دو، سه روز از رفتن من به درچه سپری شده بود، اندکی از مغرب گذشته بود که درب خانه به صدا در آمد، درب را باز کردیم، دستهای از ریش سفیدان، مسجدیها، معتمدها و سرشناسهای درچه آمده بودند، من جلو رفتم و تعارف کردم که به خانه بیایند، اما آنان گفتند: حاج آقا از مسجد پیغام داده که: بگویید آقا تقی به مسجد بیاید تا منبر برود.
ناگهان جا خوردم، آخر من تعهد داده بودم که از تهران بیرون نروم و حالا مخفیانه تا درچه آمده بودم، حالا این چه کاری است که پدرم دستور داده که من انجام دهم؟ پدرم نماز اول را خوانده بود و به آنان گفته بود: تا تمام شدن نماز دوم بگویید که ایشان بیاید و منبر برود. چارهای نبود و باید فرمان پدر را اطاعت میکردم، به همین منظور همراه بزرگان درچه به راه افتادم.
آن شب خبر آزادی من بیرون از مسجد هم رفته بود، از این رو جمعیت بسیاری به مسجد آمدند؛ به طوریکه افزون بر شبستان مسجد، حیاط و بیرون مسجد جمعیت به چشم میخورد.
وحشت سر تا پایم را فرا گرفته بود، من در افکار خودم غوطهور بودم، حالا همه صحنههای زندان در برابر چشمانم جان گرفته بودند، در این شرایط سخت چگونه به منبر بروم؟ چرا پدرم اینگونه فکر کرده است؟
پیش خود میگفتم که به مسجد میروم، اما منبر نمیروم، حتماً آقایانی که به عنوان قاصد از طرف پدرم آمده بودند، اشتباه کردند، پدرم قطعاً هیچگاه راضی نمیشود، که من در این شرایط ویژه به منبر بروم، ایشان شاید گفته است که آقا تقی به مسجد بیاید، تا مردم او را ببینند. یعنی رفت و آمد آشنایان خانه تمام شود، بگذریم. در میان راه دستهای همراهمان شده بودند، همراه آنان وارد مسجد شدیم.
آقایی معروف به حاج غلامرضا بود، ایشان از کسانی بود که در مسجد پدرم شعار میداد و اذان میگفت. وقتی ما وارد مسجد شدیم، ایشان شروع کرد به صلوات فرستادن، در همین حال مردم از جا برخاستند، نماز عشا تمام شده بود، جمعیت مرا به سمت پدرم هدایت کردند، رفتم و کنار ایشان نشستم. جمعیت بسیار بود، هر کسی از میان مسجد سرک میکشید، تا مرا ببیند.
کوچک و بزرگ با شگفتی مرا نگاه میکردند، انگاری آنان میخواستند، چیز عجیب و غریبی، ببینند، حتی خانمها به گونهای میخواستند که مرا ببینند، با این که آنان پشت پرده بوده و این کار ممکن نبود.
جا به جا شدم و نشستم، در دلم امیدوار بودم که پدرم پیشنهاد منبر ندهد.
ناگهان دیدم که پدرم میپرسد: بلندگو آماده است؟ مضطرب و ناباورانه پرسیدم: حاج آقا برای چه کاری بلندگو احتیاج دارید؟ ایشان پاسخ دادند: برای اینکه شما منبر بروید. با نگرانی گفتم: حاج آقا این کار بسیار خطرناک است.
ایشان فرمودند: خیر. منبر بروید، تا این احمقها بفهمند که شما برای خدا زندان رفتید و از زندان هم آزاد شدید و هیچ اتفاقی نیفتاد. اگر باز هم پیش بیاید، به زندان میروید، زندان رفتن که باعث ترس و وحشت و یا سکوت ما نمیشود. اجداد ما، همه یا تبعید بودهاند، یا زندان رفتهاند، و در آخر هم شهید شدهاند.
پدرم این عبارتها را چنان قاطعانه و خشمگینانه بر زبان میآورد، که من جا خوردم، دیدم نمیشود با ایشان مخالفت کرد. از این رو قبول کردم، از شهامت و شجاعت پدرم بسیار لذت برده و احساس غرور کردم. در زمانیکه بیشتر مردم میکوشند تا فرزندانشان به دام حکومت و زندان گرفتار نشده و سختی نکشند، و در شرایطی که بسیاری از روحانیون به فرزندان سفارش میکنند که کاری نکنید که سازمان امنیت شما را دستگیر کند، پدرم چنین شجاعانه و قاطعانه از فرزندش میخواهد که به مبارزه با استبداد ادامه دهد. مگر کم بودند عالمانی که به فرزندان خود نصیحت میکردند که به دستگاه سلطنتی توهین نکنید تا دستگیر نشوید. در آن روزها افراد روحانی و غیر روحانی به فرزندانشان سفارش کرده بودند، که با این طلبهها و جوانانی که بر ضد شاه مبارزه میکنند، اصلاً رفاقت نکنید، مبادا شما هم به آتش آنان بسوزید! پدر من در حالی که فرزندش پس از زندانهای گوناگون و به ویژه این زندان یک ساله بهطور مشروط آزاد شده است، میگوید: در مسجد منبر بروید، تا این خبیثها ببینند که زندان رفتید و برگشتید. پدرم نه فقط به مبارز بودن و زندانی شدن فرزند طلبهاش افتخار میکرد، بلکه کمترین واهمهای از حبس و اسارت دوباره او نداشت.
این گونه شد که من به دستور پدرم، به سخنرانی انقلابی در حضور مردم؛ در مسجد پرداختم، از امام خمینی نام برده و حتی متن اعلامیه ایشان را خوانده و تجلیل کردم.
رئیس پاسگاه ژاندارمری «درچه» که از حضور و سخنرانی من در مسجد آگاه شده بود، به دلیل موقعیت و محبوبیت پدرم در منطقه و نیز احترام خاصی که برای پدرم قایل بود، خودش را به بیخبری زده و هیچگونه گزارشی به مرکز روانه نکرد.
پس از چند روز درنگ و اقامت در درچه، شبانه به اصفهان منزل داییام بازگشته و از آنجا نیز شبانه به سوی تهران حرکت کردم. نزدیکیهای وقت نماز صبح بود که به شهر ری رسیده و وارد خانه برادرم شدم. به لطف و عنایت خدای سبحان، در این سفر هیچگونه مشکلی برایم پیش نیامد. ساواک نیز از آن آگاه نشد، یا اگر هم خبر داشت، به روی خود نیاورد.
بعدها سفری به شهر مهریز رفته و در آنجا با آقای شیخ علی محصل و نیز دوستان دیگرم دیدار کردم.