فصل چهارم : تبعید امام و انزوای انقلابیون
دعای توسل در حرم
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

دعای توسل در حرم

‏از دیگر فعالیت‌های طلاب مبارز، برپایی و استمرار دعای توسل در مسجد بالاسر قم ‏‎ ‎‏بود؛ زیرا مسجد بالاسر، در حرم حضرت معصومه علیها السلام، مرکز تجمع عموم مردم بود. طلاب انقلابی به گمان خود این روش مبارزه را از ‏‏حضرت زهرا علیها السلام ‏‏آموخته بودند. آن حضرت پس از وفات پدر بزرگوارش، دست حسن و حسین را گرفته و به ‏‏قبرستان ‏‎ ‎‏بقیع‏‏ رفته و در آن‌جا عزادار پدر بزرگوار خود بود. تحلیل ما طلبه‌ها این بود که آن ‏‎ ‎‏حضرت با این اقدام‌شان در حقیقت یک نوع مبارزه منفی پیش گرفت، تا احساسات و ‏‎ ‎‏عواطف مردم را تحریک کرده و مظلومیت خود و حقانیت ‏‏علی علیه السلام‏‏ را به امت نشان دهد. ‏

‏برگزاری مراسم دعای توسل ابتکار شخص خاصی نبود، اما یک شخص ‏‎ ‎‏قمی‌الاصل؛ لاغراندام و عینکی ـ که متاسفانه اسمش را به یاد ندارم ـ آغازکننده آن بود، ‏‎ ‎‏از آن پس هم هر چند صباحی یک نفر این کار را برعهده می‌گرفت. بعدها افرادی ‏‎ ‎‏متناوب آمدند و به آن مراسم پروبال دادند. همه سعی می‌کردند که در این مجلس ‏‎ ‎‏شرکت کنند. خواندن دعا به یک نفر اختصاص نداشت، طلبه‌ها و زوار حضرت ‏‎ ‎‏معصومه علیها السلام، به ویژه شب‌های جمعه گرد هم جمع می‌شدند. دسته‌ای از زوار هم ‏‎ ‎‏ایستاده و طلاب را مثل یک حلقه در میان گرفته، و حزن و اندوه، ‏‏«یا وجیها عند الله ‏‎ ‎‏اشفع لنا عند الله»‏‏ در فضا طنین انداز بود. ‏

‏هر بار شخصی داوطلب می‌شد، تا دعای توسل را بخواند. در ضمن خواندن دعا، ‏‎ ‎‏گاهی دعا را قطع کرده و یادی از آیت الله خمینی و غربت ایشان شده، و با توسل به ‏‎ ‎

‏حضرت معصومه علیها السلام خواستار بازگشت ایشان از تبعید بودند. بعضی شب‌ها هنگام ‏‎ ‎‏خواندن دعا، نیروهای امنیتی وارد حرم می‌شدند، تا فردی که در حال خواندن دعا‏‎ ‎‏است، دستگیر کنند، از این رو کسانی که زرنگ‌تر بوده،‌ یا حال زد و خورد داشتند، ‏‎ ‎‏معمولا دور این فرد می‌نشستند، تا اگر ماموران امنیتی حمله کردند، او را از مهلکه ‏‎ ‎‏نجات دهند.‏

‏یکی از این شب‌ها، آقای شیخ ‏‏حیدر جعفری قهدریجانی‏‏ در حال دعا خواندن، به ‏‎ ‎‏یاد آیت الله خمینی افتاده و شروع به گریه کرد، در این هنگام نیروهای امنیتی حمله ‏‎ ‎‏کرده و جلسه را به هم زده و آقای شیخ حیدر جعفری را گرفتند. ما تلاش زیادی ‏‎ ‎‏کردیم، تا او را فراری دهیم، اما شمار آنان زیاد بود. و از طرفی مسلح بودند. ما موفق ‏‎ ‎‏نشدیم، و ایشان را به شهربانی قم بردند. ما هم برای پی‌گیری اوضاع به دنبال آنان رفته ‏‎ ‎‏و بیرون شهربانی منتظر ماندیم. بالاخره تصمیم گرفتیم که یکی از ما هنگام شام، به اسم غذا بردن برای آقای حیدر جعفری داخل شهربانی رفته و اطلاعاتی کسب کند.‏

‏برای این کار من انتخاب شدم. قرار بر این شد،‌ که اول بروم و از اوضاع و احوال ‏‎ ‎‏ایشان خبری کسب کنم، سپس اگر ماموران اجازه دادند برگردم و غذا ببرم. نخست ‏‎ ‎‏سراغ پاسبان اتاق نگهبانی رفته و گفتم: «یکی از آشنایان مرا به نام آقای جعفری این‌جا‏‎ ‎‏آوردند. اجازه هست برایش مقداری غذا بیاورم؟» پاسبان مرا مستقیم نزد آقای کامکار ‏‎ ‎‏راهنمایی کرد. کامکار رئیس اطلاعات قم بود‌ و فرد خشنی به شمار می‌آمد. از طرفی او ‏‎ ‎‏ذهنیتی از من داشت. تا چشمش به من افتاد،‌ گفت: به به! آقای درچه‌ای! شما هم ‏‎ ‎‏تشریف دارید؟‏

‏به محض دیدن کامکار؛ برای یک لحظه وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت. با‏‎ ‎‏خودم گفتم که با پای خود به تله افتادم؛ هر طور بود، خود را کمی جمع و جور کردم، ‏‎ ‎‏و آن‌گاه با قیافه‌ای مظلومانه‌ گفتم: آمدم ببینم آقای جعفری شام خورده یا خیر؟ او هم ‏‎ ‎‏خیلی خبیثانه جواب داد: «به هر دوتان شام خوبی خواهم داد». بعد هم دستور داد که ‏‎ ‎‏گوشه‌ای بنشینم.‏


‏نزدیک به چهار ساعت مرا آن‌جا بلا تکلیف نگه داشت. دوستانم،‌ بیرون از ‏‎ ‎‏شهربانی، نگران من و آقای جعفری بودند. سرانجام ساعت دوازده شب سراغم آمدند و ‏‎ ‎‏گفتند که تعهد بدهم دیگر آن طرف‌ها آفتابی نشوم، تا رهایم کنند. با شنیدن کلمه آزادی ‏‎ ‎‏جراتی پیدا کرده و گفتم: «پس شام آقای جعفری چه خواهد شد؟» در این هنگام با‏‎ ‎‏چشم غره ماموران؛ دوباره ساکت شدم. تعهدنامه را امضا کرده و از شهربانی بیرون ‏‎ ‎‏آمدم. هنگام خروج، یکی از پاسبان‌ها مخفیانه در گوشم زمزمه کرد که نگران غذای ‏‎ ‎‏دوستت نباش. من هم با دلگرمی این خبر را نزد دوستانم بردم.‏

‏آوازه شور و حال این دعاهای شبانه قم، تا نجف و محضر آیت الله خمینی رفته ‏‎ ‎‏بود،‌ و باعث شادی دل ایشان شد. برای ما همین بس که رهبرمان را در غربت دلشاد ‏‎ ‎‏کردیم. چون دعا خواندن ما برای مبارزه با رژیم شاه مطرح بود، مهم نبود که کار ‏‎ ‎‏کوچک است یا بزرگ، مهم نفس کار بود. اگر در اتوبوسی،‌ بغل‌دستی ما یک مسافر ‏‎ ‎‏عادی بود، پس از سلام و علیک و احوالپرسی سر صحبت را باز کرده و او را با مسائل ‏‎ ‎‏نهضت و مبارزه آشنا ساخته و از فجایع حکومت برایش می‌گفتیم.‏

‏در شهر هم دنبال نشست‌های عمومی بودیم، تا فرصتی را در این راه از دست ‏‎ ‎‏ندهیم. خاطرم هست که اگر تجمعی،‌ تحت هر عنوان در اصفهان برقرار بود،‌ من خود ‏‎ ‎‏را آن‌جا می‌رساندم، تا از آن اجتماع به سود مبارزه؛ استفاده کنم. در قم هم کمتر مجلس ‏‎ ‎‏ختمی بود،‌ که در آن، شعار و صلوات برای آیت الله خمینی جزء برنامه‌ها نباشد. افزون ‏‎ ‎‏بر آن،‌ گاه اعلامیه‌ای از طرف طلاب قم صادر و پخش می‌شد، تا مردم اگاهی سیاسی ‏‎ ‎‏پیدا کنند.‏