فصل ششم : دوران اسارت و زندان
سفر به درچه
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

سفر به درچه

‏در هر حال، آن روزها به دید و بازدید خویشان و آشنایان گذشت، اما من هم‌چنان ‏‎ ‎‏نگران حال پدر و مادر و بستگانم در اصفهان بودم. از طرفی دلتنگ شده بودم، حالا ‏‎ ‎‏مانده بودم با آن تعهدی که در اتاق بازجویی داده بودم، یعنی حق ندارم از تهران خارج ‏‎ ‎‏شوم. حتی وقتی پرسیدم: اگر مساله‌ای برایم پیش آمد و ناچار شدم که از تهران بیرون ‏‎ ‎‏بروم، چه کنم؟ آنان جواب دادند که باید به شهربانی خبر دهید تا امنیتی‌‌ها بدانند که ‏‎ ‎‏شما کجا هستید. یعنی به طور دقیق، ورود و خروج مرا تحت کنترل داشته باشند. با این ‏‎ ‎‏حساب من حتی حق رفتن به ‏‏ورامین‏‏ و ‏‏کرج‏‏ را نداشتم، البته آن لحظه که این التزام و ‏‎ ‎‏تعهد را دادم، می‌دانستم که مسئولیت من پس از آزادی از زندان قزل قلعه سنگین است، ‏‎ ‎‏اما به هر حال این تعهد بهتر از ده، پانزده سال حبس است، حالا وسوسه شده بودم که ‏‎ ‎‏به اصفهان و درچه بروم و پدر و مادرم را ببینم.‏

‏یکی از دوستان به نام آقای ‏‏حاج حسینعلی کریمی‏‏ ـ که از بارفروشان میدان امین ‏‎ ‎‏السلطان بود ـ بی‌درنگ پس از دیدن من پرسید: به حاج آقا در اصفهان خبر داده‌اید؟ ‏‎ ‎‏من پاسخ دادم: خیر. گفت: الآن می‌روم و به ایشان تلگراف می‌زنم. بی‌درنگ خودش، ‏‎ ‎‏تلگرافی را تنظیم کرد و از تلگراف‌خانه شهر ری به اصفهان فرستاد. تلگراف ایشان ‏‎ ‎‏برای پدرم، به این مضمون بود: جناب حجت الاسلام والمسلمین، آقای حاج سید ‏‎ ‎

‏نصرالله موسوی درچه‌ای، فرزندتان آقا تقی آزاد شد، ایشان به نام خودش، یعنی ‏‎ ‎‏حسینعلی کریمی تلگراف را امضا کرده بود.‏

‏اما این کار هم سبب تسکین قلبم نشد، آن‌گاه که در زندان بودم، چاره‌ای نداشتم جز ‏‎ ‎‏صبوری، اما حالا که آزاد شده بودم، نمی‌توانستم قرار داشته باشم، دلم می‌خواست که ‏‎ ‎‏هر‌طور شده به اصفهان بروم.‏

‏پس از چهار یا پنج روز که به این‌گونه گذشت، آقایان روحانیون و کسان دیگر به ‏‎ ‎‏عنوان دیدنی به منزل برادرم آمد و شد می‌کردند. شبی به برادرم گفتم: من تصمیم ‏‎ ‎‏گرفتم که برای دیدن پدر و مادر با لباس شخصی به اصفهان بروم. ایشان گفت: این کار ‏‎ ‎‏را نکن، ممکن است مشکلی برای شما پیش بیاید، گفتم: خیر. در این سه روز که ‏‎ ‎‏غریبه‌ای این‌جا نیامده است، تا بفهمند که من این‌جا هستم یا نیستم، من شبانه می‌روم و شبانه می‌آیم.‏

‏با این همه به اصرار برادرم چند روز دیگر تهران ماندم، در این چند روز آقای ‏‎ ‎‏میردامادی همراه خانواده‌اش به منزل برادرم آمده و من با ایشان ملاقات کردم، حالا ‏‎ ‎‏فرصتی فراهم آمده بود، تا در جریان تلاش‌های ایشان از زبان خودشان قرار گرفته و از ‏‎ ‎‏ایشان تشکر کنم.‏

‏دیگر طاقت ماندن نداشتم، شبی لباس شخصی پوشیدم و کلاهی بر سر گذاشتم و از ‏‎ ‎‏خانه بیرون زدم، ابتدای جاده شاه عبدالعظیم ایستادم و با اتوبوسی به اصفهان رفتم، ‏‎ ‎‏کارم را طوری تنظیم کردم، که شب از تهران حرکت کنم و هنوز هوا روشن نشده، خود ‏‎ ‎‏را به درچه برسانم، اما محاسبه من درست از آب در نیامد، من صبح به اصفهان رسیدم. ‏‎ ‎‏از این رو ناگزیر شدم که تا غروب جایی در اصفهان بمانم، مبادا ماموران ژاندارمری مرا ‏‎ ‎‏ببینند، سرانجام پس از مغرب از اصفهان حرکت کردم، یک تاکسی گرفتم و تا درب ‏‎ ‎‏منزل رفتم، کسی هم مرا ندید.‏

‏وارد منزل شدم، پدرم اطلاع داشت که آزاد شده‌ام، وقتی وارد اندرونی شدم، دیدم ‏‎ ‎‏که پدرم با اعضای خانواده در حال مشورت هستند، که چه کسی برای دیدن من به ‏‎ ‎

‏تهران برود و چه کسی نرود. چون به آنان گفته بودند، که آقا تقی حق بیرون رفتن از ‏‎ ‎‏تهران را ندارد و می‌باید در تهران بماند.‏

‏صحنه حضورم در خانه را نمی‌توانم بیان کنم، شور و شوق دیدار با پدر و مادر و ‏‎ ‎‏سایر خویشاوندان برایم واقعاً یک صحنه تاریخی بود، قلبم در سینه‌ام جای نمی‌گرفت، ‏‎ ‎‏صدای آن را به وضوح می‌شنیدم، برای کسی که احساس می‌کرد، تنهایی زندان دیگر ‏‎ ‎‏آخر خط است، حال بودن او در جمع خانواده معجزه‌ای بیش نبود؟‏

‏دلم می‌خواست که پدر و مادرم را در آغوش بگیرم، و برای لحظه‌هایی عطر ‏‎ ‎‏وجودشان را استشمام کنم، اما خانه شلوغ بود و ناگزیر باید با همه دیدار و روبوسی ‏‎ ‎‏می‌کردم. به همین دلیل طبق روال همیشگی دست پدر و مادرم را بوسیدم و در میان ‏‎ ‎‏اعضای خانواده‌ام شروع به روبوسی و احوال‌پرسی کردم، گرمی وجودشان، به راستی ‏‎ ‎‏وجودم را از عشق آکنده ساخته بود.‏

‏برخی از بستگان از جمله خواهرانم، همان شب خبر آزادی‌ام را شنیده و به منزل ‏‎ ‎‏پدرم آمدند. روز بعد برخی اقوام نزدیک به خانه ما آمده و با من ملاقات کردند، به ‏‎ ‎‏بیشتر ملاقات کنندگان سفارش می‌کردیم، که در بیرون خانه، به این و آن نگویید که من ‏‎ ‎‏از زندان آزاد شده‌ام. با این همه، برخی کسان به این موضوع اعتنا نکرده و به گوش ‏‎ ‎‏برخی رسانده بودند، که من آزاد شده‌ام، از این رو شمار بسیاری از اقوام و آشنایان و ‏‎ ‎‏ارادتمندان به پدرم، برای دیدن من به منزل‌مان آمدند و روزهای نخست به دید و ‏‎ ‎‏بازدید گذشت.‏