسه آشکار شد، ناچار شدم که آن مدرسه را هم ترک کنم، حالا کار در مدارس را از دست داده بودم، از آن پس، حتی نتوانستم به حجرهام در مدرسه برهان بروم.
آوارگی دوباره شروع شد، مدتی در خانههای دوستان گذراندم و سپس در قم پنهان شدم. مساله گرفتن حقوق پیش آمد، با دوستان مشورت کردم که حالا چه بکنم؟ چگونه بانک بروم و حقوقم را بگیرم؟
آن روز در خانه آقای مهدی کروبی با دوستان گرد هم آمده بودیم، قرار شد که من
برای دوران غیبت گواهی پزشکی تهیه کنم، چون یکی از دوستان که از امور اداری آموزش و پرورش آگاه بود، گفت برای مدت غیبت و عدم حضور در مدرسه باید چند نسخه پزشک، مبنی بر بیماری و عدم توانایی حضور در کلاس تهیه کرد، دنبال یک پزشک محرم میگشتیم که قرعه به نام آقای دکتر علی اکبر ولایتی افتاد.
ناگفته نماند که با آقای دکتر ولایتی از پیش دوست و رفیق بودم، چون ایشان همراه آقایان دکتر لواسانی و سید ابوالحسن طباطبایی و سید ابوالقاسم طباطبایی ـ که در حال حاضر در وزارت امور خارجه هستند ـ گروهی بودند که در مدرسه برهان، به حجره من رفت و آمد داشتند، بالاخره آقای دکتر ولایتی به منزل مهدی کروبی آمد، ایشان چند نسخه با تاریخهای متفاوت در طول مدت غیبت من نوشتند. در این میان، دوستان به شوخی گفتند: حالا ماندهایم که چطور بیماریت را مطرح کنیم؟ یکی از دوستان گفت: بهترین بیماری برای ایشان جنون است. بنویسید که ایشان دیوانه است، در میان شوخیها، نسخههایی چند نوشته شد، سپس آقای دکتر ولایتی نسخهها را به داروخانه برده و مهر زد، مبنی بر این که داروها گرفته شده است. از آن پس یکی دیگر از دوستان آن نسخهها را به اداره آموزش و پرورش منطقه برد و کارهای اداری آن را انجام داد.
سپس آشنایی در بانک ملی، شعبه میدان شهر ری پیدا کردیم و آگاهیهای مورد نیازمان را ارائه داد. آنگاه در روز مقرر مرا از مخفیگاه سوار کرده و مقابل درب بانک آوردند، من از ماشین پیاده شدم و سریع به بانک رفتم. کارمند بانک که منتظرم بود، بیآنکه حتی کلمهای بین ما رد و بدل شود، دفترچه را جلوی من گذاشت که آن را امضا کنم. حقوق چند ماههام را تحویل گرفته و بیدرنگ از بانک بیرون رفته، سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم. ناگفته نماند که دوستان در حق یکدیگر از این فداکاریها بسیار داشتند، اگرچه هر آن، خطر آنان را تهدید میکرد.