فصل دوم : خاطرات دوران طلبگی
سفر به پایتخت
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

سفر به پایتخت

‏در دورانی که من قم بودم، به اتفاق چند نفر از طلاب سفری به مشهد مشرف شدم، ‏‎ ‎‏فکر می‌کنم از باقی مانده پولی که آقای بروجردی داده بود،‌ با اتوبوس به مشهد رفتم. از ‏‎ ‎

‏مشهد به اتفاق دو نفر از دوستان به تهران برگشتم. چون من تا آن روز تهران نیامده ‏‎ ‎‏بودم از دوستان جدا شدم و گفتم من چند روزی در تهران خواهم ماند تا جاهای ‏‎ ‎‏دیدنی آن را ببینم. شاه عبدالعظیم و ‏‏مدرسه برهان‏‏ را بلد بودم. چون طلبه بودم، ‏‎ ‎‏چیزهایی از آن شنیده بودم، شب به مدرسه برهان حضرت عبدالعظیم رفتم و روزها‏‎ ‎‏نانی گرفته و با پنیر سپری می‌کردم. بعد به فکرم رسید که دو تومان دیگر بیشتر ندارم و ‏‎ ‎‏این هم پول کرایه برگشتن به قم است؛ اما هنوز از تهران دل نکنده‌ بودم. بالاخره ‏‎ ‎‏جوانی بود،‌ تمایل داشتم تهران باشم. از طرفی پول هم نداشتم. بچه طلبه‌ای بی‌پول بودم که دوست داشت چند روز در تهران بماند. هیچکس را هم نداشتم که از او پول قرض ‏‎ ‎‏کنم. ‏

‏در عالم طلبگی و آن صفای مخصوص، یک روز صبح زود از مدرسه برهان بیرون ‏‎ ‎‏رفتم. جلوی درب ورودی صحن حضرت عبدالعظیم رسیدم که به حرم حضرت ‏‎ ‎‏عبدالعظیم مشرف شوم و حاجت خود را عرض کنم. یکی دو تا آشنا بودند اما در شان‌ ‏‎ ‎‏من نبود،‌ یا از روی غرور و آقازاده بودن به خودم اجازه ندادم به آنان بگویم که پول ‏‎ ‎‏بدهید. شاید بگویند نداریم. برای همین بهتر دیدم که بیایم و به حضرت ‏‏عبدالعظیم‏‏ علیه السلام بگویم. داخل حرم حضرت عبدالعظیم شدم و گفتم: ‌آقا شما واقف هستید که ما از اول زیر بار منت کسی نبوده و نیستیم. غرورم‌ هم اجازه نداد که از کسی پول قرض کنم. ‏‎ ‎‏حال عنایتی کنید و خود گشایشی‌ فراهم بسازید. چون راه‌های شما، راه‌هایی است که ‏‎ ‎‏به ذهن ما خطور نخواهد کرد. ‏

‏خدا گواه است که من از حرم حضرت عبدالعظیم بیرون آمدم. داخل صحن قصد ‏‎ ‎‏داشتم به مدرسه برهان سری بزنم و بعد بروم قهوه‌خانه مقابل درب مدرسه صبحانه ‏‎ ‎‏بخورم. یک شیخی اصفهانی دیدم که مدت‌ها با هم در اصفهان،‌ هم مباحثه بودیم. به ‏‎ ‎‏هم رسیدیم و سلام و علیک کردیم و حرف زدیم. اما باز هم خجالت و غرور مانع شد، ‏‎ ‎‏که به او بگویم پول نیاز دارم. فقط گفتم: من مشهد بودم و حالا عازم قم هستم. شیخ ‏‎ ‎‏پرسید: کی می‌خواهی قم بروی؟ گفتم امروز یا فردا،‌ در هر صورت خواهم رفت. گفت ‏‎ ‎

‏اصفهان خواهی رفت؟ گفتم: اصفهان شاید حدود بیست روز یا یک‌ماه دیگر، چطور؟ ‏‎ ‎‏گفت من یک زحمتی برایت داشتم. یک مقداری پول دارم باید به دست برادرم در ‏‎ ‎‏اصفهان برسد، او کاسب است. او باید با آن پول کاسبی کند. این‌جا پیش من بماند، ‏‎ ‎‏بی‌خود ذخیره شده است،‌ اما اگر پیش او باشد از آن یک استفاده‌ای خواهد کرد.‏

‏پرسیدم چقدر است؟ جواب داد: 400 تومان. من یک مرتبه جا خوردم،‌ چطور ‏‎ ‎‏ممکن است که من این مقدار پول را تا قم و اصفهان حمل کنم؟ ممکن است میان راه ‏‎ ‎‏گم شود. وحشت زده شدم،‌ بعد یاد حرم حضرت عبدالعظیم‌ و عنایت ایشان افتادم. بعد ‏‎ ‎‏گفتم: عیبی ندارد اما چون من به پول نیاز دارم، از آن استفاده خواهم کرد. گفت: ‏‎ ‎‏مساله‌ای نیست خرج کن، شش ماه دیگر، یک‌سال دیگر پس بده، من اصلا به این مقدار ‏‎ ‎‏پول احتیاج ندارم، فقط در نظر دارم که جای این پول امن باشد، و گم و گور نشود و یا‏‎ ‎‏به سرقت نرود. حال دست من باشد چه خاصیتی‌ دارد؟ شما استفاده کن،‌ وقتی به ‏‎ ‎‏اصفهان رفتی و هر موقع که داشتی پول را به برادرم برسان.‏

‏ایشان پول را به من داد و من هم پشت درخت‌ها پول را در جیب‌هایم جاسازی ‏‎ ‎‏کردم. در آغاز خدای را که این قدر عنایت کرده، ‌شکر کردم؛ بعد هم از حضرت ‏‎ ‎‏عبدالعظیم به خاطر محبت‌شان نسبت به خودم تشکر کردم. بدین سان چند روز دیگر ‏‎ ‎‏در تهران ماندم و سپس به قم بازگشتم. بعد از مدتی هم راهی اصفهان شدم و امانت آن ‏‎ ‎‏دوست عزیز را به برادرش تحویل داده و به قم بازگشتم.‏