گرمای تابستانهای قم طاقتفرسا و تحمل آن بسی مشکل بود. در آن روزها، وسایل خنککننده نبود، و پنکه و کولر اگر هم وجود داشت، فقط نزد اعیان و اشراف بود. طلابی که از شهرستانها آمده بودند، تابستانها برای فرار از گرمای قم به شهرها و روستاهای خود میرفتند، که هم فال بود و هم تماشا. هم به دیدن اقوام میرفتند هم از گرمای طاقتفرسای قم میگریختند. ما اصفهانیها به اصفهان میرفتیم. یک سالی پس از شروع تابستان با جمعی از یاران همدل، که نزدیک بیست نفر بودند، گرد آمدیم و راهی اصفهان شدیم.
در مدارس علمیه اصفهان، هر کس در جایگاه خود به درس و بحث میپرداخت. چند روزی نیز به محلهها و روستاهای خود رفته و اقوام و آشنایان را میدیدیم. ما دسته جمعی به نجفآباد رفته و در مدرسه علمیه آن ساکن شدیم. یکی از برنامههای ما در آن مدرسه، کرایه کردن دوچرخه و به قول امروزیها رفتن به یک تور تفریحی بود. چند روز از شهر خارج شدیم و به روستاهای اطراف رفته و هر شب جایی اتراق کردیم.
آن روزها کرایه هر دوچرخه برای یک شبانهروز نزدیک پانزده ریال بود که البته صاحب دوچرخهها، یک تلمبه و جعبهابزاری کوچک برای تعمیر دوچرخه به ما میسپرد. ما پیش از حرکت، کارها را تقسیم میکردیم. مثلا من و آقای حجت الله کیانی، مامور تهیه چای و ملحقات آن بوده و میبایست در هر توقفگاه به محض ورود، چای را آماده سازیم. دوستان دیگر مسئول پخت و پز، شست و شوی میوه، خرید، نظافت، تعمیر و بازنگری دوچرخهها بودند.
مدیریت گروه با حاج شیخ اسدالله خادمی نجفآبادی بود. همه ما از او فرمان میبردیم؛ حتی در مباحث تاریخی یا علمی، برای اینکه مطلب به درازا نینجامد، او را داور قرار داده بودیم. یادم هست که شهید محمد منتظری در این گونه نشستها، اگر
شب بود تا صبح و اگر صبح بود تا شب مشغول حرف زدن بود. یادش بخیر! شهید منتظری نه در اندیشه خستگی و گرسنگی بود و نه حتی خواب. برای کوتاه کردن بحث و صحبت طلبگیمان، دست به دامان حاج شیخ اسدالله خادمی شده و ایشان تنها راه نجات بود.
بالاتر از نجفآباد، روستایی وجود دارد به نام «چشمه احمدرضا» که امامزادهای دارد مجرب و مقرب و لازم التعظیم. یک روز عصر وارد این روستا شدیم. در آغاز ورود به صحن آن حضرت، بالای سر درب آن مشاهده کردیم که با کاشی معرق جملهای بدین مضمون نوشته شده که: در زمان اعلیحضرت محمدرضا شاه این تعمیرات انجام شد. محمد منتظری آهسته گفت: باید حساب این جمله را رسید. نیمههای شب بود که او با کلنگ و قلم آهنی و با یک موتور به حسابش رسید. پس از زیارت مرقد مطهر امامزاده و کمی استراحت، وقت غروب، چند نفری از اهالی برای زیارت و نماز مغرب و عشا به حرم آمدند. پیرمردی ظاهر الصلاح هم وارد شد، که گفتند او متولی آن استان است. یکی از همراهان ـ که اهل همان محل بود ـ ما را به آن پیرمرد معرفی کرد و گفت: این آقایان همه طلبه و معمم هستند، که اکنون برای استراحت و دوچرخهسواری لباسها را درآوردهاند. او ما را احترام نمود. با اجازه او اذانی پشت بلندگو گفته شد، تا مردم بدانند که امروز نماز جماعت برقرار است. صدای موذن آهنگ خوبی داشت.
مردم از زن و مرد به سمت امامزاده آمدند و نماز جماعت برگزار شد. سپس برای شام و چای و استراحت، به یکی از ایوانهای کهنه و بزرگ صحن امامزاده رفتیم. ناگفته نماند که وجه تسمیه این امامزاده، به علت وجود یک حوض بسیار بزرگ سنگی در وسط صحن آن بود. این حوض در واقع یک استخر بود. آب از یک طرف وارد حوض شده و از طرف دیگر خارج میشد. باغهای اطراف از آب آن سرسبز و آباد بودند. این حوض بزرگ پر از صدها ماهی سفید و آزاد بود، که گاهی وزن یک ماهی نزدیک شش کیلو بود. آنقدر ماهیهای بزرگ و کوچک در آن حوضچه به چشم میخورد که با آن بزرگی احساس کردیم، برای شنای ماهیها بسیار کم است. برای ما
این پرسش طرح شد که این همه ماهی چه خواهد شد؟ سرانجام معلوم شد که در میان عموم شایع کردهاند، هر کسی از این ماهیها بگیرد و بخورد، سنگ خواهد شد. عقیده مردم این بود که این سنگهای قلمبه و سلمبهای ـ که اطراف حوضچه نصب شده و اکنون لگدمال زائران است ـ همان کسانی هستند که به ماهیهای امامزاده تجاوز کردهاند. شما هم مواظب باشید، که کوچکترین سوء قصدی نسبت به ماهیان به ذهن خود نیاورید وگرنه سنگ زیر پای مردم خواهید شد. بالاخره بعد از کند و کاو بسیار فهمیدیم که هر از چند گاهی ژاندارمهای محل آنجا را قرق کرده و ماهیهای بزرگ را شکار میکردهاند. آنان تعدادی را به ساواک نجفآباد داده، و تعدادی را هم خودشان مصرف میکردهاند. شاید در این میان برای سکوت و رضایت متولی چیزی به وی میدادهاند. بعد از ساعاتی متولی امامزاده ضمن عذرخواهی گفت: من امشب مهمان دارم و شما آزاد باشید. چراغها هم تا صبح روشن است. درب صحن امامزاده را هم از پشت کلون کنید و اگر کسی در زد، در را باز نکنید. بعد سفارش ما را به آن طلبه محلی کرد و رفت. آقای خادمی گفت: آقایان شنیدید یاوهگویی مردم و این پیرمرد را؟ او میگفت: اگر مردم ماهی بخورند سنگ خواهند شد، اما ژاندارمها اگر بخورند سنگ نخواهند شد؟ ما هم زواریم و هم مستحقیم و هم میهمان. امامزاده هم که ظاهرا وقف عام زائران است. بنابراین هیچ عیبی در خوردن ماهیها نیست. اگر زائران دیگر و مردم نیازمند محلی نیز ماهی بخورند اشکال ندارد. بعد با شوخی گفت: من امشب قصد دارم سنگ شوم؛ آن هم سنگ فرش صحن این پسر فاطمه، تا از برکت قدم زائران او اجر ببرم. ما که منتظر این فتوای رئیس گروه بودیم، بلند شدیم و با پتو چند ماهی بزرگ گرفتیم. از شب تا صبح ماهی تازه پختیم و خوردیم و برای ظهر روز بعد هم آماده کردیم. حالا منتظر بودیم که چه وقت سنگ خواهیم شد! این مساله یکی دو روز موضوع مزاحهای ما بود. فردای آن شب یکی از دوستان که آقای حیدر جعفری بود، با آن پیرمرد متولی کنار حوض ایستاده در حال تماشای ماهیها، رو به آن پیرمرد کرد و گفت: در طول این سالها که شما اینجا بودید، ژاندارمهایی که ماهی خوردهاند، سنگ
شدهاند؟ گفت شنیدهام که خوردهاند ولی کجا سنگ شدهاند را ندیدهام. بعد آقای جعفری با خنده به سنگ کج و معوج اشاره کرد و گفت: گمان کنم آن سنگ، ژاندارم بوده است چون سبیلاش را ببین...
در این روستا شنیدیم که فرد شیادی، چند سال است که وسط باغ انگور خود، حجلهای به صورت زیارتگاه درست کرده، و نعوذ بالله ادعا میکند که این جا قبر امام رضا بوده و مرقد آن حضرت در مشهد نیست. چند تکه پارچه سبز و سیاه و قرمز هم روی آن پهن کرده، و افراد نادان و ابله را به آنجا کشانده بود. چون راه نزدیک بود، ما به آنجا رفتیم.
در حین تماشا، آن مرد که ظاهرا روانی هم بود سر رسید و عقیدهاش را با آب و تاب تمام برای ما بازگو کرد. فردای آن روز در غیاب او، آن قبر و حجله را ویران کردیم. با وجود اینکه از اهالی شنیده بودیم، که اگر کسی کوچکترین آسیبی به آن قبر برساند، این دیوانه چه بسا مهاجم را از پای درآورد و کسی هم نیست که جلوی او را بگیرد. با این حال ممکن بود چند سال دیگر برخی گمان ببرند، که گفته او صحت دارد، و این موضوع موهوم در آینده مایه گمراهی بشود. چند روز بعد باخبر شدیم که وقتی آن نادان آثار را محو شده دید، بسیار داد و بیداد کرد و سپس گفت: دشمنان دین و قرآن مرقد امام رضا را خراب کردند. متاسفانه گاهی امروز هم شاهد عقاید باطلی از این دست هستیم.
در یک شب مهتابی به طرف حاجی آباد ـ که یکی از روستاهای اطراف نجفآباد بود ـ رفتیم، تا به منزل حاج قربانعلی رحیمی کدخدا وارد شویم. فرزند او حجت الاسلام شیخ محمد رحیمی، یکی از افراد گروه ما بود، نزدیک آبادی، که رسیدیم رحیمی از ما دعوت کرد که پیش از رفتن به خانهشان، به باغشان ـ که نزدیکی ده بود ـ سری زده و شکمی از عزا درآوریم. دعوت او بیدرنگ و با میل و رغبت تمام مورد پذیرش گروه دوچرخه سوار قرار گرفت. کنار دیوار باغ فرود آمده؛ و دوچرخه ها را روی هم چیدیم. چون کلید باغ را نداشتیم، به کمک محمد رحیمی از دیوار باغ بالا
رفتیم، از میوه های باغ خوردیم و شوخی و تفریح کردیم. چون باغ از ده فاصله داشت و اهالی هم در خواب بودند، متوجه نبودیم که سر و صدای ما باعث آزار آنان شود. بنده بالای درخت با صدای بلند غزلی را آغاز کردم. سکوت دوستان و آرامش شب، صدای مرا به گوش دشتبان رساند. او احساس کرده بود که چند نفر به باغ کدخدا هجوم آورده اند. از این رو اهالی را همراه خود آورده بود؛ وقتی متوجه ماجرا شدیم که در محاصره قرار گرفتیم، محمد رحیمی به طرف دشتبان و همراهان او رفت و خودش را به آنان معرفی کرد و گفت، که دوستانش به دعوت او به باغ پدرش آمدهاند. به این ترتیب خطری از کنار گوشمان گذشت، اما روز بعد در محل شایع شد، که دیشب گروهی یاغی به باغ حاجی زدهاند!