فصل دوم : خاطرات دوران طلبگی
سفر جمعی به اصفهان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

سفر جمعی به اصفهان

‏گرمای تابستان‌های قم طاقت‌فرسا و تحمل آن بسی مشکل بود. در آن روزها، وسایل ‏‎ ‎‏خنک‌کننده نبود، و پنکه و کولر اگر هم وجود داشت، فقط نزد اعیان و اشراف بود. ‏‎ ‎‏طلابی که از شهرستان‌ها آمده بودند، تابستان‌ها برای فرار از گرمای قم به شهرها و ‏‎ ‎‏روستاهای خود می‌رفتند، که هم فال بود و هم تماشا. هم به دیدن اقوام می‌رفتند هم از ‏‎ ‎‏گرمای طاقت‌فرسای قم می‌گریختند. ما اصفهانی‌ها به ‏‏اصفهان‏‏ می‌رفتیم. یک سالی پس ‏‎ ‎‏از شروع تابستان با جمعی از یاران همدل، که نزدیک بیست نفر بودند، گرد آمدیم و ‏‎ ‎‏راهی اصفهان شدیم.‏

‏در مدارس علمیه اصفهان، هر کس در جایگاه خود به درس و بحث می‌پرداخت. ‏‎ ‎‏چند روزی نیز به محله‌ها و روستاهای خود رفته و اقوام و آشنایان را می‌دیدیم. ما‏‎ ‎‏دسته جمعی به نجف‌آباد رفته و در مدرسه علمیه آن ساکن شدیم. یکی از برنامه‌های ما‏‎ ‎‏در آن مدرسه، کرایه کردن دوچرخه و به قول امروزی‌ها رفتن به یک تور تفریحی بود. ‏‎ ‎‏چند روز از شهر خارج شدیم و به روستاهای اطراف رفته و هر شب جایی اتراق ‏‎ ‎‏کردیم.‏

‏آن روزها کرایه هر دوچرخه برای یک شبانه‌روز نزدیک پانزده ریال بود که البته ‏‎ ‎‏صاحب دوچرخه‌ها، یک تلمبه و جعبه‌ابزاری کوچک برای تعمیر دوچرخه به ما‏‎ ‎‏می‌سپرد. ما پیش از حرکت، کارها را تقسیم می‌کردیم. مثلا من و آقای ‏‏حجت الله ‏‎ ‎‏کیانی‏‏، مامور تهیه چای و ملحقات آن بوده و می‌بایست در هر توقف‌گاه به محض ‏‎ ‎‏ورود، چای را آماده سازیم. دوستان دیگر مسئول پخت و پز، شست و شوی میوه، ‏‎ ‎‏خرید، نظافت، تعمیر و بازنگری دوچرخه‌ها بودند.‏

‏مدیریت گروه با حاج شیخ ‏‏اسدالله خادمی نجف‌آبادی‏‏ بود. همه ما از او فرمان ‏‎ ‎‏می‌بردیم؛ حتی در مباحث تاریخی یا علمی، برای اینکه مطلب به درازا نینجامد، او را‏‎ ‎‏داور قرار داده بودیم. یادم هست که شهید ‏‏محمد منتظری‏‏ در این گونه نشست‌ها، اگر ‏‎ ‎

‏شب بود تا صبح و اگر صبح بود تا شب مشغول حرف زدن بود. یادش بخیر! ‏‏شهید ‏‎ ‎‏منتظری‏‏ نه در اندیشه خستگی و گرسنگی بود و نه حتی خواب. برای کوتاه کردن بحث ‏‎ ‎‏و صحبت طلبگی‌مان، دست به دامان حاج شیخ ‏‏اسدالله خادمی‏‏ شده و ایشان تنها راه ‏‎ ‎‏نجات بود.‏

‏بالاتر از نجف‌آباد، روستایی وجود دارد به نام «‏‏چشمه احمدرضا‏‏» که امامزاده‌ای دارد ‏‎ ‎‏مجرب و مقرب و لازم التعظیم. یک روز عصر وارد این روستا شدیم. در آغاز ورود به ‏‎ ‎‏صحن آن حضرت، بالای سر درب آن مشاهده کردیم که با کاشی معرق جمله‌ای بدین ‏‎ ‎‏مضمون نوشته شده که: در زمان اعلیحضرت ‏‏محمدرضا شاه ‏‏این تعمیرات انجام شد. ‏‎ ‎‏محمد منتظری آهسته گفت: باید حساب این جمله را رسید. نیمه‌های شب بود که او با‏‎ ‎‏کلنگ و قلم آهنی و با یک موتور به حسابش رسید. پس از زیارت مرقد مطهر امامزاده ‏‎ ‎‏و کمی استراحت، وقت غروب، چند نفری از اهالی برای زیارت و نماز مغرب و عشا‏‎ ‎‏به حرم آمدند. پیرمردی ظاهر الصلاح هم وارد شد، که گفتند او متولی آن استان است. ‏‎ ‎‏یکی از همراهان ـ که اهل همان محل بود ـ ما را به آن پیرمرد معرفی کرد و گفت: این ‏‎ ‎‏آقایان همه طلبه و معمم هستند، که اکنون برای استراحت و دوچرخه‌سواری لباس‌ها را‏‎ ‎‏درآورده‌اند. او ما را احترام نمود. با اجازه او اذانی پشت بلندگو گفته شد، تا مردم بدانند ‏‎ ‎‏که امروز نماز جماعت برقرار است. صدای موذن آهنگ خوبی داشت.‏

‏مردم از زن و مرد به سمت امامزاده آمدند و نماز جماعت برگزار شد. سپس برای ‏‎ ‎‏شام و چای و استراحت، به یکی از ایوان‌های کهنه و بزرگ صحن امامزاده رفتیم. ‏‎ ‎‏ناگفته نماند که وجه تسمیه این امامزاده، به علت وجود یک حوض بسیار بزرگ سنگی ‏‎ ‎‏در وسط صحن آن بود. این حوض در واقع یک استخر بود. آب از یک طرف وارد ‏‎ ‎‏حوض شده و از طرف دیگر خارج می‌شد. باغ‌های اطراف از آب آن سرسبز و آباد ‏‎ ‎‏بودند. این حوض بزرگ پر از صدها ماهی سفید و آزاد بود، که گاهی وزن یک ماهی ‏‎ ‎‏نزدیک شش کیلو بود. آن‌قدر ماهی‌های بزرگ و کوچک در آن حوضچه به چشم ‏‎ ‎‏می‌خورد که با آن بزرگی احساس کردیم، برای شنای ماهی‌ها بسیار کم است. برای ما‏‎ ‎

‏این پرسش طرح شد که این همه ماهی چه خواهد شد؟ سرانجام معلوم شد که در میان عموم شایع کرده‌اند، هر کسی از این ماهی‌ها بگیرد و بخورد، سنگ خواهد شد. عقیده مردم این بود که این سنگ‌های قلمبه و سلمبه‌ای ـ که اطراف حوضچه نصب شده و اکنون لگدمال زائران است ـ همان کسانی هستند که به ماهی‌های امامزاده تجاوز ‏‎ ‎‏کرده‌اند. شما هم مواظب باشید، که کوچک‌ترین سوء قصدی نسبت به ماهیان به ذهن ‏‎ ‎‏خود نیاورید وگرنه سنگ زیر پای مردم خواهید شد. بالاخره بعد از کند و کاو بسیار ‏‎ ‎‏فهمیدیم که هر از چند گاهی ژاندارم‌های محل آن‌جا را قرق کرده و ماهی‌های بزرگ را‏‎ ‎‏شکار می‌کرده‌اند. آنان تعدادی را به ساواک نجف‌آباد داده، و تعدادی را هم خودشان ‏‎ ‎‏مصرف می‌کرده‌اند. شاید در این میان برای سکوت و رضایت متولی چیزی به وی ‏‎ ‎‏می‌داده‌اند. بعد از ساعاتی متولی امامزاده ضمن عذرخواهی گفت: من امشب مهمان ‏‎ ‎‏دارم و شما آزاد باشید. چراغ‌ها هم تا صبح روشن است. درب صحن امامزاده را هم از ‏‎ ‎‏پشت کلون کنید و اگر کسی در زد، در را باز نکنید. بعد سفارش ما را به آن طلبه محلی ‏‎ ‎‏کرد و رفت. آقای ‏‏خادمی‏‏ گفت: آقایان شنیدید یاوه‌گویی مردم و این پیرمرد را؟ او ‏‎ ‎‏می‌گفت: اگر مردم ماهی بخورند سنگ خواهند شد، اما ژاندارم‌ها اگر بخورند سنگ ‏‎ ‎‏نخواهند شد؟ ما هم زواریم و هم مستحقیم و هم میهمان. امامزاده هم که ظاهرا وقف ‏‎ ‎‏عام زائران است. بنابراین هیچ عیبی در خوردن ماهی‌ها نیست. اگر زائران دیگر و مردم ‏‎ ‎‏نیازمند محلی نیز ماهی بخورند اشکال ندارد. بعد با شوخی گفت: من امشب قصد دارم ‏‎ ‎‏سنگ شوم؛ آن هم سنگ فرش صحن این پسر فاطمه‏‏، تا از برکت قدم زائران او ‏‎ ‎‏اجر ببرم. ما که منتظر این فتوای رئیس گروه بودیم، بلند شدیم و با پتو چند ماهی ‏‎ ‎‏بزرگ گرفتیم. از شب تا صبح ماهی تازه پختیم و خوردیم و برای ظهر روز بعد هم ‏‎ ‎‏آماده کردیم. حالا منتظر بودیم که چه وقت سنگ خواهیم شد! این مساله یکی دو روز ‏‎ ‎‏موضوع مزاح‌های ما بود. فردای آن شب یکی از دوستان که آقای ‏‏حیدر جعفری‏‏ بود، با‏‎ ‎‏آن پیرمرد متولی کنار حوض ایستاده در حال تماشای ماهی‌ها، رو به آن پیرمرد کرد و ‏‎ ‎‏گفت: در طول این سال‌ها که شما این‌جا بودید، ژاندارم‌هایی که ماهی خورده‌اند، سنگ ‏‎ ‎

‏شده‌اند؟ گفت شنیده‌ام که خورده‌اند ولی کجا سنگ شده‌اند را ندیده‌ام. بعد آقای ‏‎ ‎‏جعفری‏‏ با خنده به سنگ کج و معوج اشاره کرد و گفت: گمان کنم آن سنگ، ژاندارم ‏‎ ‎‏بوده است چون سبیل‌اش را ببین... ‏

‏در این روستا شنیدیم که فرد شیادی، چند سال است که وسط باغ انگور خود، ‏‎ ‎‏حجله‌ای به صورت زیارتگاه درست کرده، و نعوذ بالله ادعا می‌کند که این جا قبر ‏‏امام ‏‎ ‎‏رضا‏‏ بوده و مرقد آن حضرت در ‏‏مشهد‏‏ نیست. چند تکه پارچه سبز و سیاه و قرمز ‏‎ ‎‏هم روی آن پهن کرده، و افراد نادان و ابله را به آن‌جا کشانده بود. چون راه نزدیک بود، ‏‎ ‎‏ما به آن‌جا رفتیم.‏

‏در حین تماشا، آن مرد که ظاهرا روانی هم بود سر رسید و عقیده‌اش را با آب و ‏‎ ‎‏تاب تمام برای ما بازگو کرد. فردای آن روز در غیاب او، آن قبر و حجله را ویران ‏‎ ‎‏کردیم. با وجود اینکه از اهالی شنیده بودیم، که اگر کسی کوچک‌ترین آسیبی به آن قبر ‏‎ ‎‏برساند، این دیوانه چه بسا مهاجم را از پای درآورد و کسی هم نیست که جلوی او را‏‎ ‎‏بگیرد. با این حال ممکن بود چند سال دیگر برخی گمان ببرند، که گفته او صحت ‏‎ ‎‏دارد، و این موضوع موهوم در آینده مایه گمراهی بشود. چند روز بعد باخبر شدیم که ‏‎ ‎‏وقتی آن نادان آثار را محو شده دید، بسیار داد و بیداد کرد و سپس گفت: دشمنان دین ‏‎ ‎‏و قرآن مرقد امام رضا را خراب کردند. متاسفانه گاهی امروز هم شاهد عقاید باطلی از ‏‎ ‎‏این دست هستیم.‏

‏در یک شب مهتابی به طرف ‏‏حاجی آباد‏‏ ـ که یکی از روستاهای اطراف نجف‌آباد ‏‎ ‎‏بود ـ رفتیم، تا به منزل ‏‏حاج قربان‌علی رحیمی‏‏ کدخدا وارد شویم. فرزند او حجت ‏‎ ‎‏الاسلام ‏‏شیخ محمد رحیمی‏‏، یکی از افراد گروه ما بود، نزدیک آبادی، که رسیدیم ‏‎ ‎‏رحیمی از ما دعوت کرد که پیش از رفتن به خانه‌شان، به باغشان ـ که نزدیکی ده بود ـ ‏‎ ‎‏سری زده و شکمی از عزا درآوریم. دعوت او بی‌درنگ و با میل و رغبت تمام مورد ‏‎ ‎‏پذیرش گروه دوچرخه سوار قرار گرفت. کنار دیوار باغ فرود آمده؛ و دوچرخه ها را‏‎ ‎‏روی هم چیدیم. چون کلید باغ را نداشتیم، به کمک ‏‏محمد رحیمی ‏‏از دیوار باغ بالا‏‎ ‎

‏رفتیم،‌ از میوه های باغ خوردیم و شوخی و تفریح کردیم. چون باغ از ده فاصله داشت ‏‎ ‎‏و اهالی هم در خواب بودند، متوجه نبودیم که سر و صدای ما باعث آزار آنان شود. ‏‎ ‎‏بنده بالای درخت با صدای بلند غزلی را آغاز کردم. سکوت دوستان و آرامش شب، ‏‎ ‎‏صدای مرا به گوش دشتبان رساند. او احساس کرده بود که چند نفر به باغ کدخدا‏‎ ‎‏هجوم آورده اند. از این رو اهالی را همراه خود آورده بود؛ وقتی متوجه ماجرا شدیم که ‏‎ ‎‏در محاصره قرار گرفتیم، ‏‏محمد رحیمی‏‏ به طرف دشتبان و همراهان او رفت و خودش ‏‎ ‎‏را به آنان معرفی کرد و گفت، که دوستانش به دعوت او به باغ پدرش آمده‌اند. به این ‏‎ ‎‏ترتیب خطری از کنار گوش‌مان گذشت، اما روز بعد در محل شایع شد، که دیشب ‏‎ ‎‏گروهی یاغی به باغ حاجی زده‌اند!‏