هنوز زمان زیادی از آزادی آیت الله منتظری نگذشته بود، و درد جدایی من تسکین پیدا نکرده بود، که در یکی از ملاقاتها شنیدم که آقای منتظری را به مسجد سلیمان تبعید کردهاند. این خبر برایم بسیار گران آمد، شاید پیش خود احساس میکردم که آقای منتظری میتواند، پس از آزادی به ملاقاتم بیاید، اما پس از تبعید ایشان، دیگر رشته امیدم قطع شده بود.
بدین سان سال 1346، با تمام فراز و نشیبهایش رو به پایان بود، همدم من در حقیقت همان درد جدایی بود، بلا تکلیفیام به صورت گنگ و مبهم پیش میرفت، با
این حال و روز، بدون همراه و یار همیشگیام ـ آقای منتظری ـ سال 1347 را آغاز کردم. از زندانی شدن من در قزل قلعه حدود یک سال گذشت. آن جریانها و رخدادها و بازجوییهای ویژه هرگز از یاد نمیروند. برخی کسان که پیشینه زندان و شکنجه داشتند، نظر میدادند، که شاید دوران زندان من ده سال به درازا بکشد. تلاشهایی هم که طلاب و دوستان قدیمی بنده انجام میدادند، تقریباً بینتیجه مانده بود. نامههای آیت الله حکیم برای هویدا و تلاشهای علامه وحید سناتور هم بیفایده ماند.