در هر حال، آن روزها به دید و بازدید خویشان و آشنایان گذشت، اما من همچنان نگران حال پدر و مادر و بستگانم در اصفهان بودم. از طرفی دلتنگ شده بودم، حالا مانده بودم با آن تعهدی که در اتاق بازجویی داده بودم، یعنی حق ندارم از تهران خارج شوم. حتی وقتی پرسیدم: اگر مسالهای برایم پیش آمد و ناچار شدم که از تهران بیرون بروم، چه کنم؟ آنان جواب دادند که باید به شهربانی خبر دهید تا امنیتیها بدانند که شما کجا هستید. یعنی به طور دقیق، ورود و خروج مرا تحت کنترل داشته باشند. با این حساب من حتی حق رفتن به ورامین و کرج را نداشتم، البته آن لحظه که این التزام و تعهد را دادم، میدانستم که مسئولیت من پس از آزادی از زندان قزل قلعه سنگین است، اما به هر حال این تعهد بهتر از ده، پانزده سال حبس است، حالا وسوسه شده بودم که به اصفهان و درچه بروم و پدر و مادرم را ببینم.
یکی از دوستان به نام آقای حاج حسینعلی کریمی ـ که از بارفروشان میدان امین السلطان بود ـ بیدرنگ پس از دیدن من پرسید: به حاج آقا در اصفهان خبر دادهاید؟ من پاسخ دادم: خیر. گفت: الآن میروم و به ایشان تلگراف میزنم. بیدرنگ خودش، تلگرافی را تنظیم کرد و از تلگرافخانه شهر ری به اصفهان فرستاد. تلگراف ایشان برای پدرم، به این مضمون بود: جناب حجت الاسلام والمسلمین، آقای حاج سید
نصرالله موسوی درچهای، فرزندتان آقا تقی آزاد شد، ایشان به نام خودش، یعنی حسینعلی کریمی تلگراف را امضا کرده بود.
اما این کار هم سبب تسکین قلبم نشد، آنگاه که در زندان بودم، چارهای نداشتم جز صبوری، اما حالا که آزاد شده بودم، نمیتوانستم قرار داشته باشم، دلم میخواست که هرطور شده به اصفهان بروم.
پس از چهار یا پنج روز که به اینگونه گذشت، آقایان روحانیون و کسان دیگر به عنوان دیدنی به منزل برادرم آمد و شد میکردند. شبی به برادرم گفتم: من تصمیم گرفتم که برای دیدن پدر و مادر با لباس شخصی به اصفهان بروم. ایشان گفت: این کار را نکن، ممکن است مشکلی برای شما پیش بیاید، گفتم: خیر. در این سه روز که غریبهای اینجا نیامده است، تا بفهمند که من اینجا هستم یا نیستم، من شبانه میروم و شبانه میآیم.
با این همه به اصرار برادرم چند روز دیگر تهران ماندم، در این چند روز آقای میردامادی همراه خانوادهاش به منزل برادرم آمده و من با ایشان ملاقات کردم، حالا فرصتی فراهم آمده بود، تا در جریان تلاشهای ایشان از زبان خودشان قرار گرفته و از ایشان تشکر کنم.
دیگر طاقت ماندن نداشتم، شبی لباس شخصی پوشیدم و کلاهی بر سر گذاشتم و از خانه بیرون زدم، ابتدای جاده شاه عبدالعظیم ایستادم و با اتوبوسی به اصفهان رفتم، کارم را طوری تنظیم کردم، که شب از تهران حرکت کنم و هنوز هوا روشن نشده، خود را به درچه برسانم، اما محاسبه من درست از آب در نیامد، من صبح به اصفهان رسیدم. از این رو ناگزیر شدم که تا غروب جایی در اصفهان بمانم، مبادا ماموران ژاندارمری مرا ببینند، سرانجام پس از مغرب از اصفهان حرکت کردم، یک تاکسی گرفتم و تا درب منزل رفتم، کسی هم مرا ندید.
وارد منزل شدم، پدرم اطلاع داشت که آزاد شدهام، وقتی وارد اندرونی شدم، دیدم که پدرم با اعضای خانواده در حال مشورت هستند، که چه کسی برای دیدن من به
تهران برود و چه کسی نرود. چون به آنان گفته بودند، که آقا تقی حق بیرون رفتن از تهران را ندارد و میباید در تهران بماند.
صحنه حضورم در خانه را نمیتوانم بیان کنم، شور و شوق دیدار با پدر و مادر و سایر خویشاوندان برایم واقعاً یک صحنه تاریخی بود، قلبم در سینهام جای نمیگرفت، صدای آن را به وضوح میشنیدم، برای کسی که احساس میکرد، تنهایی زندان دیگر آخر خط است، حال بودن او در جمع خانواده معجزهای بیش نبود؟
دلم میخواست که پدر و مادرم را در آغوش بگیرم، و برای لحظههایی عطر وجودشان را استشمام کنم، اما خانه شلوغ بود و ناگزیر باید با همه دیدار و روبوسی میکردم. به همین دلیل طبق روال همیشگی دست پدر و مادرم را بوسیدم و در میان اعضای خانوادهام شروع به روبوسی و احوالپرسی کردم، گرمی وجودشان، به راستی وجودم را از عشق آکنده ساخته بود.
برخی از بستگان از جمله خواهرانم، همان شب خبر آزادیام را شنیده و به منزل پدرم آمدند. روز بعد برخی اقوام نزدیک به خانه ما آمده و با من ملاقات کردند، به بیشتر ملاقات کنندگان سفارش میکردیم، که در بیرون خانه، به این و آن نگویید که من از زندان آزاد شدهام. با این همه، برخی کسان به این موضوع اعتنا نکرده و به گوش برخی رسانده بودند، که من آزاد شدهام، از این رو شمار بسیاری از اقوام و آشنایان و ارادتمندان به پدرم، برای دیدن من به منزلمان آمدند و روزهای نخست به دید و بازدید گذشت.